شنبه‌ها

————
این شنبه‌های لعنتی
که قضا نمی‌شود
حتا با حضور تو

پففففففففففففف

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

8 Antworten

  1. سلام آقای معروفی. مدتی ننوشتید و در این خونه زیباتونو بسته بودید، خلوت شده این جا. دلم می گیره گاهی وقتی سر می زنم به وبلاگ ها… فیس بوک و توییتر جای وبلاگ نویسی رو گرفته… مردم عجول شدن، وقت کم دارن شاید، زندگی سخت شده، مجال فکر کردن کم شده… نمی دونم… این جا نبایست خلوت باشه آقای معروفی. یاد سال ها قبل که می افتم همش نقش های زیبایی تو خاطرم زنده می شه.. همه بچه های وبلاگ نویس بودند… سال های ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ و ۲۰۰۹… یادش به خیر. زنده شون می کنیم دوباره…
    ————
    سلام
    همینطوره. همه فقط تیترها را می خوانند، چیپس می خورند، و یک اقیانوس پهناورند، با عمق یک بند انگشت

  2. افتخار می کنم که در زمانی زندگی میکنم که شما در آن زندگی می کنید و می توانم با شما حرف بزنم.
    تازه سمفونی مردگان شما را خوانده ام لذت بردم سیراب شدم پر شدم کیف کردم به قول خودتان روحم را مالش داد دستتان درد نکند عباس معروفی خوبم.
    میدانم یک روزی می شود شما را دید امثال شما را دید باهاتان حرف زد و از زندگی لذت برد حالا کی باشد نمیدانم اما می شود.
    ———-
    ممنونم سینای عزیز

  3. چه خوب فرمودید آقای معروفی
    … و یک اقیانوس پهناورند با عمق یک بند انگشت
    دهه روشنفکران روشنفکر مآب است، این دهه.

  4. سلام
    مدتها با شعرهای شما هم احساس شدم …
    چند روزی ست با این دلنوشته ها …
    می نویسم … و تنها به عشق نوشتن … و حس می کنم نوشتن تمام رسالت بعضی هاست روی زمین … بعضی ها مثل شما … مثل کریستین بوبن که نوشته هایش روح را پر می دهد … مثل سیدعلی صالحی که با شعرهایش سبک می شوی انگار … مثل منزوی … مثل فاضل نظری … مثل شاملو … فروغ … مثل ژوزه ساراماگو که „کوری“ اش عین بینایی ست ……
    من بسیار خرسند و خوشوقتم از این که در این روزها به سایت شما رسیدم … یا رساندنم … به هرحال چندان هم فرقی نمی کند … به قول سیدعلی صالحی عزیز: „رفتن“ هیچ ربطی به „رسیدن“ ندارد … باید به راه افتاد …
    و من خیلی خوشحالم که این به راه افتادنم مرا به شما رساند … بی شک مسیر را درست پیموده باشم … بی شک!
    شروع کرده ام به خواندن دلنوشته های شما … از جولای ۲۰۰۳ پریدم به ژانویه ۲۰۰۶ … عادت به طی یک مسیر تعیین شده ندارم … اما حتما برمی گردم و آنها که نخوانده ام را می خوانم … چون برای روح و ذهنم مهم است خواندن این روزنگاری ها …
    و یک سوال:
    من وبلاگی دارم که دلنوشته هام رو در اون وب می کارم … خواستم بدونم می تونم گاه به گاه بعضی از نوشته هام رو برای شما بفرستم و نظرتون رو درموردشون بدونم؟ فقط اینو بدونین که خیلی خیلی برام مهمه و همینطور خیلی خیلی دلم میخواد و ته دلم دعادعا می کنم که جواب شما مثبت باشه! و اونوقت از شادی در پوست خودم نخواهم گنجید ….
    ممنون برای تمام نوشته هاتون …. و برای این که هستید و به خوبی هستید …
    ———————-
    من هم ممنونم
    آدرس وبلاگ بدین میام می خونم. ولی نظر نمی نویسم
    هرگز این کارو نکرده م و نمی کنم
    فقط می خونم

  5. سلام و درود باسی عزیز
    🙁
    من انبوهی از این بعد از ظهرهای شنبه را
    بیاد دارم که در غروب آن ها
    در خیابان از تنهایی گریستیم …
    ما نه آواره بودیم ، نه غریب
    اما …
    این بعد از ظهرها پایان و تمامی نداشت
    از کودکی به ما می گفتند که زمان باز نمی گردد
    اما نمی دانم چرا
    این بعد از ظهرها باز می گشتند !
    ———————
    بله همینطوره

  6. شما با همه مخاطبهاتون اینقدر سرد و بی احساس روبرو میشیییییییییییین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    جواب سوالمم ندادین! اینم یادتون باشه.

  7. اگه هم میخواین قهر کنین و عصبانی بشین اشکالی نداره چون منم خیلی عصبانی و ناراحتم از اینکه اینجوری میزنین توی ذوق مخاطبهای جدیدالورود!
    این رسم مهمان نوازی که نیست یقینا! چیه؟ من نمیدونم والله!

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert