طرف نقل؟ دلیل نقل؟

——–

از تئاتر که حسابی در آمدم لحظه‌هایی دراز در سکوت راه رفتم. از جایی بوی استیک پیچیده بود. گفتم چیزی می‌خوری؟ گفتم هوم؟ نه. از صدای قدم‌هام فهمیدم که دارم راه می‌روم. گفتم این کفش قهوه‌ایه را دوست دارم. از تق تقش خوشم می‌آید. گفتم کفش سورمه‌ایه چی؟ قشنگ نیست؟ قشنگ و راحت؟ گفتم چرا! ولی تق تق نمی‌کند. آدم انگار محکم قدم برنمی‌دارد. فش فش فش، انگار دارد تو تاریکی گم می‌شود. گفتم یعنی گم؟ خندیدم نه، دیوووونه! مفقود. گفتم بشود! نشود! چه فرقی دارد؟ یک ماشین در خیابان کانت بی دلیل بوق زد. گفتم ذقنبود! و ساکت به راهم ادامه دادم. پرسیدم چطور بود؟ شانه‌ام را انداختم بالا لبم را هم اینجوری کردم؛ نمایش همان نمایش بود، فقط اجرا تفاوت داشت. اجرای بدترش را پنج سال پیش دیده بودم. این داستان‌های تکراری و دست‌مالی‌شده با پایانی مشابه به کجا می‌رسد؟ گفتم دقت کردی؟ حتا کلمه‌ها و سکوت و این گریز از متن به حاشیه هم عین هم بود. ابتکار وجود ندارد. متفاوت وجود ندارد. آدم گول می‌خورد. همه عین هم. گفتم آره، آدم یاد قیافه‌های عمل‌شده در ایران می‌افتد؛ با صدای بلند خندیدم و گفتم دماغ‌های عمل‌شده! مرامهای عمل‌شده! همه عین هم. همه شبیه، همه باسمه‌ای! گفتم یک چیزی یادت رفت! به سه‌کنج که می‌افتند اصرار دارند ثابت کنند بخاطر پولیپ عمل کرده‌اند، چون نفس نمی‌توانسته‌اند بکشند! هوم! جراحی مرام بخاطر؟ خب آدم باید نفس بکشد… یا هرچی. حالا دیگر دیگی که برای من نمی‌جوشد توش کله‌ی سگ بجوشد. از سایه‌روشن سه‌کنج سقف فهمیدم که خوابیده‌ام، مثل شب‌های دیگر. ولی من گفته بودم این چیزها را. نگفته بودم؟ چند بار هم گفتم. خواهش هم کردم. گفتم این چیزها خیلی اذیتم می‌کند، ما باید همدیگر را رعایت کنیم. چی جواب داد؟ نشنیدم. به جاش انگار شیلنگ بزرگ فشارقوی را به طرفم گرفت و شیر را تا آخر باز کرد که آبم ببرد. بُرد. اول‌هاش درد داشت، عشقولانه و اروتیک و سکسی! از پاییز پارسال سکسی‌تر و عمیق‌تر و مربایی‌تر! هم طرف نقل مشخص بود و هم دلیل نقل. احمقانه مثل مار زخمی می‌پیچیدم به خودم. تازه از لندن برگشته بودم شب اول سه بار توی خیابان عق زدم و کنار درخت بالا آوردم. تجربه‌ی عجیبی بود! بعد چی شد که یک‌باره دردش افتاد؟ انگار احساسم کنار یک درخت جا ماند. شاید عصب یک جاییم را کشیدند و خلاص. نه. شاید هم تخم یک چیزی را ملخ خورد! به تخمم که خورد! حالا دیگر خواندن چیزی هلاکم نمی‌کند. بنویس! این که همه چیز دایره است شک نکن باسی جان! اوج که می‌گیرد ما قوس دایره را نمی‌بینیم، نمی‌بینیم که فقط تا نیمه هی بزرگتر می‌شود، شکست قوس را نمی‌بینیم. و نمی‌بینیم که از یک جایی به بعد دیگر رو به سقوط دارد و هی کوچکتر می‌شود تا برسد به صفر. گفتم خب، کلش همین بود! هستی و نیستی. اینهمه موضوع به ذهن می‌آید و سر نمی‌گیرد بافته نمی‌شود. خب نمی‌شود. چکار کنم؟ پابرهنه بخوابم؟ به جاش چیزهای دیگر بافته می‌شود؛ شب و روز. از صدای پای ایمی توی پله‌ها فهمیدم که ساعت چهار شده. گفتم آدم‌ها عوض نمی‌شوند. حالا می‌گذاری بخوابم؟ گفتم بخواب. چقدر حرف می‌زنی!؟

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

2 Antworten

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert