سیل سرخ

————-

چه اتفاقی افتاد که چراغ یک خانه، یک شهر، یک کشور در ذهنم خاموش شد؟ یکباره روشن‌ترین افق دنیا جلو چشم‌هام آنقدر تاریک شد که سردرد کهنه‌ای که هیچوقت نداشتم جمجمه‌ام را پر کرد. احساس می‌کنم سیل زلالی که از راهی دور راه افتاده بود، همه‌ی خاک‌های دنیا را شست و آمد توی جمجمه‌ی من فرو ریخت، بعد یک آرامش ابدی دنیا را فرا گرفت، و من با این سردرد با این سر پر از سیل در جایی تاریک جا ماندم.

چیزی روی سینه‌ام سنگینی می‌کند که تا به حال نمی‌شناختم. حال تهوع و سرگیجه‌ی ناخوشایندی دل و روده‌ام را در هم گره می‌زند. احساس می‌کنم این آخرین کلماتی ست که توی لب تابم می‌نویسم تا هزار سال بخوابم… بخوابم… بخوابم… اگر بی‌تابی امان دهد. اگر هی بلند نشوم و باز راه نیفتم. اگر بخوابم… اگر این سیل وحشتناک سرخ از چشم‌هام بریزد بیرون… اگر بیدار شوم و این کابوس تعبیر شود… اگر بخوابم باز همین کابوس را ببینم…

نه… خدایا تو نخواه…

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

4 Antworten

  1. آقای معروفی عزیز
    این نوشته شما چقدر با حال و روزمن مطابقه. کاشکی تو هر شهر دنیا یک عباس معروفی بود که سیاه مشقهای ما را غلط گیری میکرد

  2. دردهای من
    جامه نیستند
    تا ز تن در آورم
    چامه و چکامه نیستند
    تا به رشته‌ی سخن درآورم
    نعره نیستند
    تا ز نای جان بر آورم
    دردهای من نگفتنی
    دردهای من نهفتنی است
    دردهای من
    گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
    درد مردم زمانه است
    مردمی که چین پوستینشان
    مردمی که رنگ روی آستینشان
    مردمی که نام‌هایشان
    جلد کهنه‌ی شناسنامه‌هایشان
    درد می‌کند
    من ولی تمام استخوان بودنم
    لحظه‌های ساده‌ی سرودنم
    درد می‌کند
    انحنای روح من
    شانه‌های خسته‌ی غرور من
    تکیه‌گاه بی‌پناهی دلم شکسته است
    کتف گریه‌های بی‌بهانه‌ام
    بازوان حس شاعرانه‌ام
    زخم خورده است
    دردهای پوستی کجا؟
    درد دوستی کجا؟
    این سماجت عجیب
    پافشاری شگفت دردهاست
    دردهای آشنا
    دردهای بومی غریب
    دردهای خانگی
    دردهای کهنه‌ی لجوج
    اولین قلم
    حرف حرف درد را
    در دلم نوشته است
    دست سرنوشت
    خون درد را
    با گلم سرشته است
    پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
    درد
    رنگ و بوی غنچه‌ی دل است
    پس چگونه من
    رنگ و بوی غنچه را ز برگ‌های تو به توی آن جدا کنم؟
    دفتر مرا
    دست درد می‌زند ورق
    شعر تازه‌ی مرا
    درد گفته است
    درد هم شنفته است
    پس در این میانه من
    از چه حرف می‌زنم؟
    درد، حرف نیست
    درد، نام دیگر من است
    من چگونه خویش را صدا کنم؟
    قیصر امین‌پور

  3. با سلام آقای معروفی عزیز.نمی دانم الان که نوشته من را میخوانید روز است یا شب. دیشب مستندی از شما را دیدم که مشتاق شدم با شما ارتباط بگیرم.کما اینکه خیلی سالها پیش سمفونی مردگان را از شما خوانده بودم.در مستندتان حرفی زدید که بیشتر علاقه مند شدم با شما ارتباط بگیرم.گفتید قصد دارید به نویسنده های جوان هم یاری برسانید.حال میخواهم اگر مقدور است ایمیلتان را داشته باشم که با شما بیشتر آشنا بشوم و اگر ممکن بود نوشته ای از من را بخوانید.

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert