صفاییان از غار بیرون آمد

                                   به بهانهی افتتاح آتلیه علی اکبر صفاییان در برلین
در روزهای پایانی ماه مه، علی اکبر صفاییان، نقاش و مجسمهساز برجستهی ایرانی ساکن آلمان آتلیهی خود را در شهر برلین افتتاح کرد.
علی اکبر صفاییان متولد ۱۳۴۷ سنگسر، که نخستین نمایشگاهش را در سال ۱۹۷۱ در گالری خانه آفتاب و سپس گالری سیحون و قندریز و مهرشاه و فرهنگسرای نیاوران برپا کرده، تا به امروز که در شهر برلین آتلیهی شخصیاش را میگشاید کارنامهی پربار و پرکاری دارد. او پنجمین دورهی کاریاش را سپری میکند، که هردوره از آثار او میتواند حاصل عمر یک نقاش باشد.
بسیاری از نقاشان در جستجوها و تجربهها هنگامی که سبک و شیوهی کارشان را مییابند، معمولاً بر آن میمانند و میایستند و باقی عمر را به فروش آثارشان میپردازند. پیکاسو از معدود نقاشان جهان است که هرگز در یک دوره از کارهایش نمانده، و مدام نو شده. در بین نقاشان ایرانی صفاییان از معدود هنرمندانی است که در دورههای کاری مدام خود را ورق زده، و بار دیگر خود را در برابر سفیدی کاغذ و بوم تنها یافته است. یک آدم با تمام احساس و تفکر و تجربهاش در برابر بوم سفید، تنهای تنها؛ و این جنگ بین تنهایی او و سفیدی بوم، هرگز خونین و مالین یا غبارآلود و یا دودآگین نگشته است، همواره رنگارنگ و شاد و پر از طبیعت و زندگی بوده است. حتا اگر عاشق و معشوق پشت پردهی خیال ناز و تمنا میکنند، پردهی خیال نقاشیهای صفاییان هرگز مخوف و تاریک نیست، بلکه مثل نگاهش پاک و شفاف است، شاد و زلال؛ چشمه.
صفاییان نقاش طبیعت است، فیگورهایش نیز پایی در طبیعت انسان عاشق دارد، جایی کنار لیلی، یا راهی به کوه سیمرغ. او با سادهترین عناصر طبیعت زندگی میکند، بازی میکند، عاشقی میکند، و هنگامی که برای من از رنگارنگی پوستهی چوب میگوید که در برابر بازی او به جنس دیگری درآمده، یا دستهای سیم در مجاورت آتش چه توفانی از رنگ برپا کرده، یا هنگامی که دارد از یک دورهی میناکاریاش حرف میزند، اثر پیشاپیش در چهرهی خودش بلبلی میشود تا رنگ و شکلی در کوره عوض کند و در مجاورت چندهزار درجه ناگهان درنای در حال پروازی باشد. باید صبر کنی تا میناکاری از کوره در آید، و آنوقت ببینی دست و نگاه نقاش چه کردهاند؛ چنانکه خطی از شعر ناب با تو میکند.
کسی چه میداند؟ شاید آن بانویی که او بر بوم نشانده و نامش را لیلی نهاده همان مریمی باشد که در مجسمههای برنزی، پیکر مسیح را در نهایت ایجاز در آغوش گرفته؛ مهم این است که مسیح و مریم صفاییان به ایجاز رسیدهاند، از پرگویی و تکرار خستهاند، به چند حرکت و ناز و آرامش رسیدهاند، در نهایت ایجاز؛ مریم و پاکی و مسیح و معصومیت در نهایت ناز.  و همین است هنر؛ ایجاز، ایهام، ایقان.
در تاریخ هنر همواره هنرمندانی را شناختهایم که ترکیبی از شعر و موسیقی و رنگ و عشق بودهاند؛ یا کسانی که در هنر خویش اعم از داستان یا نقاشی یا موسیقی به شعر رسیدهاند، صفاییان همان نقاش شاعر بردبار است که سالها پیش در برابر آثارش کلمه کم آوردم، مزه مزه کردم تا خالق این آثار را معرفی کنم و عاقبت او را «غول زیبای نقاشی» خواندم. همان نقاش پرکاری که تنها در مسیر قله راه پیموده، و این را میتوان در تراش پیکری از خودش مشاهده کرد، و نیز میتوان در دورخوانی آثارش آشکارا به تماشا نشست. همان نقاش آرام سربهزیری که توفان درونش را تبدیل به نقش میکرد تا با رنگ بر کاغذ و بوم بنشاند، همان نقاش و مجسمهساز سختکوشی که کابوسهای ما را در این سی سال به رویا بدل ساخت و بر پردهی نقاشی از تماشاگران آثارش لبخند طلب کرد.
صفاییان بیست و پنج سال در روستای پگنیتس در نزدیکی شهر نورنبرگ آلمان، در غار آفرینش خود در جهان تنهاییاش به موازات خلق هزاران اثر هنری، تیشه بر جان خود کشیده، بیست و پنج سال آرام و تند چنان پیکر خود را تراشیده که حالا نام و یادش بر دیوارهای بسیاری از علاقهمندان آثارش چون نگینی میدرخشد و تنها همان لبخند را در چشمهای بینندگانش میکارد و میکاود.
بسیاری از ایرانیان شاید نام این نقاش بزرگ را نشنیده باشند، یا شنیدهاند و کارهایش را ندیدهاند. این هم همان شیوهی کاری هنری اوست، که با یک دست اثر را میآفریند، و با دست دیگر پنهانش میکند. تنهی درختی که شبیه پرنده است و تو خیال میکنی تنهی درختی بوده که اینجور شده، حالی که مجسمهای است از برنز. آیا تنهی درخت در پرندهی برنزی پنهان شده، یا پرندهای است که تو را یاد درخت میاندازد؟ شاید هم درختی است که پرنده شده؟ درست همان تکهای از درخت که با آن اتش میافروزیم و پرنده را نمیبینیم. شاید در بسیاری از آثار صفاییان بتوان این ویژگی را یافت، آفریدن، و سپس پنهان ساختن. دور از هیاهو زیستن، خود را از چشم عابرانِ پیاده پنهان کردن، و تیشه برداشتن، و تراشیدن و تراشیدن و تراشیدن.
طبیعی است اگر به اندازهی او اهل خواندن و شنیدن و دیدن باشی، از آن غار تنهایی کسی بیرون نمیآید جز همان غول زیبای نقاشی.
کمتر کسی را در این سی سال شناختهام که به قدر او کتاب خوانده باشد، کمتر کسی را دیدهام که مانند او با طبیعت عشقبازی کند، و کمتر کسی را یافتهام که در این راه رو به قله، رقصان و شادمان صعود کند؛ نقاش بزرگ ما گرچه مشغول کار سخت بوده، اما هرگز ندیدهام دم از خستگی بزند، حتا زمانی که از خستگی مرده است و باز با لبخندی برخاسته و کار کرده است. کار سخت میگویم، از بنایی و ورز زمین بگیر تا لحظهای که به غار تنهایی باز میگردی و به جان بوم و چوب و برنز میافتی، تا نفسهای زندگی در تبعید را با آفرینش شکل و رنگ و حجم و بافت دلانگیز کنی، تا لای چرخهای زندگی در غربت خرد نشوی، تا بدون در نظر داشتن جنبههای مالی فقط به زبیایی و اعجاب هنر بیندیشی، تا بتوانی در این جهان پر از خشونت و تاراج زندگی کوچک و سادهات را پیش ببری، تا نام خود را کنار اثرت امضا کنی.  
صفاییان در تازهترین دورهی کاریاش به ترکیب نقاشی و نقش برجسته بر چوب رسیده، و اگر به دورههای پرنقش و رنگ دورهی سوم یا چهارمش بنگریم، او اینک به سادگی، و بعضاً به تک رنگی برآمده، آثاری عجین با طبیعت، ساده، اما شگفتانگیز. معمولاً وقتی به نمایشگاه نقاشی میرویم اگر اثری چشممان را بگیرد، در دل آرزو میکنیم کاش مال من بود که بر دیوار خانهام هر روز میدیدمش یا میداشتمش. این دوره از کارهای صفاییان آنقدر زیبا و شگفتانگیز شده که دیوار خانه حقیر میشود، و تنها دیوار موزه یا جایی در این حدود را طلب میکند.  
اگر پنج نام در هنر این قرن ما از حاشیه به متن هنر جهانی راه یافته باشند، به جرئت میتوانم گفت یکی از آن نامها علی اکبر صفاییان است.
——————————————————————————————-
این مطلب در شماره ۸ نشریه پندار چاپ لندن، به سردبیری مهران نیاکان  منتشر شده است
Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert