منظومهی عینالقضاه و عشق / قسمت چهارم
«پدر!
بایزید بسطامی چه شد؟»
«میدانی جرس یعنی چی؟»
«نه پدر، از کجا بلد باشم»
«پس چرا خواندی
مرا در منزل جانان چه جای امن چون هردم
جرس فریاد میدارد که بر بندید محملها»
«خب… خب…»
«جرس یعنی زنگ
یعنی کسی که حرکت کاروان را
خبر میدهد به سوی خدا»
«میروند جهنم؟»
…
خدا اگر
وعدهی سوزاندن و آتش نمیداد
با عینالقضاه این نمیکردند
آقای من!
وعده میدهم
تو را به آتش
و آتشبازی شب قدر
با تو سوختن
و بازی تن.
هر شب
قدر تو را دانستن
به قدر یک نفس
نزدیک میشوم
هر شب به دستهات.
این تپشها
برای توست
بانوی من!
ماه در آمده باز
یا کسی شعلهور است؟
هر شبت را
قدر میکنم
به رنگ آتش مقدس
نگذار خاموش شوم.
پدر گفت حافظ بخوانیم
«چشم پدر»
«فقط چراغ مطالعه روشن بماند»
«چشم پدر
فقط تو بنویس
تا صدای قلم نی خوابم را ببُرد
شمع ها را فوت میکنم
پدر خنک بنویس، سرد
تا شعر دیگری حفظ کنم
اما من دیگر حافظ دوست ندارم
چرا شمس نه؟»
تا به حال
هوا را پاره کردهای؟
تا به حال
آب را شکستهای؟
تا به حال
شیشه بودهای؟
…
نور میشوم
تا از میانت عبور کنم
آب
میشوم
قطره قطره بر کف دستهات
نفس میشوم
در سینهات
حبس میشوم
در آینه
مرا ببین.
شمعها را فوت میکردم
هنوز آویزان بود
نه، هنوز شمعها روشن بودند
و من فکر میکردم
چطور پوست آدم را میکنند؟
چطور خدا را از کاه پر میکنند؟
…
هر چقدر ترسیده باشم
باز تو خدای منی
هر چقدر ترسیده باشم
درونت را پر از خودم میکنم
در نفس نفسهای عشقبازی.
حالا تو نیستی
و تباهی من
از همین لحظه
آغاز میشود.
55 Antworten
من فکر می کنم ماه در آمده باشد تا کسی شعله ور شده باشد …
Hi Dear Mr. Marofi
http://opmdream.persiangig.com/image/blog/fereidoon_gravebreak.jpg
http://www.parastood.com/archives/images/taaher05.jpg
What can I say…
🙁
سلام
مثل همیشه زیبا بود .
با آرزوی بهترین ها برای شما در سال جدید …
موفق باشید و پایدار
آقای معروفی
سلام
در چند وقتی که شعرهایتان را می خوانم بسیار لذت می برم. پیش از این نمی دانستم که شعر می گویید آن هم به این زیبایی. کاش این جا بودید. هنوز هم گردون شماره ی مربوط به هنرهای تجسمی تان را در بساط دستفروش ها می بینم. جایتان خالی است.
به احترام لحظه های آغاز تباهی و نفس نفسهای ترس…درود
آقای معروفی….سنگ قبر شاملو را برای بار سوم شکستند…چه می توان گفت؟؟؟
سلام استاد عزیز
چقدر حیفم اومد از این عمری که شعر و داستانهای شما رو نخونده بودم…
تو بلاگ عاشقم قطعاتی از اشعارتونو گذاشتم.
امیدوارم ببخشید
پیروز باشید.
یا خق.
🙂
…
مهدیه
عید رفتم بسطام . و دوست سنگسریم یه پسر زاییده . سر مزار بایزید هم رفتم. باید بگویم جات خالی ؟
تباهی من درست از همان لحظه آغاز شد…تباهی ابدی…برنمیگردی؟
بی نظیر بود داغ بود تازه تازه
…
و تباهی من
از همین لحظه
آغاز میشود. . .
اینجا فقط صدای گس سکوت است که می اید … و پدر ، مدت هاست که از یادم رفته است … نگاهش ، فکرش ، تمامش …… …. …. …. …. محکومیم ….
عباس معروفی نازنین با درود!
پیش از اینها گمان می کردیم که „کلنگ“ با „مشنگ“ هم قافیه می شوند. تازگیها کشف جدیدی کرده ام. „دیلم“ با „قلم“ هم قافیه در آمده ند. اگر دیلم به معبد قلم کوبیده شود در نتیجه سنگ مزار شاعر خورد می شود. تازه! اگر سنگ مزار شاعر به خاطر پیش بینی های احتیاطی(بر اثر چند بار شکستن) کمی محکم و قطور انتخاب شود در کنار دیلم از مشنگ … نه! ببخشید از کلنگ هم می شود استفاده کرد. حتا اگر این شاعر صخره ی سترگی چون شاملوی مانا باشد. حتا اگر مزارش امامزاده طاهر کرج با کلی زایر و نگهبان و دل شکسته و دل سوخته و کتاب به دست و شمع فروش و شمع دزد و باقی اقشار امت همیشه در صحنه باشد. باز هم می توان شبانه آنجا رفت و یک سیگاری حشیش آتش زد و فاتحه خوانان به نبش قبر پرداخت تا اثری از این جرثومه فساد! برای آن جوانانی که در سرمای زمستان و گرمای تابستان بدینجا پناه می آورند تا زیر سایه شعر شاملو مست بشوند باقی نماند.
کلنگ کاربرد زیادی دارد این روزها همچنان که ملنگ و مشنگ به وفور یافت می شود. دیلم نیز بر خلاف مجانسش قلم، زیاد به کار می آید. وقتی شاعری از طناب و هزار حادثه کاملن اتفاقی دیگر! و حتا از دیابت فیل افکن جان سالم به در می برد و همچنان پشت میز کارش تا آخرین لحظه می نویسد پس سنگ مزارش باید بر سرش شکسته شود „مرتیکه کله خر!“
„هر چه قدر که ترسیده باشم
باز تو خدای منی
…“
من در ابهت این دو جمله همچنان مانده ام…
عباس جان اگر پر از کاهش بکنی بهتر است چون من « باد» آنرا راحتتر میتوانم او رابه جایی که مناسبش است بیندازم.خوشحال میشوم اگر سر بزنی..آدرس من : از آنسو که باد میوزد. http://azansukebadmiwazad.blogspot.com
سلام آقای معروفی
خوشحالم که این طلسمی که مدتها در ننوشتن به شما برای خودم ساخته بودم رو شکستم.
من ۲۶ سال دارم و ادبیات فرانسه خوندم . در تهران زندگی می کنم و گاهی در مشهد. مشهدی هستم اما شهر من نه اونجا و نه جای دیگه است. دوستان من در مشهد نوشته های شما رو خیلی دوست دارن. بچه های فرهنگی و اهل قلمی هستند. ولی مشهد شهر غمه می دونید. حیف از اون بچه ها حیف از این شهر امان از این غم…
دوست داشتم حالا که تصمیم گرفتم براتون بنویسم شما یه کوچولو یه کم بدونید رویا طیبی کیه.
پایدار باشید.
تا خیلی زود—
وقتی آدم خندید
سکوت مرگبار خدا را شنیدی؟
همه پیامبران مرده اند
و خدا از کوچکترین روزنه به زمین نگاه میکند
در ظهر داغِ خونین
فقط نامردها در سایه میمیرند.
…
راستی دیروز سالمرگ هدایت بود..
عجیبه… شعرهاتون مثل زندگی که نه…خود زندگیه
آخ دیوونه شدم. . .
«پدر!
بایزید بسطامی چه شد؟» . . .
آخ آفرین آفرین …
سلام استاد
خوبه !یکی قلم نی خوابشو میبره یکی هم عین من نوشته های عباس معروفی
نمی دونم اگه شعر نبود بشر به کجا میرفت
اگه شما نبودین من کجا
دوستون دارم بیشتر از همیشه
مرضیه
این رو اگه وقت داری و کمی حوصله بشنو : http://www.sharemation.com/shahinst2/sedash.swf
نظرت برام مهمه …
تا بعد.
و این است عباس معروفی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این منطومه ار عشق رمینی و عشق خدایی حرف میرند .خالا تو نیستی . تباهی من شروع شده .
سلام.
فکر می کنم شما از اول شاعر بودید ؟…
فکر می کنم اینهمه حس اینهمه معنا اینهمه …
…هرچقدر ترسیده باشم باز تو خدای منی …
درود.
سلام استاد
خوش گذشت بلژیک؟
حالا تو نیستی
و تباهی من
از همین لحظه
آغاز میشود…
آغاز شده است
دلت بهاری
سلام
من اتفاقی به وبلاگتون سر زدم خیلی جالبه نظرها رو هم خوندم خیلی برام جالبتر بود که این شعرهای جالب مال خودتون و اینکه احتمالاَ باید آدم موفقی باشید خوشحال میشم به وبلاگم سر بزنید و نظرتون رو بهم بگید
راستی یه چیزی (اگه تو نباشی زندگی باز هم جریان دارد) به تباهی فکر نکنید!
موفق تر باشید.
به صحرا شدم .عشق باریده بود و زمین تر شده .چنانک پای به برف فرو شود به عشق فرو می شد.
تذکره الاولیا
امروز بدجوری دلم گرفته بود…
گرفته…شاید نمی دانم اما ((گرفتگی)) کلمه ای (حسی) نیست که بتوان با آن حداقل یک کامنت نوشت!..
با خود گفتم بهتر است سری به دنیای مجازی بزنم و عباس حقیقی!…
آمادم تا شاید اما:
حالا تو نیستی
و تباهی من
از همین لحظه آغاز می شود!!!…
سلام…از همین لحظه تا….یا حق
بالاخره هفته پیش یکی از دوستام کتاب سال بلوا رو برام خرید!
دو روز طول کشید تا خواندمش. حالا هم بابا و بعد هم مامانم میخوان بخواننش!
نمیدونم چرا ولی وقتی که این جمله رو خواندم یاد شما افتادم:
هنگامی که زندگی اوازه خوانی نیابد که با قلبش سخن براند فیلسوفی میزاید که با عقلش ……..
بقیه اش یادم نیست
سلام استاد . اسباب کشی کردم . زحمتی نیست لینکو عوض کنید جسارتا
سلام
خیلی اتفاقی و به معرفی یک دوست با اینجا آشنا شدم، گرچه قبلا طبل حلبی را از زبان شما خوانده بودم. عاشق باشید و سر فراز…
سلام پدر ..
دوباره عاشقانه هاتان ، دوباره اشک های من
و تباهی من
از همین لحظه آغاز می شود ..
پدر ،
می دانید عاشقانه هاتان نظیر ندارد .
می دانید دلم می خواهد
شما را در آغوش بگیرم و
تک تک همین عاشقانه ها را در پناه تان
گریه کنم و خالی شوم از بغض .
آقای من ،
آقای من ،
آقای من ،
شما فوق العاده اید .
راستی پدر ..
دلم لک زده برای دیدنتان ،
به دختر کوچکتان سر نمی زند …
“ هر چقدر هم گریسته باشم
باز هم تو آقای منی “
دوستتون دارم ،
مراقب خودتون باشید ، پدر ..
درود بر شما سرور عباس معروفی
بهترین رمانی که خواندم، سمفونی مردگان بود. ای کاش این سرزمین بلاخیز فرزندان خودش رو تحمل می کرد. ای کاش. ای کاش!
درباره سیاست البته که یک نویسنده مثل هوا به “ آزادی بیان“ نیاز داره. اما من مطمئنم که در جایگاه یک سیاستمدار و حکومتگر حفظ این آزادی خیلی دشوار است.
به وبلاگ ما هم تشریف بیاورید. مطمئنا خوشتان خواهد آمد و یاد وطن برایتان زنده خواهد شد.
مترسک شدم استاد معروفی………مرده ام.بدون سمفونی….تو شب قدر..استاد بهم سر میزنی؟
تباهی از آن وقتی آمد، که آن که „رفتنش تباهی ست“ آمده بود….شاید….
قطره قطره
بر جهنمش خواهم بارید
و آنگاه
چهارزانو بر گودی از خاکستر
خواهد گریست مرا در سوگ آتشش
قطره قطره
سلام جناب استاد معروفی . خیلی خوشحال شدم که با وبلاگ شما آشنا شدم . مدتی قبل “ سمفونی مردگان “ شما را مطالعه میکردم . از شیوه نوشتن این داستان و انتخاب موضوع بسیار لذت بردم . امیدوارم همیشه سلامت و پایدار باشید . والا در کنار همچین قلمی عرض اندام کردن بی ادبی ست اما اگر شما از سر لطف به این نوشته های ناچیز نظری بیندازید مرا مفتخر میفرمائید .
برای عباس معروفی بزرگ
نتحار
او با چراغ در کف استاده با قدی
که خم شده مراقب هر رفت و آمدی
او سالها بکارت بن بست چشم را
پر کرده است از هیجان تو آمدی
ار آن تویی که آمدنت در نگاه عصر
یک انتظار اسب سپید مرددی
که شیهه می کشند تو را روح بادها
بر یال تپه ها و کپر های گنبدی
این تیر برق پیر که در انزوای خود
نه دیو دیده است نه دیوانه نه ددی
او دیو جانس عصر خود است ای دیو جانس
های ، انتظار اسب سپید عصر بی بدی
راخواندم و به کوچه زدم تیر برق پیر
از کوچه رفته است سوالی شدم ندی
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر؟
از دوست خوبم علی اصغر داوری
اقای معروفی گرامی
شعر بسیار زیباوپرمحتوایی بود…قلمتان پایدارباد
امروز یکی از دوستانم از ایران لینک بلاگی را برایم فرستاد که هنوز هم در حال و هوای ان مطلب میباشم…مطلب ساده ولی چنان عمیق بود که تا استخوانم را سوزاند…بد ندیدم لینک این بلاگ را هم برای شما بگذارم تا یک سری بزنید…عنوان مطلبی که صاحب بلاگ امروز اپ کرده“خوابم یا بیدار“میباشد
این هم لینک
http://360.yahoo.com/saharnazdeekast
با تشکر-بابک-امریکا
سلام جناب معروفی عزیز . نمیتوانم احساسی را که از خواندن شعرهایتان به من دست میدهد ابراز کنم . شعرهایتان زلال است و دوای روح . شاید مرحمی است بر قلبهایی که بیقرار می تپند . برایتان آرزوی سلامتی و روزهای خوب وخوش دارم . باز هم ممنون از بابت شعرهایتان
سلام. من از سمفونی مردگان با شما آشنا هستم. گاهی تردید می کنم به خود، به راه. و نگاه شما… گاهی عظمت جهل انسانی ناامیدم میکند به حرکت ،تاریخ را که ورق می زنم از عقل داشتن متنفر می شوم. که این عقل را چگونه خرج کردم! و با آن چه خریدم! چه میکنم من. خود را نماینده تام الاختیار خدا می دانم… خسته ام ای دوست. به نگاهی نوازش می خواهم از تو که محکوم به دانستن شده ای و محکومیت را خیلی کشیدی!
هشدارانصارحزب الله نسبت به برگزاری نمایشگاه کتاب تهران
صادق اشک تلخ عضو شورای مرکزی انصار حزب الله و مسوول انصار حزب الله کرمانشاه در جلسه هفتگی این تشکل نسبت به برگزاری نمایشگاه کتاب تهران هشدارداد
( انسان تنها یکبار زاده نمی شود، تولدش همان روز نیست که مادرش او را می زاید ،بلکه آن تولد مقدمه ای است بر تولدهای بسیار…)“ گارسیا مارکز „.
هر شعر عباس معروفی بازآفرینیِ چرب دستانه ای از خویشتن است، آفرینشی که از انحصار مولدش رها می شود و راهش را در بی نهایت ادامه می دهد.
لحظه های زیسته شده ای که در قالب کلمات می نشینند و زیستن های دیگری را شکل می دهند.
دانه های گندمی که در آغوشِ خاک فشرده می شوند و شیار می خورند، خوشه می شوند و در مخملِ سبزی از شبنم و خورشید تکثیر می یابند.
زندگیِ متن در اذهانِ حاصلخیز شکل می گیرد، اذهانی معرفت یافته بر ناتمامیِ جهان، که هر کدام به قدرِ همتِ خود کمالی را رقم می زنند.
این اذهان محصور در قفسِ دلخوشکنکِ ایدئولوژی نیستند که همه چیز را در کمال بپندارند و خوشباشانه در سجود و رکوعی نباتی روزگار سر کنند، „حاجی آقا“ی هدایت نیستند که دست کارشان تنها مستراح باشد و آشپزخانه و رختخواب، که ناظر هیچ زیبایی نبوده اند و هیچ جان در ترنمِ یک گیتار رها نکرده اند .
به عوالم عارفانه رسیدن و لرزه های کیهان را در عمقِ جان خویش حس کردن، این است برتریِ آنکه می اندیشد، در جهانی که به قول „گینز برگ“: میدان گاهِ مطلقِ بلاهت است و عرضه گاهِ میلیون ها دستگاهِ تناسلی و دیگر هیچ.
منظومه ای است جاده وار به مرزهای مبهمی از سوال، و جوابی که خود هزار سوالِ دیگر می زاید.
این تپش ها به گفته ی „ناظم“ از آنژین صدری و نیکوتین نیست، که قلبِ او اگر آنجاست نیمِ دیگرش در پیاده روهای میهن می خوابد .
بانوی او زنی گم شده در رنگ و لعاب نیست که در ارگاسمی مذبوحانه در سکونی حیوانی بغلتد، مسافرِ همپای کوهِ آتفشان است و رقصنده ای سرخ در ظلمتِ جهان.
وعده اش به او گوشوار طلا و تعطیلات در هاوایی نیست، وعده اش آتش است، خدنگی است بر ناشناخته ترین گوشه های ذهن.
نشستنی ققنوس وار در آتش که از آن پیکر فرهاد زاده می شود، سمفونی مردگان و دریاروندگان زاده می شوند، پسران فریدون زاده می شود، این منظومه زاده می شود.
من زاده می شوم.
چرخیدی، آنقدر که آسمان چرخیدنش گرفت
رقصیدی، آنقدر که دریا رقصیدنش گرفت
تا زمین، سر گیجه اش گرفت
و امتداد خودش را در تو گم کرد
دریا گم شد، آسمان گم شد
و تو دوباره پیدا شدی
سلام . خواندم و لذت بردم . راستی پیش تر حسب ارتباط دو سویه ؛ وبلاگ من هم جزو پیوند های وبلاگتان بود . چه اتفاقی افتاده که حذف شده ایم ؟
سلام. آنقدر زیباست که آدم از خواندنش سیر نمی شود. خوش به حال شما که آنها را نوشته اید و خوش به حال من که آنها را خوانده ام. تمام و کمال. شاد باشید.
سلام
اینجا شده خونه ی سلامتیم .
مثل آن پلنگ خوابگرد
که افسون شده بر فراز پرتگاهی در جنگل دور دست
به چشم انداز افسانه ای ماه مه آلود چشم دوخته
و در حسرت یک خیز بلند می سوزد
یک خیز بلند…………….
سلام
من میخواستم بگم که آدم (میتونه باخدا حرف بزنه)اره
اره چرا نتونه پس اگه مانتونیم (مسلمونا)پس کی بایدباخدا حرف بزنه…میشه
پس با خدا باش خدا هم با توه
اللهم صل علی محمدو ال محمد…التماس دعا
زیباست…
آدمها همیشه اونی که بخوان باشن نیستند چون نمی تونن بیشتر از این باشند، این حرف من درمورد تمام آدمهایی که هنوز…..«کاشکی همه خودشون بودند».
آرزوی توفیق و سربلندی تمام انسانهای انسان / راستی نماز و روزه های تمامی مسلمین جهان قبول باشه