سگ گسسته؟


آزادی اندیشه و بیان یک حق است. آزادی مطبوعات یک حق است. حتا در قانون اساسی خودشان آزادی مطبوعات یک حق است. ما این حق را به امتیاز صلح کردیم. ما به آنها احترام گذاشتیم و رفتیم پروانه و امتیاز نشریه گرفتیم. ما را نه با تیغ که با تبر ویران کردند، بعضی‌ گوشه‌عزلت گزیدیم، بعضی جان سپردیم، و برخی به غربت افتادیم. آنها قابلیت احترام ندارند. وگرنه مرحله به مرحله به حق ما تجاوز نمی‌کردند. 
ما اشتباه کردیم که حق‌مان را به امتیاز صلح کردیم، پیش از آزادی انتشار می‌بایست برای این حق‌مان می‌جنگیدیم که از حق‌مان نگذریم.
اندیشه در برابر اندیشه قرار نگرفت، تفکری حاکم شد که کار را تا حمله‌ی فیزیکی و هجوم به دفتر مجله و با طناب خبه کردن شاعر هم کشاند. زمانه‌ای را پشت سر گذاشتیم که هر چه بود سنگ بسته بود و سگ گسسته.
قصد توهین به کسی ندارم، ولی یک اصل کلی وجود دارد که وقتی آدم از حق خودش کوتاه آمد، در واقع آن را به جانب اندیشه‌ای ویرانگر پرتاب کرده، مثل یک تکه استخوان که بیندازی جلو سگ. بعد دیگر او خود را مالک مطلق استخوان می‌داند که اگر بهش نزدیک شوی جرت می‌دهد.
وقتی کسی به حق خود قانع نباشد لاجرم ویرانگر است و سرکشی می‌کند،  و البته تاوان حق‌کشی‌اش را پس می‌دهد. اما بعد رنج می‌کشد.
اگر پدری به بچه‌هاش بگوید شما باید برای انجام هر کاری از من اجازه بگیرید، و بچه‌ها اجازه بگیرند که درخت بکارند، و با سلیقه‌ی خود درخت بکارند، روزی دیگر پدر با تبر بیفتد به جان درخت و پرپرش کند و آن را از ریشه بسوزاند، آیا باز هم باید از آن پدر اجازه گرفت؟
یعنی برای چرخش در ماه و ستارگان که مرزی جز دوستی و احترام ندارد، باید از این نظام اجازه گرفت؟
اشتباه است اگر کسی برای داشتن سایت یا وبلاگ برود تقاضای پروانه یا امتیاز کند. من حق خودم را با هیچ چیز عوض نمی‌کنم.
بهانه‌ی وزارت ارشاد این است که افراد شناسایی شوند تا اگر جرمی مرتکب شدند قابل تعقیب باشند، من می‌پرسم آیا شناسایی ‌شده‌تر از ولی‌زاده و شکرالهی و جامی و سودارو و ابطحی و سلیمانی و رویایی و دوکوهکی و قبله عالم و راوی و این همه آدم‌ که لیست اسم‌شان همین‌جا در وبلاگ من یا در وبلاگ دیگران هست می‌خواهند؟
تازه اگر به زور و ضرب، داخلی‌ها را وادار به اخذ پروانه کنند، با خارج‌نشین‌ها چه می‌کنند؟   

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

83 Antworten

  1. چه میشود کرد با آدمیانی که گستاخ شده اند و حق توحش و حق تمدن می خواهند و به قول معروف سنگ را بسته اند و سگ را وانهاده؟
    چه میشود کرد؟ نهایت ان سکوت است که آنهم یعنی هیچی.

  2. یا هو
    استاد،ما از گذشته چه آموختیم؟!
    آموختیم که همانند گذشتگان مغرور و خودخواه باشیم؟!
    آموختیم که زور بگوییم و حق دیگران را پایمال کنیم؟!
    آموختیم که …
    ما از گذشته چه آموختیم؟!
    ملت ما محکوم به ذلت و خواریست،چرا که خود ذلیلش کردیم!با کوتاه آمدن در مقابل احکامی که به قول عمامه به سر ها «احکام خداست»!
    از دیدگاه آنها ما هیچ حقی در این دنیا نداریم و باید آنجور که آنها می خواهند زندگی کنیم!
    تاریخ بار دیگرتکرار می شود!

  3. عمو عباس!
    داستانم را برایت فرستادم . امیدوارم که رسیده باشد و منتظر نظرات سبزت هستم.
    کوچیکت وحید.
    سپاسگزارم.

  4. خدا را شکر برنامه ی ثبت نام وبلاگ نویسان آنقدر کشکی ریخته شده که به هیچ شکل قابل اجرا نیست. اگر توان اجرایش را داشتند معلوم نبود چه بلایی سر بلاگستان می آوردند
    موفق باشید

  5. مثال خوبی زده بود دوستی . گفته بود مثل این است که بروی دفتر خاطراتت را بدهی کلانتری محل بخواند و اجازه دهد مال فردا را در صفحه ی بعدش بنویسی !

  6. درست گفتید ! اما دو عرض دارم !
    اول : خواهش میی کنم دقت کنید برای پست قبلی شما چند نظر پست شد … گمان نمی کنم تعداد نظرات در مورد این پست نصف قبلی هم بشود ! می دانید چرا ؟! چون ما خایه نداریم ! باور کنید این دولت احمق است اگر از اینترنت بترسد ! اینترنت در ایران مال حشری ها و عقده ای هاست که جوک های تکراری یا اندام تکراری را رویش بجورند ! ما یعنی همین که می بینید ! چماق و هویج !
    دوم : خود شما از پدر گفتید و … کدام پدر ؟! کدام کشک ! این مردم تن به هیچ پدری نمی دهند ! آن دولت هم پسر نمی شناسد ! قضیه دو طرف دارد در این خراب شده ! دقت بفرمائید که این پاپتی ها مثل ا.ن خودشان محصول همین مردم اند ! تولیدات خالص ملی هستند ! مجسمه ی بلاهت و سرگیجه و لمپنیزم و … هزار مرض تاریخی دیگر که گریبان مارا ول نمی کنند ! خودتان را نگاه نکنید آقای نعلبندیان ! ما غی کرده های دو انقلابیم که باز هم یک عده دست از سرمان بر نمی دارند إ می خواهند چه چیزی را سانسور کنند ؟! خزعبلات یک مشت لمپن آن سوی دریا ها را که نمی دانند در این خراب شده که سوار کیست ؟! یا این جوجه روشنفکر ها و بچه فعالین که بوی گند شیر دهانشان فقط تا دو سانتیمتری شنیده می شود ؟! آقا ما خلاص تر از اینها هستیم ! دعا کنید زودتر همه بمیریم تا د نیا یک نفس راحت از دست این تمدن پیزوریمان بکشد . ارادتمند !

  7. عمو عباس!
    نمی دانم چرا وقتی دلت را دردمند می بینم، احساسم می گوید: ستونهای این سرزمین به لرزه افتاده است. گاهی وقتها با خودم که می اندیشم، می گویم: اگر گرگ و میش نبود هیچ گرگی بره ای را نمی درید؟
    خب روشن است دیگر، نه؟
    گرگ و میش در کمین نشسته است تا روزهایمان را بدرد. یادش بخیر، مادربزرگم می گفت: ما گرگ و میشی می آییم و گرگ و میشی میرویم.
    عمو عباس!
    من دردت را به سینه می گیرم، هر چند کوچک تر از آنم، ولی خب، باید یکجوری دین خود را ادا کنم، برای تویی که سالها مرحم بودی بر زخمهایمان.
    امید که همیشه بزرگ و بلند بمانی.
    کوچیکت وحید.

  8. نمیدانم چه بگویم………فقط:آقای معروفی…….منو لینک نکردی…مهم نیست…………از شما حمایت میکنم…به سبک مترسکها…دیوانه وار…دیوانه وار…ازآزادی حمایت میکنم به سبک دیوانگانه…چون مترسک…دیوانه وار…منو لینک کنید خواهش میکنمممممممممممم

  9. سلام استاد معروفی
    حالتون چطوره؟
    ما همه زخم خورده ایم و من خسته هم هستم از این همه…
    من هم به روز هستم استاد با یک سپید
    اگه قابل بدونید ونقد کنید ممنون می شم.
    خدا نگه دار.

  10. می خواهم مثل کودکی با مداد زردم قناری بکشم،حالا شاید اطرافش چند تا میله آهنی هم بیاید؟
    اشکالی ندارد؟اجازه هست؟اجازه می دهند؟

  11. در نظام حاکم، محکوم و حاکم و مظلوم و ظالم و فقیر و ثروتمند، خواه ناخواه فهمیده یا نفهمیده، سهم مشترک دارند. تنها تقسیم سود در میانه یکی نیست. سهم ها مساوی نیست اما اشتراک در سهم ها هست. بسیار مظلوم که در انتظار نوبت ظالم شدن نشسته است و می کوشد، بسیار تنگدست که دنبال فرصتی برای غارت هست. «نفس قبول ظلم خودش ظلم است.» خط جداکننده اصلی میان صاحب قدرت و پایمال قدرت نیست. خط درست میان قبول یا رد است –قبول یا رد فاسد مفسد، قبول یا رد ظلم، قبول یا رد تاریکی، قبول یا رد آزادی، قبول یا رد دستگاه نقص مسلط، در هر کدام و در تمام جنبه های خرابش.
    „ابراهیم گلستان“

  12. سانسور مبارزه را نابود نمی کند بلکه آن را یک جانبه می کند. مبارزه آشکار را به مبارزه پنهان تبدیل می کند. مبارزه بر سر اصول را به مبارزه اصول بدون قدرت با قدرتی بدون اصول تبدیل می کند.
    سانسور حقیقی که بر ذات آزادی مطبوعات استوار است همانا نقد است. این دادگاهی است که آزادی مطبوعات از خودش ایجاد می کند. سانسور نقدی است که در انحصار حکومت قرار می گیرد. اما آیا هنگامی که سانسور نه علنی بلکه سرپوشیده است. هنگامی که نه تئوریک بلکه عملی است. هنگامی که نه فراتر از احزاب بلکه خود یک حزب است. هنگامی که نه چون چاقوی تیز خرد بلکه قیچی کند خودسرانگی است. هنگامی که نقد می کند اما خود بدان تسلیم نمی شود. هنگامی که در جریان تحقق خویش خود را انکار می کند و سرانجام هنگامی که آن قدر غیر انتقادی است که به نادرست فرد را جایگزین خرد عمومی، فرمان های مستبدانه را جایگزین اظهارات منطقی و لکه های مرکب را جایگزین لکه های خورشید، محظوفات نادرست سانسور چی را جایگزین ساختارهای ریاضی و قدرت زمخت را جایگزین استدال ها تعیین کننده می کند خصوصیات منطقی خود را از دست نمی دهد؟
    «“کارل مارکس»
    از نظر من این طرح خنده دار است!
    بقول دوستی، در کل اصلا با موجود عقلانی طرف نیستیم که با سلاح نقد بتوانیم به نبرد با آنها برویم.
    دلت بهاری

  13. هر رژیمی که بخواهد چیزی را ممنوع الانتشار قلمداد بکند شما به خودتان حق بدهید که در کار آن رژیم یک کلکی هست. یک چیزی را می خواهد از شما پنهان بکند. پاره ای از نظامها اعمال سانسور را با این عبارت توجیه می کنند که: «طبیعی ست. ما نمی گذاریم میکرب وارد بدنمان بشود! و سلامت فکری ما و مردم را مختل بکند.» آنها خودشان هم می دانند که مهمل می گویند. سلامت فکری جامعه فقط در برخورد با اندیشه مخالف است که محفوظ می ماند. تو فقط هنگامی می توانی بدانی درست فکر می کنی که من منطق تو را با اندیشه نادرستی تحریک بکنم. من فقط موقعی می توانم عقیده سخیفم را اصلاح بکنم که تو اجازه سخن گفتن داشته باشی.حرف مزخرف خریدار ندارد. پس تو که پوزه بند به دهان من می زنی از درستی اندیشه من و از نفوذ اندیشه من می ترسی. مردم را فریب داده ای و نمی خواهی فریبت آشکار بشود. نگران سلامت فکری جامعه هستی؟ پس چرا مانع اندیشه آزادش می شوی؟ سلامت فکری جامعه تنها در گرو همین واکسیناسیون بر علیه خرافات و جاهلیت است که عوارضش درست با نخستین تب تعصب آشکار می شود. برای سلامت عقل، فقط آزادی اندیشه لازم است.
    آنها که از شکفتگی فکر و تعقل زیان می بینند جلو اندیشه های روشنگر دیوار می کشند و می کوشند توده های مردم احکام فریبکارانه ی بسته بندی شده ی عبدگونه آنها را به جای هر سخن بحث انگیزی بپذیرند و اندیشه های خود را بر اساس همان احکام قالبی که برایشان مفید تشخیص داده شده زیرسازی کنند. توده ای که بدینسان قدرت خلاقه فکری خود را از دست داده باشد برای راه جستن به حقایق و شناخت قدرت اجتماعی خویش و پیدا کردن شعور و حتا برای توجه یافتن به حقوق انسانی خود محتاج به فعالیت فکری اندیشمندان جامعه خویش است. زیرا کشف حقیقتی که اینچنین در اعماق فریب و خدعه مدفون شده باشد ریاضتی عاشقانه می طلبد. و بطور قطع می باید با آزاداندیشی و فقدان تعصب جاهلانه پشتیبانی بشود (که اینهم ناگزیر در خصلت توده گرفتار چنین شرایطی نخواهد بود)
    „احمد شاملو- نگرانی های من“

  14. عمو عباس!
    “ یعنی هنوز نفهمیده ایم؟“
    دیگر باید باور کرده باشیم که سگها وفاداری خودشان را ثابت کرده اند. این صاحبان سگ هستند که پاچه
    می گیرند. باور کن همه ی ما خسته ایم از پارس این روزهای سگی که هی پاچه می گیرند. کافیست یک نگاهی به پاچه هایمان بیندازیم. خونیست نه؟
    کوچیکت وحید.

  15. تاریخ آیینه ی خوبی است.اگر جرات نگاه کردن داشته باشیم.فقط ای کاش به همه ی این ها که گفتید حق من و امثال من را هم اضافه می کردید.حق خواندن شما و معدودی تکرار نشدنی چون شما

  16. جناب آقای معروفی!
    با عرض سلام!
    بنده عضو هیات علمی دانشگاه فردوسی مشهد می باشم. از دیوار بتونی که میان محیطهای اکادمیک و فضاهای افرینش های ادبی کشیده شده رنج می برم. فکر می کنم باید این دو فضا با یکدگیر در تماس باشند. و تمام سعیم را در این مورد به کار می گیرم.
    نمی دانم جناب عالی در ایران تشریف دارید یا نه! اما خوشبختانه اینترنت مجال ارتباط را برای ما فراهم ساخته است. از قضا برخی پایان نامه های دانشجویان ما به بررسی اثار شما و دیگر نویسندگان اختصاص دارد. خرسند خواهم شد که این ارتباط برقرار گردد و ما بتوانیم در جهت رشد ادبیات ایران تلاش کنیم. کلام اخرم را به سعدی اختصاص می دهم که پس از قرنها هنوز کلامش در گوشم زنگ می زند: هنرمند هر جای رود قدر بیند و بر صدر نشیند

  17. آقای معروفی عزیزم!
    اینها دارند جان می‌کنند، ته چاهند و می‌خواهند همه را نزد خود ببرند.
    از امروز سایت وب‌استیت فور یو را هم فیلتر کردند.
    این یعنی میخواهند با کنترل همه‌جانبه‌ی وبلاگها‌ی داخلی به آی اس پی آنها پی ببرند بدون آنکه بلاگر متوجه شود. شما وقتی مراجعه‌کنندگان وبلاگتان را کنترل می‌کنید متوجه میشوید چند بار و در چه ساعاتی از کجا مراجعه کرده‌اند. خب اینحوری شما میتوانید با تعویض کارتها و آی‌اس‌پی‌های مختلف رد خود را گم کنید.
    آنها دارند یک کارهایی می‌کنند. از طرح ساماندهی آغاز کردند… و خدا آخر و عاقبت این بچه بازیها را به‌خیر کند.
    بلوچ عزیز در وبلاگش مدتی است به جای طنز حرفهای جدی میزند. این یعنی طناز ما دارد دی‌پرس میشود.
    امروز متنی نوشته بود در باب غنی سازی فکر بجای غنی سازی نان و اورانیوم:
    در پیامگیراش شعری دیدم از سینا هدا بد ندیدم آنرا اینجا نقل کنم:
    آقای احمدی نژاد!
    اگر در خانه‌ام کردی غنی‌بازی
    بجای نان و آزادی غمی سازی
    غمی کز درد نان آید به جان من
    فراموشم کند یار و نظربازی
    مثال دلغکان هی جامه می‌پوشی
    زر مفت می‌زنی هی با زبان بازی
    سوار گرده‌ی مردم شدن در روز
    تو را هار و وطن را کرده ناراضی
    بیا از خر شیطان کم‌کمک پایین
    مکن با جان و مال مردمان بازی

    این دلغک ماجراجو دارد مملکت را بر باد میدهد، آتشش از همه تندتر است . خب طبیعی است مملکت که مال بابایشان نیست. این کارها همه از زیر سر او و مصباح یزدی و دارو دسته‌اش هست. فرصتشان برای قلع و قمع کوتاهست. باید یه گردگیری حسابی بکنند…باز هم سراغ اندیشه رفته‌اند. چیزی که بالاخره کار دستشان خواهد داد.

  18. سلام آقا معروفی عزیز. از لطفتون بی نهایت ممنون. متأسفانه به خاطر سفارش نوشتن یک کار از تهران و اینترنت تا جمعه کنده شدم؛ اما جمعه که برگردم به پیشواز این کلمات میام. راستی نرم افزار خبرخوان سایت بازنگار مشکلی داشت که نمی تونست آر اس اس سایت شما رو بخونه. ما این مشکل رو بالاخره حل کردیم و اتفاقا الان این پست شما هم جزو ۳ تیتر طلایی صفحه یک بازنگار انتخاب شده. تنها قسمتی که توی بازنگار به صورت دستی انتخاب می شه سه تیتر اول صفحه اوله. ماشین خبرخوان بازنگار به صورت اتوماتیک هر ۱۲ دقیقه یک بار همه وبلاگ ها وسایت هایی که بهش معرفی شده رو چک می کنه و خودش تیتر و مقدمه آخرین پست شما رو توی بازنگار منتشر می کنه. یعنی هیچ نیازی نیست کسی لینک مطلبش رو ثبت کنه. اگه امکان داشت و تمایل داشتین و به ما افتخار دادید خوشحال می شیم لوگوی بازنگار رو توی سایتتون منتشر کنین. افتخار بزرگیه برای من. مخلصم. این کامنت رو با این همه غلط و نثر افتضاح توی اصفهان و با عجله دارم می نویسم. معذرت. به امید دیدار http://www.baznegar.com

  19. خب الحمدلله منه، بلاگر را هم فیلتر کردند!!! اولین سایتی که وبلاگهای زیادی را ساپورت میکرد.
    نمیدانم چه ترفندی زده‌اند که حتی فیلتر شکنها هم راه نمیدهند.
    اما از طرفی از سوی دشمنان (؟!)سایت وزارت ارشاد هم هک شد.
    قبلش سایتhttp://www.webstats4u.com که سایت کنتور و آمار است را قیلتر کردند.
    امروز بزن بزنی است معرکه…بیا وببین.
    جنگ فیلتر و هک است. ببینیم به کجا می انجامد.
    این سگهای هار به جان خلوت آدمها افتاده‌اند و رضایت هم نمی دهند؟
    آیا این یعنی اعلام جنگ؟
    وقتی کسی به خانه‌ات حمله میکند، چاره چیست؟
    من امروز مدام این را از خود سؤال میکردم.
    باید یک جوابی برایش پیدا کنم.
    باید…

  20. عمو عباس!
    خواهش می کنم اگر داستانم رسیده بگو.
    من منتظر نظرات سبزت هستم.
    کوچیکت وحید.
    سپاسگزارم.
    داستان رسید. مرسی

  21. بله باسی جان انگار هر چه عقب تر می رویم آن ها هم جلو تر می آیند. من که به هیچ عنوان زیر بار این موضوع نمی روم و چون در ایران هستم به احتمال زیاد در وبسایتم را تخته می کنند . اگر چنین شد یادتان باشد که روزگاری یک ماهی سیاهی بود که چرخی میزد و این گوشه کنار ها می پلکید .و تا وقتی از دستش ندادید متوجه نشدید که چه نعمتی بود و چه قدر جایش خالی خواهد بود.
    همه هم را شاد بخواهیم

  22. مگر دفن می شود این مرده. هزار و یک جان دارد.از سر هر کوچه که بگذری …تازه بگذار بوی بهار نارنج مستت کند…خل می شوی و پابرهنه تا خود خورشید می روی تا بسوزی و هی بسوزی و هی بسوزی.اگر کفش داری بپوش.خورشید دلش هیچ برای پاهای تو نمی سوزد

  23. سلام آقای معروفی عزیز
    من مهرافروز فراکیش هستم. خوشحالم که از وبلاگتان بازدید کردم و خوشحالم که تونستم برایتان پیغام بگذارم. حالتون چطوره؟ امیدوارم حالتون خوب باشه. یاد تمام روزهایی که در کنارتان کار کردم به خیر. البته کار که نه. در حقیقت ما در گردون زندگی میکردیم. یاد همه روزهای گذشته به خیر! دلم برای شما تنگ شده. امیدوارم روزی بشود که دوباره ببینمتان. من زندگی ام را با شما شروع کردم. زندگی اجتماعی ام را مدیون شما هستم و از شما ممنونم. من در وزارت علوم کار می کنم. موقعیت کاری ام بد نیست و خلاصه شکر! دو بچه به نام های
    غزل و بامداد دارم. خیلی دوستتان دارم. سلام برسانید. خداحافظ
    سلام عزیزم
    چقدر خوشحال شدم که از خودت خبر دادی.
    همیشه از تلاش هایت سپاسگزارم.
    غزل و بامداد را از قول من ببوس.
    عباس معروفی

  24. سلام استاد عزیز.
    وسط این همه آشوب و شلوغی اگه من کلی دلم برای شعراتون تنگ شده باشه اشکالی نداره؟ آخه فال هر روزیم بودند شعرهای عزیزتون.
    شهرزاد عزیزم
    سلام. مدتی است که „اینسو و آنسوی متن“ را برای رادیو زمانه می نویسم و اجرا می کنم.شعرها باشد برای روزهای بعد.
    شاد می خواهمت.
    عباس معروفی

  25. در میان این نظرات که نگاه می اندازم، به خودم میگم که نه! همیشه هم نمیشه که از جملات ادبی ادیبان فرار کرد! نمیشه که با دیدن جملات زیباشون، خودمو ببازم، سرم رو پایین انداخته و اون دکمه × سمت راست بالای صفحه رو بزنم و برم پی کارم! هر چی باشه من هم از گوشت و پوست و خون همینها هستم، و به پارسی بودنم „افتخار“ میکنم. به ادیبان بزرگ و مقتدری که می نویسند، برای من و تو و برای دیگران!( البته ترجمه شده اش رو!)
    پس این جسارت رو مرتکب شده و در این مجال می نویسم، برای استادی بزرگ که اگر مرا جزو شاگردان بی سوادش بپذیرد، بسیار خرسند خواهم شد…
    چرا؟!
    چرا نباید من هم بتونم از این آثار زیبا و بیاد ماندنی استفاده کرده و اونها رو بخونم؟!
    تا کی بایدفقط „سمفونی مردگان“ رو بخونم و به خودم امید بدم که:درست میشه، ایشالا به اونها هم مجوز نشر میدن! اونوقته که تو هم میتونی مثل اونهایی که „فریدون سه پسر داشت“،“سال بلوا“،“پیکر فرهاد“ و … رو خوندن و از نوش جان کردن اون همه زیبایی و اقتدار ادیبانه، لذت برده اند، لذت ببری و به آرزوی خودت برسی…
    آقای معروفی سلام!
    به یاد دارم سال ۸۰، سال دوم دبیرستان بودم، تازه داشتم زمزمه هایی از „بوف کور“ در میان بعضی دوستانم چیزهایی میشنیدم که جذابیتی داشت وصف نا پذیر. به استاد ادبیاتمون رجوع کردم و از ایشان درخواست راهنمایی کردم در زمینه رمانهای شاهکار ادیبان ایران زمین. اونها رو میگفت و من توی جلد کتابم یادداشت میکردم که هنوز هم به عنوان یادگار از اولین آشناییتم با رمانهای شاهکار و زیبای پارسی، آنرا نگه داشته ام!
    در میان آن آثار بعد از توصیه کردنشان به آثار مرحوم „صادق هدایت“، مرا به خواندن آثار زیبا و بیاد ماندنی „شما“ ترغیب وافر نمودند، اما از بخت بد اهالی ایران زمین، از آثار شما، به جز دو سه تا، دیگرشان اجازه چاپ و نشر ندارند! اما خداوند را بسیار شاکرم که „سمفونی مردگان“ شما را(چاپ ۱۳۶۹-در نوع خودش عتیقه ای ارزشمند است) به من ارزانی داشت و آن را تهیه و تا کنون بیش از تعداد انگشتان دستانم آنرا مرور کرده ام…
    اکنون در آستانه سال نوی میلادی، از شما خواهشی دارم، که مطمئنا برآورده کردن آن برای شما کار دشواری نخواهد بود. من از شما خواهش میکنم مرا راهنمایی کنید تا بتوانم دیگر آثارتان را تهیه کرده و حسرت خواندنشان را به گور نبرم! من به وفور در پی دیگر آثارتان بوده و هستم، حتی در اینترنت. اما به نتیجه ای نمیرسم. فقط می توانم تحلیلهای دیگران را در مورد آثار زیبا و مشهورتان یافته و بخوانم، و هر بار با خواندن تحلیلی جدید، آهی قدیمی از دلم برآورده و همچنان در آرزوی خواندن متن کامل رمانهایتان بمانم…
    ازتون با تمام وجودم خواهش میکنم که مرا به خواسته ام برسانید! لااقل نزدیک کنید.
    از وقتی که با شما و آثارتان آشنا شده ام،دیدم نسبت به جهان پیرامونم تغییر کرده است و دوست دارم تا این دیدگاه را با دیگر آثارتان به اکمال رسانده و به نتیجه ای صحیح دست یابم.
    برایتان آرزوی موفقیت می کنم و به امید روزی که شما را در“ تهران“، پایتخت مهر و دوستی ملاقات کنم.علی نوریان
    آقای نوریان عزیزم،
    شما می توانید چند تا از کتاب ها را از نشر ققنوس تهران تهیه کنید.
    عباس معروفی

  26. استاد عزیز ما بطور کاملا طبیعی مرده به دنیا اومدیم … دیگه از حمایت آزادی هم خسته شدم … شاید گفتن این درست نباشه ولی مردم ایران احمقن… ما وقتی میتونیم انتظار آزادی داشته باشیم که تک تک خودمونو اصلاح کنیم…

  27. جناب آقای معروفی
    سلام
    چون اولین کامنت من به شما ست شاید پیش زمینه ای ساخته برای نوشتن ندارم لیک قصد من بیشتر مشاوره با شماست به اینکه شما مدتها در صحنه ی ادبی این سرزمین سر به افسانه سپرده بوده اید و بی گمان بهتر از بنده که جزئیت ام شاید باعنوان تازه به دوران رسیده بیان شود در زمینه های ادبی سر رشته دارید . فعالیت من بیشتر در زمینه شعر وشاید تنها به نوعی فقط سخن گزافی باشد و به اینکه در میان این انبوهی وبلاگ ها کمتر کسانی یافت می شود که استعدادی در حد کفایت داشته باشندوبتواند از دریچه ی رهنما مرا هدایت کنند لذا براین همانه از شما درخواست دارم به وبلاگ من با آدرس arzoo20062010.persianblog.com
    یابه آدرسarzoo20062010.blogfa.comتشریف بیاورید ومرا بر این راه بی نشان خویش تنویر نمایید.
    با بهترین آرزو ها_ مزدک

  28. سلام استاد
    ما سال هاس که داریم چوب ندانم کاری های خودمون و نزدیکانمونو می خوریم
    نوش جونمون .

  29. آقای معروفی گرامی آقای رویایی را با جامی، شکر الهی و قبله عالم قاطی نکنید. چرا که آنها از جمهوری اسلامی هستند ولی رویایی از دنیا و جنس دیگری است.
    بی مدرک حرف زدن خوب است؟
    اتهام زدن چی؟

  30. عمو عباس!
    سلام . می دونم که سرت خیلی شلو غه ولی اگر محبت کنی و نظرت را درباره ی داستانم بدهی دستت را می بوسم. من منتظر ایمیلت هستم.
    کوچیکت وحید.
    سپاسگزارم.

  31. اقای معروفی عزیز
    چند وقت پیش یک لینک براتون فرستادم در مورد مقاله ای به اسم هنر تبلیغاتی از آقای امیر حسین شفقی.اگر می شه لطفا نظرتون رو در مورد این مقاله بدید
    لینک وبلاگشون رو می گذارم تو قسمت یو آر ال براتون دوباره.
    دوستدار شما

  32. آمدن غلامحسین ساعدی را در بیست وچهارم دیماه جشن می گیریم
    „عزاداران بیل“
    جوانها شانه بالا انداختند و چیزی نگفتند.مشدی رقیه رفت کنار اسبها و دستش را گذاشت پشت یکی از اسبها و با صدای بلند گفت: نمی دونم چه کارشان بکنم.
    برگشت و دوباره خانه ی اسلام را نگاه کرد. مشدی بابا و پسر مشدی صفر جلوتر رفتند و اسبها را نگاه کردند که پاهاشان را باز گذاشته، سرهاشان را آویزان کرده بودند توی استخر، دهان هر دو تاشان نیمه باز بود و دلمه های ارغوانی رنگ خون از حلقومشان می جوشید و کف می کرد و بیرون می آمد و تکه تکه می ریخت توی استخر و جان می گرفت، مثل قورباغه های ریز و درشتی که از فاضل آب تنگ و تاریکی نجات یافته به استخر پر لجنی رسیده باشند.
    غلامحسین ساعدی

  33. سلام استاد. این نظام به دور همه چیز دیوار کشیده . اینم روش. ممنون که هنوز امثال شما برای ما جوانها موندید و گاهی حتی حرفهاتون امید ناب مرسی

  34. درود آقای معروفی
    عجب سخته با شما این شمایی که میگم فقط عباس معروفی نیست همه بزرگان ادبیات ایران زمین سخن گفتن
    من دارم هزار جلد رمانم را تمام میکنم به هزار مین زنگی کردنم هم رسیده ام تا اینجایش را مرحوم گلشیری گفت از اینجا به بعد دستم به دامان شماست

  35. سلام
    دلم واسه شعرهاتون تنگ شده
    کاش می شد توی رادیو زمانه شعر هم بخوانید
    امیدوارم همیشه باشید وسلامت .
    ارزومندم روزی برای همیشه به ایران برگردید.

  36. درود و روز خوش.
    استاد گرامی!
    ما در اینجا حق داریم که حق نداشته باشیم.این حق بزرگی است که به ما داده اند.شما که از این حق ها در آنجا ندارید.درست می گم شما حق “ حق نداشتن “ ندارید و لی ما داریم.حق بزرگ و ارزشمندی هم هست برای ما ایرانی ها که تشنه مسوولیت نیستیم و از آن گریزانیم و دوست داریم یکی بیاید همه این مسوولیت ها را به دوش بکشد.
    روزنامه و هفته نامه و سایت و خبر گزاری هم که به درد ما نمی خورد.خدا را سپاس مردم ایران همه آگاه و دانا هستند.روزنامه و خبر گزاری برای مردم نا آگاه فرنگ خوب است که کمی هم آگاه شوند و دست از بی دینی و این گونه چیز ها بردارند.برای همین است که برادران خستگی نا پذیرمان که در وزارت ارتباطات مامور به کار شده اند از این بازی شیرین فیلترینگ خسته نخواهند شد و هم چنان به کار خود می پردازند تا به وظیفه دینی خود درست پرداخته باشند!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! ( همراه یک چشمک )

  37. استاد و نویسنده بزرگ جناب آقای معروفی عزیز
    با سلام و عرض ارادت و احترام
    در دقایقی که گذشت از مطالب ارزشمند وبلاگ تان نهایت استفاده و لذت را بردم.
    برای تان آرزوی توفیق روز افزون دارم.
    چند روزی است سایت سارا شعر را با مصاحبه و ویژه نامه سر کار خانم شیدا محمدی بروز کرده ام.
    بی نهایت خوشحال خواهم شد اگر سری بزنید و مرا از نظرات ارجمند خود بهره مند سازید
    با سپاس و احترام
    محمد حسین بهرامیان

  38. سلام استاد.
    مدتی است که مینوسم و زندگی و عشق را لا به لای خطوط در هم و خط خورده و نه چندان حرفه ای ام می جویم.
    چنان لذتی میزاید در درونم این خطوط پیوسته که گم میکنم واقعیت را… مینویسم و ان نیمه گم شده ام را بین حروف میابم.کشفی است ژرف و غریب . استاد میخواستم اگر فرصتش را دارید از داستانهایم برایتان بفرستم.
    فرصت خواندنش را دارید.؟امیدوارم

  39. سلام .
    یک جور خاص از نوشته هاتون و شعرهای قشنگتون لذت می برم . تا حالا شده ببینید کسی ندیده فقط از روی نوشته ها عاشق کسی بشه ؟؟؟

  40. عمو عباس!
    سلام. به خدا می دونم که سرت خیلی شلوغه ولی ترا به خدا جوابم را زودتر بده. من به انتظار نظرات سبزت هر روز ایمیلم رو چک می کنم.
    دوستت دارم. کوچیکت وحید.
    سپاسگزارم.

  41. شعرشان را گوش کن , عشق را باید کشت
    بر تو خنجرمی زنند ,نه ز رو بلکه ز پشت
    زیر شلاق و تبر ,عشق پر پر می شود
    شاخه های گل به دست باز خنجر می شود
    باز هم کابوس مرگ باز هم اشک است ودرد
    در بر هر چهره ای چند قطره اشک سرد
    عده ای مست مقام ,عده ای مست غرور
    ناتوانان را ببین ,خالی اند از عشق و شور
    …برای تازه کردن دردهای کهنه ام جز مرهم حرف های آتشین ,جز ورق زدن
    خاطرات خفته در زیر خنجر زخم خودن ها هیچ ندارم… کاش …

  42. خب همین است دیگر.میخواستند رای ندهند که حال جر دهیم خود را.میدانم که این کار را نمیکنید ولی برای این که وجدانم راحت باشد از شما میخواهم که وبلاگم بیایید و نظرتان را راجع به کارها بگویید.من عاشق آمیدواری هستم.هرچند که برای بار چهارم باشد.باز هم منتظر میمانم.متشکرم

  43. “ بگذار این وطن دوباره وطن شود “
    بگذارید این وطن دوباره وطن شود
    بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
    بگذارید پیشاهنگ دشت شود
    و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید .
    ( این وطن هرگز برای من وطن نبود )
    بگذارید این وطن رویایی باشد که رویا پروران در رویای خویش داشته اند .
    بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود سرزمینی که در آن ، نه شاهان بتوانند بی اعتنایی نشان دهند نه ستمگران اسبابچینی کنند .
    تا هر انسانی را ، آنکه برتر از اوست از پا در آورد .
    ( این وطن هرگز برای من وطن نبود )
    آه بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن ، آزادی را با تاج گل ساختگی وطن پرستی نمی آرایند .
    اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست ، زندگی آزاد است و برابری در هواییست که استنشاق می کنیم .
    ( در این “ سرزمین آزاده گان “ برای من هرگز نه برابری در کار بوده است نه آزادی ) .
    “ لنگستن هیوز “

  44. اصولا با آگاهی از دنیای پیرامون خویش آرزو و هدف خلق می کنم تا در چند صبای زندگی کمتر آه بکشم.
    وقتی پیش بردن کارهایمان آویزان هزار کس و ناکس است،سر آخر گله می ماند و خاموشی..
    برایت آرزوی موفقیت و پیروزی بدون درگیری می کنم،زیرا آه کشیدن نه کار مردان مرد است.

  45. بذار بهت بگم:اوسایییییییییییی
    آره اوسای منی
    ولی من باهات مشکل دارم
    به اون دوستای اونوریت بگو
    بع داریوش جون بگو
    به همشون بگو
    داداش
    اونجا
    برلین
    لس آنجلس! هوا خوبه؟
    میدونی گوجه کیلویی چنده؟ میدونی سیب زمینی ………نمیشه تخم مرغ خورد
    دیگه تو خوابگاه تخم مرغ هم ………..
    میدونی دونه ای چنده؟..میدونی “ رتبه ۷ کنکور سراسری معتاد شده“ یعنی چی؟
    خوش میگذره؟
    چرا کاری نمیشه؟
    هان؟
    یه مشت دنکیشوت
    حرف حرف
    حرف
    به دوستات به روشنفکرای عزیمون بگو
    حالم از همشون بهم میخوره
    میخوام نویسنده بشم
    نه یه نویسنده که فقط حرف میزنه
    میخوام داد بزنم
    میخوام کتک بخورم
    میخوام برم زندان
    واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی…..از جون ما چی میخواین؟
    حرف نزنین
    بهتره
    اعصابمونو بهم میریزین
    نشستین اون ور و زر میزنین
    چیکار کردین
    ………………………………………….؟

  46. من یک دریای لطیف
    تو ولی صخره ی یک ساحل سخت
    تو تن نرم مرا می شکنی
    من به فرسایش تو مشغولم !!!
    لیک با اینهمه پیکار و ستیز
    مابهم محتاجیم .. ما بهم محتاجیم !!! … ف. شیدا
    شما را به خوانندن سایت آشیانه شعرم ف. شیدا دعوت می کنم .
    http://www.fsheida.com

  47. “ افسانه ی دختری که او را باد با خود برد “
    زمانی رسیدم که میش ها به خواب ناز فرو رفته بودند و گرگها در هوای خاکستری زوزه می کشیدند.
    قلبم مثل گنجشکی باران خورده، می تپید. آنقدر دلتنگ بودم که نفهمیدم چگونه از ماشین پیاده شدم. به سرعت از پله های پوسیده ی پریده رنگ، پایین رفتم.
    کنار دیوار کاهگلی باغ، لحظه ای خشکم زد. بوی عطر نارنج بود و روزگار کودکی. مستم کرده بود. مثل کسی که دست آدم را بگیرد و با شتاب ببرد و پرت کند به آن روزهای خوب.
    پرتم کرد. رفتم. دست در دست بهار نارنجها. مادربزرگ هنوز کنار ایوان نشسته بود و گیسهای سپیدش را شانه می کرد. ایوان پر بود از عطر گلهای شمعدانی و گیسوان مادربزرگ. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. دلم می خواست سرم را به روی دامنش بگذارم و افسانه ی دختری را بشنوم که یک روز باد او را با خود برد. و امروز او زیر درخت انار به من لبخند می زد. با همان چهره ای که مادربزرگ نقش کرده بود. مات و مبهوت مانده بودم. نزدیک شدم. در میان گلهای شمعدانی نشسته بود و گوشواری از دو گیلاس سرخ به گوشهایش آویخته بود. و با صدفهای بزرگ و کوچک گردن بند می ساخت. دلم دوباره شروع به تپیدن کرد. ولی اینبار مثل کبوتری که رم کرده کرده باشد. می خواستم بگویم که گفت: در خواب دیده بودم که کسی می آید. چقدر دیر آمدی؟
    گفتم: تو اینجا چه می کنی؟
    گفت: من سالهاست که اینجام.
    خواستم بگویم که گفت: برگرد. دیر می شود. اگر دیر برسی در باغ را می بندند.
    این را گفت و سرگرم جدا کردن صدفهای ریز و درشت شد. جوری که انگار سالهاست با هم بیگانه ایم. دلم می خواست سیر نگاهش کنم. ولی او چشم در خاک دوخته بود و به مورچه هایی می اندیشید که زیر پوست باغچه تخم می گذاشتند.
    چند قدم به جلو برداشتم که نزدیکتر شوم. ناگهان دستی روی شانه ام نشست. مردی بود، میانسال با بینی کشیده و سبیلی خوش تراش و موهایی سیاه و سفید.
    گفت: آقا، اینجا کاری دارید؟
    گفتم: بله؟
    گفت: پرسیدم کاری دارید؟
    انگار که خواب بوده باشم. یکهو به خود آمدم و با دستپاچگی جواب دادم. بله، می خوام یه شمعی روشن کنم و برم.
    گفت: پس زود باشید، به زودی در را می بندیم. بهر حال مادر می خواهد استراحت کند.
    مادر پیرزنی بود که متصدی قبرستان بود و خیلی هم کم حوصله و بد اخلاق.
    گفتم: چشم.
    از پله های پوسیده ی پریده رنگ گذشتم و از در وارد شدم. انبوهی از درختان را پشت سر گذاشتم. کلاغها باغ را روی سر گذاشته بودند و ازدحامشان آدم را کلافه می کرد.
    از کنار ایرج میرزا گذشتم. ملک شعرا بهار را هم نگاهی گذرا انداختم و بالای سر بانوی ارغوانی پوش، فروغ فرخزاد، نشستم. بی اختیار چند قطره اشک از چشمم افتاد و روی لب خواندم که:
    آن روزها رفتند
    آن روزهای خوب
    آن روزهای سالم سرشار….

  48. اولین باری هست که با اسم و وبلاگ شما آشنا شدم . اما راستش وقتی خوندم که از اعدام صدام دلتون گرفته احساس نوعی تنفر و انزجار کردم.
    فکر میکنم هر چقدر که دلتون از اعدام صدام گرفته به همون میزان از جبهه مظلومین دور هستید و گوشه چشم بر ظالم دارید. لابدخودتون خوب میفهمید که چی میگم.
    بله واقعا احساس بدی دست داده . اینجا رو ترک میکنم .

  49. هنوز آپ نکردین ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    ای با با
    شاید ربطی نداشته باشه اما یهو این اومد که براتون بنویسم
    (در سرزمین گل و بلبل
    موهبتی است زیستن
    وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از
    سالهای سال
    پذیرفته می شود …
    « فروغ فرخ زاد » )
    ولی گمونم فقط ثبت شماره شناسماه بوده بقیه اش دیگه ………….

  50. سلام! خیلی سال است می شناسمتان از آن روزی که در کتابخانه مرکزی لاهه سمفونی مردگان را دیدم. چاپ خوارزمی بود. به شما لینک میدهم. البته هنوز سر و سامانی ندارم که دعوتتان کنم به ما سر بزنید.

  51. سلام
    ما که جوانتریم عادت کرده ایم. شما هم لابد سالها پیش عادت کرده اید. به شنیدن صدای سرنا از سر گشادش.
    شاد و موفق و پیروز باشید…

  52. جناب معروفی عزیز سلام
    هنوز حضور خلوت انس یادم هست و گردون در ارشیوم
    کتاب اینجانب نیز (آنسوی فصول سرد) کاندیدای قلم زرین شما شده بود
    دوستت دارم هنوز
    من در ایرانم زاهدان
    لطف کن اجازه ی تبادل لینک بده
    ممنون سربلند باشی

  53. سلام استاد نازنینم،،
    اگرچه نمیدونم من رو به شاگردی میپذیرید یا نه؟
    خیلی محبت میکنید اگر داستانم رو دریافت کردید بهم بگید
    واقعا“ دوستتون دارم، واسم دنیا ها ارزش دارید..
    خرم باشید

  54. سلام به عزیزترین آقای دنیا
    حتما“ سرتون خیلی شلوغه و خواسته ها تکراری….
    شما خوبین حقیقتا“؟
    دوریمون اگر عادت بشه می کشدمون، اگر عادت نشه از نفس می ندازدمون…تازه که به خودمون میایم زندگیمون بیشتر از خالی ها نیست.
    بازم یک حرف تکراری: من واستون چند بار داستانم رو email کردم، نمیدونم گرفتینش یا نه. میشه لطفا“ محبت کنید اگر نگرفتینش آدرستون رو بهم بگید….
    سربلندو شاد باشید

  55. سلام استاد عزیزم میدونم وبلاگ خودتونه هر نظری رو هم که دلتون نخواد تایید نمی کنید.اما نمی دونم چرا وقتی توی این همه نظر فقط نوشته ی من تایید نشده بود چرا این همه دلم گرفت.می دونم!حتما توقع زیادی ازتون داشتم.و اینو هم میدونم که گلشیری به نویسنده ها و منتقدین تازه کار خیلی اهمیت میداده.ای کاش شما هم…
    اگرچه مطلب من نقد نیست و فقط می خواستم بهانه ای باشه تا نظرات مختلف درباره ی گلشیری ارائه بشه.
    باز هم اگه تاییدم نکنید خیالی نیست هرچه از دوست رسد نیکوست
    اگر با من نبودش هیچ maili
    چرا ظرف مرا بشکست لیلی
    با احترام.دوستدارتان:شباهنگ
    خانم شباهنگ عزیزم،
    مطلب شما را تأیید کرده ام، شاید یادتان نیست که آن را زیر کدام مطلب نوشته اید.
    به وبلاگ تان سر می زنم.
    عباس معروفی

  56. سلام استاد عزیزم اینجا نوشتم تا یادتون بیاد بهم قول داده بودین سر بزنین درست زیر نظر قبلی.نظر شما واقعا برام مهم و ارزشمنده پس باز هم منتظر می مونم دوستتون دارم

  57. گذرگاه
    در آشپزخانه ی بزرگ می چرخم
    چه رنگارنگ ،
    کتان و کریستال رومی و مقدونی
    قهوه ی ترک
    تن واره های اسب عرب بر رف
    ظروف چینی سرخ
    یخچال های دو پهلو
    لباس شویی کن وود
    اجاق بوش…
    فرش ایرانی و
    قارچ های مهاجم…
    دستم از حرارت اجاق می سوزد
    سرم درد می گیرد
    دستمالی سفید می بندم
    کافی نیست
    ملحفه ای بزرگ گرد سرم می پیچم… و
    روی فرش خیمه می زنم.

  58. سلام .من دیروز کتاب سال بلوارا تموم کردم دلم میخواد یه نفر یه کوچولو راجع به ابهامات کتاب برام توضیح بده .

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert