شش انگشتی

نوک انگشت را که به تخم چشم فشار بدهی، درخت دو تا می‌شود، پاهای من هم چهارتا می‌شوند. زلزله هم می‌آید. اورهان هم مست می‌کند.
با یک انگشت همه‌ی دنیا را می‌شود تکان تکان داد. بروم جلو آینه، صورتم را نزدیک آینه بگیرم و با صدای بد بگویم حرامزاده، حرامزاده! با صدای ته حلق. حرامزاده بیا حلالت کنم. حلال حلال من به آسمان است. جنگ. شما دو نفر آن‌طرف، ما این‌طرف. بگرد تا بگردیم.
پل پیروزی کی بود؟ یادتان باشد آقایان! آتش جنگ با سرمای مسکو خاموش شد. تازه مهم این است که رمانتیک‌ها باز هم به قدرت می‌رسند. چراش را از من نپرسید، از دل‌تان بپرسید. می‌بینی برادر؟
پدر می‌گفت  فرزند بدکار به انگشت ششم ماند که اگر برندش رنج برند، و اگر بماند زشت و بد کردار باشد. نقطه سر خط. ما هم نوشتیم و آمدیم سر خط…
                                        (خطابه‌ی آیدین، سمفونی مردگان، موومان چهارم)

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

108 Antworten

  1. سلام استاد
    تازگی ها مهتاب شده ام
    ماه امشب به تماشایم آمده بود
    شما هم بیایید 🙂
    خوشحالم
    مثل اینکه باز هم از اولین ها شده ام
    ای بسا اخرین

  2. سمفونی مردگان
    سمفونی مردگان
    سمفونی مردگان
    تنها کتابی که برای درک عظمت شما کافی بود
    و من
    یک شبه آن را تمام کردم.

  3. سلام
    استاد عزیزم مشغول خواندن امریکایی ارام هستم
    ومثل همیشه همه خوبها وخوبی ها را از شما دارم
    راستی منتظر شاهکاری که قولش و دادید هستیم
    چقدر نوشته های شما ارامش بخش نه اصلا روحبخش هستند
    مرسی به خاطر انچه در حق هموطنانتان انجام می دهید
    هر چقدر ترسیده باشم باز تو خدای منی …
    تو خدای منی .
    همیشه باشید.

  4. سلام
    چقدر دلم برای شعرهاتون تنگ شده… مدتهاست شعر جدیدی از شما نخوندم. دلم…
    “ دست هات!
    دست هات را از من نگیر
    وقتی شیفته در رویاهام
    دنبال تو میگردم
    چیزی ته دلم زیر و زبر میشود
    سرم را توی بغلم میگیرم
    حیف که نیستی
    حیف که برای من شمع هم نمیتوانی روشن کنی!“

  5. سلام,
    اینجوریه دیگه.این آیدین هم مثل آن „زخم ها“ ی هدایت در بوف کور شده. همه ما یه جورایی در درونمون یک „آیدین“ داریم که چیزخورش کرده اند و نه میمیره و نه درمون میشه!
    باسی جان! این چه خوره ای بود که به جون نسل ما افتاد و اینجوری همه شدیم “ گنگ خوابدیده“ و این دنیا هم کر؟
    نمیدونم اگر این „سمفونی مردگان“ نبود, من چه مرحمی روی زخم این دل می گذاشتم!
    به امید دیدار
    مرسده

  6. سلام استاد
    خوشحالم میکنین اگه یه سر به وبلاگ من بزنین
    داستان قطار جز اولین جسارتای من تو نوسیندگیه
    تو وبلاگم هست
    دوست دارم نظرتونو بدونم…

  7. موومان چهارم و جنون آیدین…آیدین تنهایی اش متعالی بود و راز طبیعت را می دانست…
    هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
    ثبت است بر جریده عالم دوام ما
    دلت بهاری

  8. درود استاد عزیز
    سمفونی مرده گان شاهکار است. بدون شک. پیکر فرهاد را هم دوست دارم و دریارونده گان را. اما سال بلوا را نتوانستم بیش از یک بار بخوانم. فرم توی چشمم می زد اگر چه نوشتار همان عالی همیشگی است.

  9. نمی دانم قلم نمی چرخد یا دستم … به گذاشتن نقطه…شاید هم رفتن سر خط …
    راستی استاد سر خط میرویم یا می آییم…؟

  10. ….فقط، این است که چشم های پدر عادت کرده بودند و از فرط ِ عادت، خیالشان برده بود که این پنج انگشت ِ دیگر، زشت نیستند…..

  11. می دانید.!؟ در سن و سال من که باشید حال و هوا جور دیگری می گذرد استاد معروفی.برای من جورش با سمفونی مردگان و پیکر فرهاد و سال بلوا جور دیگری شد.آنقدر که دریاروندگان را نیمه تمام گذاشتم مبادا نوشته هایتان تمام شود.آنقدر که آخرین نسل برتر می شود برتری تو نسبت به محیط اطرافت.می شود گنجت.آخر در سن و سال من که باشید حال و هوایتان جور دیگری است.

  12. سمفونی مردگان تنها کتابی است که
    همیشه توی ذهن من زنده می ماند.
    هر بار که اسم شما می اد
    بی اختیار ایدین و همه جا می بینم.
    امیدوارم همیشه سلامت باشید .

  13. مگه میشه آیدین و حرفای معنی دارش رو که به دیوانگیش نسبت میدادن از یاد برد.
    واقعا چطوری خلقش کردی عباس معروفی؟

  14. سلام
    من خیلی وقته با سایت و نوشته های شما اشنام. همیشه خوندم ولی چیزی ننوشتم…چراش را هم نمیدونم!نوشته هاتون را خیلی دوست دارم.میدونم الان احتمالا میگین:حرفای تکراری…نمیدونم شاید حق دارین.شاید! اما خب این تنها حقیقتیه که وجود داره و منم فقط چیزی را که وجود داره مینویسم.

  15. استاد معروفی عزیز،سلام.
    سمفونی مردگان اولین کتابی بود که از شما خوندم.بعدش پیکر فرهاد و الان هم دارم کتاب آونگ خاطره های ما ی شما رو می خونم.چند وقت پیش رفته بودم فردوسی کفش بخرم اما اصلا حواسم به کفش ها نبود،همه جا دنبال کافه فردوسی می گشتم،جایی که یه آدم نابینای موقر جلو درش با آکاردئون مشغول نواختن آهنگ روزگار نقش و نگاران باشه!
    امیدوارم هرجا هستین شاد و سالم و دلخوش باشین.
    منتظر کارهای بعدی شما هستم،بی صبرانه!

  16. میدونی اوسا وقتی رمانتو برای چندمین و چندمین بار میخوندم
    اونقدر حسودیم شد که………..
    آخه منم میخوام نویسنده بشم
    شما و امثال شما اینقدر دست نیافتنی نوشتین که امیدی واسه همچهو منی نمونده
    سموفنی مردگان شاهکاره
    به جون مادرم نمیخوام چاپلوسی کنم
    سمفونی مردگان شاهکاره
    و این اعصاب منو به هم میریزه

  17. Abbas, u r just gr8! I come to see your blog every other weekend and I feel relaxed, no relaxed is not the word…..I feel better! yes Better is the word…..Thank you Abbas.
    Just another think , Your „Symphony of the deads“was the only book I cried when reading and I confessed to my psychologist while crying that I am ashamed of myself…..I got relaxed when I was out of my Doc’s office! it was about 4 years ago.
    I never said thank you to u, though I always come here.
    Thank you sir.

  18. سلام استاد
    من سمفونی مردگان رو خوندم و خیلی هم لذت بردم از اون روز به بعد به هر دوستی می رسم توصیه می کنم حتما کتاب شما رو بخونه.
    قبلا توی وبلاگتون شعر هم می گذاشتید . دلم برای شعر هاتون تنگ شده
    بگذار دل جایی گیر باشد
    دلگیر نباش!

  19. سلام استاد
    این کتاب تنها کتابی است که به صد بار خواندن می ارزد و من هفت بار کلمه به کلمه اش را خورده ام….

  20. خب ایمیل شما را ندارم و داستانی نوشته ام که باید شما بخوانید و خودم که گاهی از آیدین تر شدنم می ترسم…اما از زبان اورهان برادر کش است ….کجا بفرستم ؟هان؟

  21. من عاشق این کتابم .. باهاش زندگی کردم …..
    ( آدمیزاد باید بگوید آب و بخورد …. بگوید نفس و بکشد وگرنه مرده است )
    دلم میخواد این کتابو داشته باشم اما نیست چرا ؟ یه بار خوندم اونم از کتابخونه گرفتم .
    جدی شما به هیچکس سر نمیزنید ؟؟؟؟؟؟

  22. در پانزده سالگی خواندن رمانی مثل سمفونی مردگان آنقدر زبیا بود که هنوز هم بعد از یک سال مزه تک تک کلماتش زیر دندانم است

  23. اخی! مثل نوستالوژی میمونه این سمفونی مردگان واسه من! وقتی میخواندمش به پیشنهاد یه دوستی که هیچ وقت نتونستم ببینمش! دوستی که این قدر تحت تاثیر این کتاب بود که اسم پسرش رو گذاشت آیدین!
    من با تک تک جمله های این کتاب اون روزها زندی کردم

    زمستانی سخت و طولانی در پیش است
    زمستانی که هیچ گاه از یاد نخواهد رفت
    دیگر چه میتوان گفت جز اینکه
    لباسهای زمستانی ات را فراموش نکن!
    دلم تنگ شد واسه این کتاب…
    وقتی کتاب مرگ رنگها رو میخواندم که نقد سمفونی مردگان بود وقتی که نقشه حرکت آیدین رو دیدم حس ام خیلی عجیب بود!

  24. سلام .من عاشق کتاب سمفونی مردگان هستم و شاید ۱۵ بار خونده باشم.بیشتر از همه از دوقولوها خوشم مییاد کاش می شد برای من میل میزدین

  25. عطر وحشی باد »
    سلام بانو ، …
    وجیه تر شده اید انگار . گونه هایتان کشیده تر شده ، اما همان ملا حت دیروز را دارد . لب هایتان سرخ تر ، تب دار تر ، جانسوز تر … آه ! چه می گویم ! .
    هنوز چشمانتان همان شعله های پیشین را در خود نگه داشته . می سوزاند جان و جسم آدمی را ، اما روح را بال می بخشد ، پر پرواز . لابد فکر می کنید دیوانه شده ام . شما هم بانو ؟ !
    بانو . همیشه حرفی توی گلویم زخم شده بود ، نگذاشتم سر باز کند . تا اندک اندک در جانم رسوخ کرد . بگذار حالا فریاد کنم این درد را . یادتان می آید ؟ اولین روز ، اولین بار که چشمم اسیرتان شد ؟ یادتان می آید ؟ نگاهتان گرهی به پایم بسته بود!
    برای اولین بار حس کردم شوری در من دمیده شد . حس تازه ای بود که نمی شناختمش . دلم می خواست همان جا پای ضریح چشمانتان زانو می زدم ، همه ی کج روی ها و بیراه رفتان های دل را می گریستم . دلم می خواست از روی ترحم که شده دستی روی موهایم می کشیدید . شانه هایم را می فشردید : که مرد که گریه نمی کند که !
    ببخش بانو ، ببخش که مدام بین کلامم ، لای نوشته هایم باد می آید . این روز ها بد جور سرفه امانم را بریده. نفس که می کشم همه جا بوی تو را دارد اما تا می آیم ریه هایم را از عطر وجودت سیراب کنم … .
    بچه که بودم مادرم می گفت : «همیشه لقمه قد دهانت بردار ». حق داشت بانو . شما برای من خیلی زیادید و من ، من در مقابل شما خیلی کم . آنقدر کم که به چشمتان نمی آیم . دارم دیوانه میشوم . خانه این روز ها بد جور بوی رطوبت گرفته . اشکال از این بید مجنون است . زیادی ریشه دوانیده . آنقدر که دیوار خانه را دریده . شما خودت را ناراحت نکن ، من که اصلا خانه نیستم . من اسیر بادم ، پروانه ای رها شده در باد . هر جا نسیم عطر تو را دارد ، من خودم را رها می کنم تا به تو برسم . یادتان می آید بانو ؟
    نه ! شما نمی دانید . شما که از دلم خبر نداشتید ، همیشه حرف هایی که دلم می خواست بگویم و توی گلویم گیر می کرد ، اشک هایی که دلم میخواست به پایتان بریزم و پلک ها پاسبانی می کرد . پیشانی من به سجاده عادت داشت و چشمانم را طوری تربیت کرده بودم که ایمانم را بر باد ندهد ، غافل از اینکه با دل دست به یکی می کنند و … کار از کار گذشت بانو !
    آنروز هم مثل همیشه سر به زیر داشتم ، چشمانم قدم های بر نداشته ام را دنبال می کرد که شما را دیدم . یادتان هست ؟ باران بود . کوچه خیس از اشک آسمان . آب بالا آمده بود و کفش های من پر از آب . من داشتم تند و تند قدم بر می داشتم ، تقصیر شما بود که عکستان توی آب افتاد . چانه ام بی فرمان بالا رفت ، پنجره ی پلک هایم بی آنکه بخواهم رو به شما باز شد . دل فغان کرد و عقل حیران ماند . فکرم دهان باز کرد : « بانو گریبانتان بوی پیچ امین و الدوله می دهد ! دیشب در باغ خوابیده بودید ؟! »
    آی بانو ؟ فکرتان داشت دیوانه ام می کرد . عکس چشم هایتان را روی همه ی دیوار های خانه تصویر کرده بودم . مادرم بی آنکه دیده باشدتان ، عاشق چشم هایتان شده بود . گفته بودم که نمی دید . آدم ها را از روی عطرشان می شناخت ، من را از روی برجستگی های چهره ام . وقتی اندوهی داشتم ، خط بریل می شدم انگار ، ندیده می خواند از چهره ام . از خط های پیشانی ام می خواند که دارم پیر می شوم . از شمار مو های سرم . تصویر چشمانتان را هم از روی دیوار خواند . اما من به خط برجسته ای ننوشته بودمتان !!! شاید عطرتان را حس می کرد . ! و من همه ی عمر با خودم اندیشیدم ، من چرا بوی هیچ عطری نمی دادم !. حتی بوی مرداب ، بوی برگ های پاییزی بوی جنگل باران خورده . یادتان می آید بانو ؟ وقتی اسمم را شنیدید خنده تان گرفت . گفتید : « بهتان نمی آید باران باشید . صحرا بیشتر به شما می آید . »
    صحرا مادرم بود .راستی عجیب نیست ؟ صحرا باران بزاید ؟ !
    خانه ام این روز ها خیلی تنگ شده بانو . بید مجنونی که همه ی عمر عاشقش بودم دارد آزارم میدهد .کاش هرگز پای این درخت نمی خوابیدم . گفتم که .مبادا خودتان را ناراحت کنید بانو ؟ آنروز که خوابیده بودم پای درخت چقدر از دیدن خودم لذت می بردم . یک رنگی شده بودم . رنگ چشم های شما ، کبود . و بوی عطر می دادم برای اولین بار . عطر وحشی جنگل ، عطر بغض باران ، عطر وحشی باد .
    حیف مادرم چشم نداشت ببیندم . حیف که نبود تا ببویدم . مرگ باران همیشه کابوس صحرا بود . مبادا اشک بریزی بانو ، هرچند اشکی که از چشمان زیبای شما سرازیر شود دیدن دارد . باید رگه هایی از آبی کبود داشته باشد ، به ماه گونه هایتان که برسد رنگ آسمان میشود و کنج لبان ارغوانتان که بنشیند شراب . رنگ و عطر و طعم شراب . با این همه حالا که به لب های تشنه من نمی رسد ، چه لطفی دارد ؟! من که گفتم پلکتان را خسته نکنید .
    بانو ؟ جواب نامه هایم را که نمی دهی ، اندوه عالم روی سرم خراب می شود ، لا اقل بند نگاهت را ازروی دلم بردار تا رهایم کنی .
    حق داری شما . نامه ای که به خط باران باشد روی دفتر آب ! هیچ کس حتی چشمان زیبا و جادویی شما قادر به دیدن آن نیست . حتی انگشتان با ذکاوت مادرم ، که همه چیز را می خواند . حتی نت های برف روی بند رخت را .
    گریبانتان بوی پیچ امین الدوله می دهد بانو و گیسوانتان … .
    ببخشید . من تا به حال چنین عطری به مشامم نرسیده بود . چقدر زیبا شده اید بانو . انگشتانتان کشیده تر شده ، قامتتان قدری باریک تر، پخته شده اید بانو . همه چیز در وجودتان جا افتاده . مثل شراب شده اید . سکر آورید حالا که می بینتمتان . به حالتان قبطه می خورم بانو . خوش به حالتان که شب ها سایه ای همراهی تان می کند . خوش به حالتان که وقتی توی برف قدم می زنید ، جای پایتان قدری گود می شود . خوش به حالتان که اینقدر آزادید . من این همه نامه می نویسم ، این همه حریر آب را خط خطی می کنم که بگویم که اگر دیگر سر راهتان سبز نمی شوم .تا از قدم های متبرکتان بوسه بردارم ، از شما دورم . خیلی دور . اما شما همیشه با منید . در وجود من حل شده اید . آمیخته اید با من . با من ! با باران !.
    و ما در اولین پاییز با هم فرود خواهیم آمد . روی درخت ها ، روی آب ، روی باغ ، روی سر دخترکی چشم کبود که هر روز از کنار پنجره ی مردی عبور می کند . و مرد سجاده را رها می کند ، چانه اش ناخود آگاه بالا می رود پنجره ی پلک هاش باز می شود و فکرش دهان باز می کند ، بی آنکه خودش حرفی زده باشد :
    « ببخشید بانو ! گریبانتان بوی پیچ امین الدوله می دهد .دیشب در باغ خوابیده بودید . !!!»

  26. بی شک سمفونی مردگان و اورهان و آیدین توی دید من و توی ذهنم و حتی شخصیتم خیلی تاثیر داشته .
    یادمه پانزده ساله بودم که خواندمش و از آن موقع تا کنون سه بار خواندمش
    عجب شاهکاری بود . دست مریزاد معروفی جان دست مریزاد .
    چخوف اگر می دانست پسری که روزگاری نوشته هایش را بازنویسی می کرد روزی جنین شاهکاری خلق می کند مطمعنن به خود می بالید و شاید جاودانه تر می شد .
    راستی پیکر فرهاد را دوباره خواندم و این بار خیلی خوشم آمد فکر کنم تاثیرش در متنم پیداست .
    جاودان بمانی
    ماهی سیاه

  27. سلام سمفونی مردگان را در نوجوانی خواندم هنوز بعد از سالها آن را در ذهن دارم حسش را همه آن غوغایی را که در من برانگیخت۰ زیبا بود و هنوز هست.

  28. پارسال تابستان دو بار سمفونی مردگان را خواندم.دفعه دوم برای این بود که روایت داستان کمی برعکس بود و من کتاب را یکدفعه نخوانده بودم. به هر که می شناختم این کتاب را معرفی کردم و هر که دم دستم بوده کتاب را امانت دادم که بخواند و همه شگفت زده می شدند و من از شادیشان شاد میشدم.کتاب هنوز دست به دست می چرخد تنها چیزی که خوب یادم مانده این است که مادرم کتاب را دو روزه خواند و حسابی گریه می کرد….هق هق …

  29. سلام استاد ارجمند .. دراکولا در بخار اورانیوم …اولین مجموعه ی شعر دیجیتال در سه زبان فارسی انگلیسی و فرانسوی منتشر شد با یک شعر از این مجموعه به روزم ومنتظر نظر حضرت عالی

  30. سلام عمو عباس!
    می دانم سرت خیلی شلوغ است.اگر بخاطر ازدیاد کار نمی توانی داستانم را بخوانی, باشد مهم نیست. فقط لطفا بهم بگو.
    کوچیکت وحید.
    سپاسگزارم.
    وحید عزیزم،
    برات همان روز اول ای میل زدم.
    داستان کودکانت خوب بود، کمی به صیقل نیاز دارد.
    باید مثل جواهر بدرخشد که تشخیص ندهند اصل است یا بدل، اما از تلالو اش خیره شوند.
    عباس معروفی

  31. سمفونی مردگان را چند سال پیش عیدی گرفتم. چند روز قبل از عید از برادرم. آن ۲۹ اسفند ابری در اتوبوس تهران به تبریز یکی از لذت بخش ترین روزهایی بود که داشته ام. آنروز از صبح که اتوبوس راه افتاد تا شب که به خانه برسم با آیدین و اورهان و با سمفونی مردگان زندگی کردم. آنروز خوب را مدیون شما هستم و برادرم.

  32. با درود و احترام
    استاد عزیز.
    سمفونی مردگان / پیکر فرهاد / دریاروندگان…. / رمی / سال بلوا / کارهایی هستند که من از ما خوا نده ام. بهترینشان از دیدگاه من به عنوان یک خواننده معمولی داستان سمفونی مردگان بود. تا قبل از موومان اول قسمت دوم همش در این فکر بودم که آی آیدین من و آی ایدین من… و خودم رو با شخصیتش همراه کردم و تا حدود زیادی یکی. ولی در قسمت اخر همه چیز رو روی سرم خراب کردید استاد. همه چیز رو. با اینکه از گفت و گوهای ابتدای داستان میشد به این نتیجه رسید ولی جریاد مرموز داستان منو تو خودش حل کرد یا بهتره بگم له. خوشحال میشم شما هم مثل استاد رضا قاسمی داستانها و رمانهایی رو که به نظرتون شاهکار میاد تو وب سایت خودتون یا همینجا منتشر کنید. راهنمایی از شماست و قدم برداشتن از ما.
    به شخصه به عنوان خواننده ای معمولی قدرت کارهای شما رو در صحنه ها و نیز در شکست زمان و مکان و نیز تغییر زاویه دید به کمک تغییر راوی میدونم.
    یکی از داستانهای کوتاه خودم را به نشانی شما که در این سایت قرار دارد میل کردم.
    ممنون میشم نظرتون رو بدونم
    همیشه پاینده باشید و استوار.
    به امید رمانهایی جدیدتر و زیباتر از شما.

  33. اقای معروفی عزیز سلام
    بخشی از روزگار دانشجویی ام با سمفونی مردگان سپری شد و از این بابت سپاسگزارتان هستم .
    ممنون می شوم اگر از کوچه ی شیدایان هم گذر کنید . احتمالا پشیمان نمی شوید . چشم انتظارتان هستم
    تا بعد

  34. سلام آقای معروفی نوشته هاتون معرکه است ارزش دهها بار خوندنو داره یه سئوال ؟ چطور احساسات یه زن یه دیوونه و حرفاشونو میسازین این مثل یه معجزه میمونه ؟ من معتاد کتاباتونم همین

  35. سلام متشکرم که اظهار نظرم رو خوندین اما کاش می شد آدرس ایمیل شما رو هم داشتم.آخه من خبرنگار هستم .و دارم رو موضوع زن در آثار عباس معروفی کار می کنم دوست داشتم خودتون هم راهنماییم کنین
    [email protected]

  36. سلام آقای معروفی
    (بی مردگان خندیدن و رقصیدن با باد راز همان شبی است که من باریدم.بر رگان تو و این جهان.)
    این نوشته کوتاه را به شما استاد عزیزم تقدیم می کنم.من عاشق کتابهای شما هستم. ای به قول دایی ام آنجا هم دستی به قلم دارم و داستان هایی می نویسم.خیلی دوست دارم از نظرات شما استفاده کنم.خیلی خوشحالم به این جا آمدم.

  37. یادمه این کتابو کادوی ولنتاین دادم به عشقم.بعد از مرگش یه عالم عکس پیدا کردم که با سمفونی مردگان گرفته بود و من ندیده بودم.چرا؟نمی دونم.یادمه بعد از خوندن این کتاب گفت…حس می کنم …مرگو حس می کنم…

  38. چه قدر بده که آدم حس کنه داره لای صفرهای روی چند تا کاغد گم میشه…چه قدر بده که ادم بدونه آسمون تمام شهرهای دنیا همین رنگیه…چه قدر بده که ادم دیگه به هیچ چیز اعتراض نداشته باشه…چه قدر بده که آدم یه عالمه دل تنگ باشه و به سفسطیدن بیافته که سر خودش کلاه بزاره…چه قدر بده که آدم یادش بره وقتی نرگس بو میکنه چشماشو ببنده…چه قدر بده که همه چیز بد بشه….چه قدر بده که ادم آخرین ریسمانو از دست بده…چه قدر بده که آویز بودن…اونگ شدن تمومی نداشته باشه…
    چه قدر بده ادم بفهمه ول معطله…
    سقوط آزاد …فکر کنم باید خیلی خوب باشه…می شمارم…از اخر…شمارش معکوس…
    ببخش …می شه؟

  39. در یکی از سخنرانی های گلشیری شنیدم نویسندگانی که مهاجرت می کنند و مخصوصا اگر آن مهاجرت اجباری باشد دیگر نمی توانند مثل قبل بنویسند
    رمان آخرتان را هنوز نخواندم امیدوارم این مساله برای شما درست نباشد

  40. سلام استاد عزیزم نمی دونید من چقدر شیفته ی ذهن و زبان شما هستم.سمفونی مردگان چقدر غم انگیز بود فکر کنم هرکس که یه خورده اهل دل باشه حس می کنه بخشهایی از زندگیش با زندگی آیدین پیوند خورده. داستانهای شما به من حس نوشتن میده لبریزم میکنه از کلمه.مخصوصا داستان پیکر فرهاد که باور کنید این روزها اگر تو کیفم نباشه نمی تونم بیرون از خونه بمونم اگه هر شب کنارم نباشه نمی تونم مقاله های دوره ی ارشدمو تنظیم کنم.هر وقت دلم می گیره لابلای کلماتش خودمو گم می کنم …
    راستی روی یه مقاله متمرکز شدم درباره ی سال بلوا.نمی دونم براتون اهمیتی داره یا نه؟
    من تا به حال خیلی بهتون میل زدم ولی جواب هیچکدومو ندادین ولی امیدوارم لااقل به وبلاگم یه سر بزنید.خیلی دوست دارم نظرتونو درباره ی داستانهام بدونم.امیدوارم که خیلی منتظرم نگذارید اگرچه که:“انتظار که چیز بدی نیست،روزنه ی امیدی ست در نا امیدی مطلق.من انتظار را از خبر بد بیشتر دوست دارم.“…این جمله ها را یادتان هست؟ از کتاب پیکر فرهادتان توی ذهن من مانده.
    همیشه قلمتان سبز باد.

  41. Mak pour Salam
    Samphoni mordegano ro az khodet gerefteh bodam
    fekr mikonam bad az salijan deraz kharej bodan behtarin hediyei keh gerefteh bodam in ketab bod. che shakari bod chand bar khondamesh vali hargez forsat nashod ba khodet beshinam va rajeh be in ketab sohbat konim
    zaheran ketab jadidi chap kardid mishe to sitetoon bezanid az koja mishe tahiyeh kard .
    ta rozegar khosh
    Ali

  42. سلام
    سالهاست رمانی مثل سمفونی مردگان نیومده و این یعنی به یاد موندن تک و تنها در قله داستان نویسی…سورمه …سورمه….سورمه ….یادش بخیر

  43. برای نوشتن این کامنت دو دل بودم ولی گفتم شاید جوابی بیاید از آنسویی که زمانی خود شاید مثل من و من ها بوده است
    با هزاران بدبختی در انتشاراتی گمنام (نگیما) و با جرح و تعدیل زیاد ارشاد، کتاب شعرم با عنوان “ گاهی مرا به نام کوچکم بخوان“ چاپ شد .
    برای پخش به مشکل برخوردم و هیچ موسسه پخش و هیچ کتابفروشی حاضر به حتی امانی گرفتن کتابها نشد
    به دنبال بازگشت سرمایه نیستم، دوست دارمکتابم حداقل توسط اهل آن و اساتید فن خوانده شود ولی وقتی همه را در کارتون چیده ام کنج اتاقم ، چگونه میشود؟
    کامنتهایی که تو یه ماه گذشته برام گذاشته شده بود رو دوباره مرور کردم که اونایی رو که نسبت به خرید کتابم (گاهی مرا بنام کوچکم بخوان) ابراز تمایل کرده بودن، پیدا کنم و بهشون بگم که بعد از سه هفته تلاش، فقط یک کتابفروشی (البته کتابفروشی که چه عرض کنم) قبول کرد فعلا ۱۰ تا از کتابام رو امانی با شرط ۴۰ درصد اون ۶۰ درصد من، بزاره تو مغازه تا ببینیم چی میشه. آدرسش اینه : کتابفروشی نشر شهر-بلوار کشاورز-ضلع جنوبی پارک لاله-تلفن ۸۸۹۷۸۱۶۸ . راه دیگه خرید هم اینه که آدرسشون رو بصورت یه کامنت واسم بزارن تا کتاب رو تقدیم کنم
    اگه جایی بشه خودم بیام و بخونم و نظرات رو بشنوم هم عالیه
    شما تو کدوم موردش میتونین کمکم کنین؟
    آقای علی صالحی
    می بینید که وضع کتاب وکتابخوانی خوب نیست، با اینحال امیدوارم از طریق اینترنت بتوانید کتاب تان را بفروشید.
    ولی بیش از هر چیز به کتاب بعدی تان فکر کنید.
    عباس معروفی

  44. سلام استاد.نیک نواخته بودطد آنقدر که مردگان ابدی هم مسحور نوای سازتان شدند.اینجا همه محتاج موسیقی اند .حتی اگر همنوایی شبتنه ی ارکستر چوبها باشد و یا سمفونی مردگان..نه ببخشید کشتگان ابدی .
    استاد جای شما در ارکستر سمفونیک اینخاک فراموش، شده واقعا خالیست….

  45. سلام و درود بر هموطن غربت نشین
    رضا آشفته در خلوت خود به صلح می اندیشد و آرامش که آرزوی هر انسان آزاده ای است . متاسفانه دیگرانی هستند که در سایه دنیاداری می کنند و برای تصاحب بیشتردنیا ترفندی کار آمدتر از جنگ نمی ببینند .
    این اشعار و اندیشه ها را به مصلحان و آزاد اندیشان جهانی هدیه می کنم . به امید صلح و آزادی برای همه !

  46. سلام استادای لحظه ی زلال(۱)
    یادت هست؟آن روزها که من بودم و تو و سادگی و قدری نور از جنس آفتاب؛ بی هیچ چیزی که میان ما باشد، حتی بدون یک حرف ربط که بخواهد میان مان فاصله شود.یادت می آید؟حالا اما این حرفها و ربطها آنقدر میان من و تو تکثیر شده که دیگر نمی بینمت و نمی بینیم.
    ای لحظه ی زلال، ای نقطه ی عطف هر آنچه زیبایی ست!واژه هایم اما از تو و بوی تو سرشارند. از متن حضور تو بر می خیزند و تو مسیح کلمه یی، مسیح هرچه هست، مسیح من…انگار که درست روبروی من، روبروی لحظات من ایستاده ای و هر لحظه ی من تو را زندگی می کند. مثل ترجیع بندی هستی که بیت آخرش هی تکرار بشود، هی تکرار بشود… و چقدر خوب می شد اگر همه ی ابیاتش همان یک بیت می بود که هی تکرار بشود، هی تکرار بشود… هی تکرار بشود.
    چند بهار از تو دور شده ام؟ چند زمستان بی تو در برف تنهایی مانده ام؟ و چند پاییز برگ ریز دیگر تا شکوفایی بی دریغ لحظاتمان خواهد بود؟آیا دوباره لحظه ی بی فاصله ای میان مان خواهد بود؟
    احتمالا این شروع داستان جدیدم خواهد بود.نظرتون چیه؟
    خانم شباهنگ
    داستانت را کمی زودتر شروع کن، بعد این چیزها را هم لابلاش بگو.

  47. سلام
    یوسفی شدم که در سال بلوا داره با پیکر فرهاد همخوابگی میکنه
    بریده ای از متنی که برای مادرم تو وبلاگم گذاشتم. (با تاثیر از پیکر فرهاد)
    سکوتم را به پای فراموش کردنت نگذار، با همه همین گونه ام. ترجیح می دهم در برابرت سکوت کنم تا بگویم به آخر خط رسیده ام، که دیگر بریده ام، که دیگر توان مبارزه ندارم و از همین روست که به کنجی در آمده ام و می گذارم تا هر چه که می خواهد بشود، بشود.
    از درد لعنتی این قد کشیدن است که می خواهم تو را به زنی بگیرم و شب را در آغوشت به صبح برسانم، آغوشی که هنوز بوی کودکی هایم را می دهد، بوی سفیدی شیره ی جانت را، ولی نمی توانم و این یعنی اخلاق.
    پس بر من حق دار اگر بخواهم دوباره به درونت باز گردم، جایی که می توانم دوباره دست هایم را روی گوش هایم بگذارم و زانوهایم را در بغل بگیرم و آرام در خود مچاله شوم و از گرمای تو برای زیستن استفاده کنم، اما این را هم نمی توانم و این یعنی طبیعت.

  48. سلام ! من حبیب محمدزاده هستم . این وبلاگ ( http://www.peoce.blogfa.com ) برای مطالعه ی عزیزانی که در برنامه نقد مجموعه کتابهای پ ، ث ، پ و ث چهارشنبه ی همین هفته ۱۱ بهمن ساعت ۲ تا ۶ عصر فرهنگسرای بهمن تالار فرهنگ ، که توسط نشریه ادبی عروض برگزار می شود ، حضور می یابند

  49. سلام استاد
    با سمفونی مردگان زندگی کرده ام و با پیکر فرهاد به سوگ هدایت نشسته ام
    کاش پیش ما بودید و ایتجا قلم می زیدید استاد در حال حاضر د ارم دریا روندگان جزیره آبی تر را می خوانم و از دور به شما دست مریزاد میگویم انشااله سالها زنده باشید و بنویسید.
    استاد اگر جسارت نباشد می خواستم از شما درخواست کنم وبلاگم را لینک دهید البته اگر صلاح دانستید
    به شادی

  50. سلام اقای معروفی .می دانم که شما عباس معروفی هستید و عباس معروفی یعنی سمفونی مردگان و سمفونی مردگان یعنی ادبیات داستانی ما و سمفونی مردگان یعنی یک کتاب برای تمام نسل ها برای تمام فصول برای همه ی موومان های مرده ی در ذهن .
    خوب آقای معروفی عزیز اگر وقت کردید سری هم به وبلاگ من بزنید . نوشته ی اخرتان شبیه نوشته ی آخر من است ! گر چه این روزها از هر نوشته و از هر متن تنها بوی متعفن جنگ می اید .
    نام وبلاگم نان روزانه است در بلاکفا . نام ورودیاش ایمیلم است بدون خط فاصله .
    منتظرتان هستم .

  51. سلام.
    می دونید ققنوس „سمفونی مردگان“ روچاپ کرده؟
    نظرتون درمورد „مهنازکریمی“ چیه؟ قشنگ می نویسه،
    „سنج وصنوبر“ رو ازش خوندید؟

  52. سلام
    هیچ وقت فکر نمی کردم یکی از نویسنده های مورد علاقه ام دوست صمیمی دایی و پسرخاله هایم از اب دراد.
    اقای معروفی من دخترخاله ی کوروش و کسری خیرخواهان و خواهر زاده ی کیومرث و بختیار اژند هستم.
    وقتی داشتم با حرارت از داستان های شما که برای چندمین بار خونده بودم برای خاله ام تعریف می کردم بهم این موضوع را گفت در حالیکه من چند ساله که با کتاب های شما اشنا هستم .
    شاد باشیدوپیروز
    بهاره
    بهاره عزیز،
    سال هاست که دلم برای کوروش و کسرا تنگ شده، لطفاً از طریق ای میل از همه با خبرم کنید. از آقای خیرخواهان، از خانمش، از کیومرث و بقیه.
    کرمان هستند هنوز؟
    مرسی
    عباس معروفی

  53. سلام استاد گرانقدر
    به فرموده شما به انتشارات ققنوس رفتم ولی مثل اینکه کتاب „فریدون ۳ پسر داشت“ رو دیگه چاپ نمیکنند. ممنوع الچاپ شده استاد. اما „سال بلوا“ و نیز „پیکر فرهاد“ رو از آنجا خریداری نمودم.
    خواهشا اگر نسخه اینترنتی و یا متن اون کتابتون رو در اختیار دارید منو راهنمایی کرده و یا لطف نموده و برایم ایمیل بزنید.
    خیلی خیلی ازتون ممنون و متشکرم.
    انشاالله که هر چه زودتر اون اثر بدیع و ماندگاری که قراره بنویسید رو به رشته تحریر در آورده تا ما از جملات زیبا و دلنشین آن نیوش کنیم…

  54. سلام استاد عزیز فرم داستانی که اولش را توی وبلاگتان نوشته بودم؛ کلآ تغییر دادم :و ترجیح دادم توی ایمیلتان بفرستمش. البته اگر فرستادن ایمیل ناراحتتان می کند یا وقتتان را می گیرد بگویید دیگر نفرستم. در غیر این صورت ممنون می شوم حتما نظرتان را بدانم.

  55. سلام استاد بسیار بسیار بزرگوارم
    افسوس میخورم که دیر با آثار شما آشنا شدم اما این یکی از بهترین اتفاق های زندگی من بودو کلمه کلمه نوشته هاتون غم و شادی من.
    من خیلی دلم براتون تنگ شده…. خیلی زیاد.
    دوست دارم باهاتون حرف بزنم، میدونم من رو نمیشناسید ولی من انگار همه عمرم زیر سایه تون بودم.
    وجود شما به من قدرت نوشتن (زندگی) داده. وجود شما واسه دنیا یک نعمته.
    آقای معروفی عزیزم یه داستانم رو براتون میخوام بفرستم، اگر وقت داشتید منت میذارید بخونید.
    مراقب خودتون باشید .

  56. سلام استاد عزیزم.واقعا ممنونم از محبتی که فرمودید و جوابی که دادید. راستش یک سوال داشتم آن هم اینکه با توجه به اینکه شما در خارج از کشور زندگی می کنید، دیدگاه غربی ها نسبت به امام حسین و عاشورا و همینطور عزاداری ها چیست؟ با سپاس

  57. زندگی ماحکایت آن یخ فروشی است که درگرمای تابستان یخ می فروخت چند ساعتی گذشت رهگذری دید یخهای اوتمام شده پرسید: خریدند تمام شد؟ یخ فروش دردمندانه گفت: نخریدند و تمام شد

  58. سلام….گفتم شاید خوب باشه بعد از مدت ها اینجا یه کامنت بذارم هرچند به آیدین هیچ ربطی نداشته باشه….اما خب اینم خطابه ی منه….منم یه نوشام دیگه مگه نه؟! حتما باسی بودن سخته اما هیچ وقت فراموشی به بار نمیاره..!!! توی آخرین میلم اولین داستانمو فرستاده بودم که یهو بووووم….نمی دونم چی شد…اما وقتی دلتنگ بشم „رکو ییم “ هست که بخونمش…یادش بخیر…بابا هم حتما دلش واسه شما تنگ شده…نمی دونم
    سلام
    امیدوارم خوب باشی. من هم دارم خوب میشم.
    به بابای مهربونت سلام برسون.
    عباس معروفی

  59. سلام آقای معروفی
    شما به به عدالت ایمان دارید.
    میخواستم نظر شما را در مورد واقعه عاشورا و نهضت حسینی بدانم. میخواهم بدانم آقای معروفی نویسنده روشنفکر متفکر چه نظر و دیدگاهی درباره رویداد تاریخی عاشورا دارند.

  60. من زندگی را تکه تکه خون زاییدم مرده هاتان را به من بسپارید . زن مرده زا تشنه ی بچگی کردن تو دامنش شده . باسی سر نمیزنی ؟

  61. سلام بر شما
    من دلم می خواهد یک کار آکادمیک روی کار های شما انجام دهم یک دانشجوی دکتری هم زیر دستم کار می کند اگر ممکنه خودتان یک ایده بدهید.ممنون می شوم
    بدرود

  62. سلام عباس جان:
    نمی دانم چرا اینقدر بچه های بدکار بدبختند…چرا هیچ کس ازشان نپرسید که می خواهند بیایند یا نه…اصلا مگر از ما پرسیدند که می خواهیم بیاییم یا نه؟
    همه’ما چقدر بدبختیم!!!

  63. سلام 🙂
    من همون پرنده ام که بالای شورآبی تک می پرید
    همون که آیدین دوست داشت
    همون که نماد „یه چیزی“ بود
    همون…

  64. روزهای سختی ست . آنقدر سیاهی می بینیم. آنقدر درد کشیدن قصه هر روزه می شود که… همه سیاهند. نباشی … کاش لااقل نای حرف زدن می گذاشتند..
    چه بر سرمان می آید؟ هرروز فرو ریختن اقتصادمان را می بینم. هر روز موسیقی و ادبیاتمان بیشتر به انزوا می خزند..هر روز بیشتر بر خاطره ی خنده و خندیدن غبار می نشیند…
    داستان هایی که این روزها در ایران چاپ می شوند را می خوانید؟ شاید بد نباشد تحلیلی کلی از شما بر آنها بخوانیم!

  65. سلام آقای معروفی
    چند بار آمدم ولی نظر ندادم. به خودم بیشتر بر می گشت
    ولی وقتی این آیدین را دیدم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.
    سمفونی مردگان… پیکر فرهاد… رمی… خب باید معروفی فرقی داشته باشه…
    ازل تا ابد را هم خواندم. نمی دانم بگویم یا نه… این که خواندن ان برای اکثر خوانندگان سمفونی مردگان لازم است یا نه؟؟؟؟
    خودم که خیلی حال کردم. خیلی دستم را گرفت. باور نمی کردم روز اول…
    فریدون سه پسر داشت را با این دید خواندم… بیشتر لذت بردم…
    حالا هم منتظریم این کتاب آخر یه جوری به دستمان برسد. حالا پی دی اف یا اینکه خدای نکرده!!! در ایران چاپ شود. آخر می دانید… من نگران کودکانی هستم که کتاب نمی خوانند…

  66. سلام به عزیزترین آقای دنیا
    حتما“ سرتون خیلی شلوغه و خواسته ها تکراری…
    شما حالتون چه طوره ؟
    دوریمون اگر عادت بشه می کشدمون، اگر عادت نشه از نفس می اندازدمون..
    خیره میشم به عکس خودم تو چشمای خودم گوشه آیینه، یادم میاد زندگیمون بیشتر از خالی ها نیست….
    بازم یک خواسته تکراری: استاد من داستانم رو چند بار واستون email کردم ، میشه اگر هنوز نگرفتینش لطفا“ محبت کنید آدرستون رو بهم بگید؟
    خیلی ممنونم.
    شاد و تازه باشید.
    [email protected]

  67. سلام.من یک داستان برای اورهان نوشتم….از زبان اورهان برایتان فرستادم…برای شما بود و به شما….دامنم را گرفته بود که یا بنویس یا بنویس….حالا نوشتم …دوباره بفرستم به کجا؟ من دارم آیدین می شوم لامصب جواب بده!
    [email protected]

  68. سلام استاد . باورم نمیشود دارم با خودتان حرف میزنم . من عاشق آرثارتان هستم . سمفونی مردگان و پیکر فرهاد دو شاهکار انکار نشدنی هستند . دعا کنید یک روز من هم بتوانم مثل شما بنویسم .
    راستی استاد من نویسنده ی (عطر وحشی باد) هستم . «مریم حسنوند »
    چرا پای نوشته ام اسم خودم نیست ؟! اصلا این زهرا خانوم کیه پاشو کرده تو کفش ما ؟! این ناقابل رو ما نوشتیم . و احتمالا این عزیز اون رو از وبلاگ ما کش رفته : (لئورا) http://www.leora2005.persianblog.ir
    آرشیو مهر ۸۵.
    حالا که پیدایتان کرده ام خیلی دلم میخواهد به دفتر کوچک من هم سر بزنید . یعنی می شود ؟! افتخار میدهید ؟ دست نوشته های حقیر را می خوانید ؟
    من از امروز تا همیشه چشم به راهم استاد .

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert