———–
… نفس راحتی کشیدم. نفهمیدم چهجوری از پلهها بالا رفتم، چهجوری با آن پنجههای از سرما چنگشده درِ آپارتمانم را باز کردم، و چهجوری پوتینهام را درآوردم. وقتی بند پوتینهام را باز میکردم، بار دیگر چشمم به ساق پای پری افتاد. بالا رفتم. دامن کوتاه شرابی چسبانی تنش بود، با بلوزی صورتی که روی سینهاش نوشته شده بود بیست و پنج. جرئت نکردم بالاتر بروم. میترسیدم باز خواب باشم و نتوانم خیال پری را کنار خودم بند کنم.
نگاهی به چمدان دستش انداختم، و خوشحال بودم که در آپارتمان خودم احساس آرامش دارم. بهخصوص که پنجههاش را در موهام فرو برده و سرم را به شکمش چسبانده بود. هنوز نفس نفس میزدم.
بار دیگر دانستم که این تصویر را دیدهام. اما کی و کجا؟ هر چه فکر کردم یادم نیامد. همه چیز برایم تکرار همه چیز بود. میترسیدم حرفی بزنم که بعد احساس کنم قبلاً در همین لحظه آن را گفتهام، و بعد از ترس بمیرم. با این حال دل به دریا زدم و گفتم: «میخواستی دوش بگیری؟»
«آره، داغ.»
«انگار بدنت یخ زده.»
سخت بغلم کرد: «تو خیلی داغی عباس!»
«دوش بگیر تماشات کنم.»
پری خندید: «آره؟» و با ظرافت زیپ دامنش را باز کرد، و مثل ماهی یکی دو پیچ خورد و دامن را با سرانگشتهاش داد پایین، جوری که بیفتد دور پاهاش. مثل رنگ به دیوار راهرو شرّه کردم و نشستم.
انگار که از یک تشت آب درمیآید، از لای دامنش درآمد و نزدیک من ایستاد: باریک و ظریف. بلوزش را از دو طرف بالا آورد، از سرش بیرون کشید، و پرت کرد روی دامنش. بعد جلوم زانو زد و آمد توی بغلم. دستهام در کمرگاهش چرخید و چشمهام بسته شد. دلم میخواست زیر شرشر آب همانجور که چشمهاش بسته است؛ با دستی روی پستان راست، و یک دست بر شکم، لبش را خیس ببوسم.
پری گفت: «هی! خوابت بُرد؟» وقتی چشم باز کردم تنها توانستم به یانوشکا لبخند بزنم. بعد پیشانیاش را بوسیدم و پاشدم. احساس کردم ازم دور شده. رهاش کردم و رفتم به اتاق. گفت: «چی شد؟»
«هیچی، میخواهم سیگار بکشم. تو هم میخواهی؟»
«آره لطفاً.»
دو تا روشن کردم و برگشتم. وقتی سیگارش را گرفت به رسم ما با نوک انگشت زد پشت دستم. با دقت نگاهم کرد: «چی شد؟ چرا به هم ریختی!»
«چیزیم نیست.»
دوباره نشستم، پاهام را دراز کردم و به دیوار راهرو تکیه دادم. دقایقی در سکوت گذشت و دود سیگار تمامی ذهنم را پر کرد. گفت: «با حرفهای آن تازه به دوران رسیده عصبی شدی؟»
«تو مگر شنیدی چی میگفت؟»
«معلوم است که شنیدم! نمیدانم چرا اصلاً بهش اجازه میدهی با تو اینجوری حرف بزند!»
ساکت ماندم و به انگشتر بدلیاش نگاه کردم که نگین سبز داشت. ساعدش روی زانوش بود: «چه حقی دارد که سر تو داد بکشد؟»
گفتم: «یکی از ویژگیهای تبعید این است که تعادل آدم به هم میریزد. وقتی آدم سر جای خودش نباشد دیگر فرقی ندارد کجاست، مهم این است که سرجاش نیست.»
«میدانی جای تو کجاست؟»
سر تکان دادم و پا شدم به چارچوب در حمام تکیه دادم. سکوت خانه را برداشته بود و من دنبال کلمهای میگشتم که مرا نجات دهد. پری دست راستش را به نرمی گذاشت قسمت چپ سینهاش، و با کوچک کردن چشمهاش گفت: «اینجا.»
نگاهم از توی آینه روی کمرش میچرخید، و منتظر بودم ببینم کی بلند میشود برود دوش بگیرد.
یانوشکا گفت: «نمیدانم چرا فکر کردم برهنگی من خورد توی ذوقت.» و وقتی سیگارش را خاموش میکرد گفت: «یکباره بههم ریختی.»
با تحسین نگاهش کردم و ساکت ماندم.
گفت: «در کتابی خواندم که مردهای شرقی از برهنگی مفرط خوششان نمیآید.»
«نمیدانستم. واقعاً؟»
یانوشکا عجیب کتاب میخواند. برام تعریف کرده بود که در زمان حکومت کمونیستی یک کانال تلویزیونی تمام روز کارتون افسانهای پخش میکرده. و حالا پس از دوازده سال که دیگر از آن افسانهها خبری نبود، کتاب میخواند. هر کتابی براش میبردم، سه روزه میخواند و پس میداد. دوباره گفتم: «واقعاً؟»
حالت پرندهای را داشت که میخواهد پرواز کند: «بهت بر میخورد که دربارهی دکتر برنارد چیزی بگویم؟»
«نه. اصلاً.»
«من هیچوقت نتوانستم بفهمم چرا پذیرفتی که در این هتل کار کنی. ببین، دکتر برنارد فقط پول دارد. آدم خوشبختی نیست. من هیچ احترامی براش قائل نیستم. میدانی؟ میخواهد همه چیز را با پول بخرد. همه چیز دارد، جز یک چیز.»
ناگهان صدای زنگ در پیچید. یانوشکا نیمخیز شد و به من نگاه کرد. با صدای خفهای گفتم: «نکند خودش باشد؟»
«اوه مای گاد! اینجا خانهی توست!» و ایستاد. برابر آینهی قدی راهرو ایستاد.
«ولی خوب نیست تو را اینجا ببیند. میترسم برات دردسر درست کند.»
«غلط کرده! چه درد سری؟» و بعد آرام شد: «اگر نروی سفر چطور میشود؟ هتل هم که تقریباً سوت و کور شده. یعنی تعطیل.»
چشمهاش به دودو افتاده بود، اما تا در آینه مرا دید لبخندی زد، کف دو دستش را در پهلوهاش بالا کشید و زیر پستانهاش گرفت: «داشتم فکر میکردم چند روزی پیش تو بمانم.»
«خب یکباره اسبابکشی کن بیا اینجا.»
«آره؟»
با لبخندی توأم با شرم دخترانه بیصدا گفت: «نگاهم میکنی؟»
دوباره زنگ زدند، و اینبار طولانیتر. گفتم: «آب داغ را باز کن که بخار همهجا را بگیرد.»
«آره؟» و با لبخند از برابرم لغزید.
درِ حمام را بستم. خودم را مرتب کردم که به محض باز کردن در به برنارد بگویم به هیچ قیمتی آمادگی سفر ندارم. میتواند اخراجم کند.
در را باز کردم و شانه کشیدم. همسایه عراقیام بود، خالد. سه سال بود که مرده بود، و من میدانستم چه میخواهد. میدانستم انگشتش را بالا میآورد و میگوید: «سلام حبیبی. امشب مهمان دارم، یک بشقاب به من قرض میدهی؟» میدانستم که میروم یک بشقاب براش میآورم میگویم: «فروشگاه کایزرز بشقاب آورده دانهای یک مارک…» و میدانستم که جواب میدهد: «من میخواهم برگردم، حبیبی! برای چی بشقاب جمع کنم؟»
در چهارچوب در خشکم زده بود. تأسف میخوردم چرا برنارد را پشت در ندیدهام تا حرف آخرم را بهش بزنم. میترسیدم دیگر هرگز این حس و حال را نداشته باشم و نتوانم بگویم که از سفر منصرف شدهام. گفتم: «خالد! بعد از خودکشی تو کسانی از طرف دولت آمدند، خرت و پرتهات را ریختند دور، آپارتمانت را اجاره دادند به یک دختر لهستانی.»
«من؟»
سوز وحشتناک سردی از پلهها بالا میخزید. دندانهام را بههم فشرده بودم و منتظر بودم کسی که زنگ زده بیاید بالا. در را بستم و پشت در تکیه دادم. خودم آنجا بودم اما ذهنم مثل یک توپ شوت شده بود توی آسمان. و نمیفهمیدم چرا. احساس میکردم یانوشکا تبعیدگاه من است؛ جزیرهای آرام در انتهای دنیا که همهی نعمتهای خدا در آن هست، ولی من به هیچ نعمتی جز فراموشی نیاز ندارم. به شکل بدی غمگین بودم و دلم با هیچ چیز باز نمیشد.
درِ حمام را که باز کردم، سوز تندی خورد توی صورتم. یادم رفته بود پنجره را ببندم. و شیر آب چک چک میکرد. پنجره را بستم. نمیدانستم بعد چه میشود. فقط میخواستم روی تخت دراز بکشم و به آسمان نگاه کنم.
شیر آب همچنان چک چک میکرد، و صدای پری توی گوشم تکرار میشد: «شورانگیز، یا…؟»
– رمان "تماماً مخصوص" نشر گردون برلین، چاپ یازدهم، فصل بیست و چهارم
Eine Antwort
چقدر صمیمی.لذت بردم.یاد رمانهای میلان کندرا افتادم