——
سکوت، همان که بر زندگی آدمی حاکم است، مثل ماری چمبره زده روی کول زندگی، و خیره نگاه میکند.
سکوت، همان که در موسیقی اگر نباشد، کمر ساز میشکند. پردهها دریده میشود. بشر از کرهی زمین کوچ میکند. و صدای خدا هم در میآید.
سکوت، همان که هست، و تو خیال میکنی که نیست، و گاهی نیست و تو فکر میکنی که هست. وقتی نیست صداهای عوضی عاصیات میکند، وقتی هست صداش چنان تو را میبلعد که انگار در قعر اقیانوس از خواب پریدهای و نمیدانی کدام سو را بگیری تا به زندگی بازگردی. همهی راهها به نیستی ختم میشود، و همهی توان تو دست و پا میزند تا بر هراس خود چیره شوی و تصور کنی که زنده ماندهای.
بارها به نبودن فکر کردهام، و بیآنکه یاد زندگی باشم، بیاختیار به بودن ادامه دادهام. و بارها به زندگی فکر کردهام، و ناچار با مرگ راه رفتهام، غذا خوردهام، حرف زدهام، عکس یادگاری گرفتهام، و خوابیدهام، بیآنکه به نبودن اندیشیده باشم.
نبودن، سکوتِ بودن است. ایستگاه آخر زندگی. اما هیچ نسبتی با آن ندارد، باهاش فامیل نیست، از جنسی دیگر است، بیگانهای که بیوقت در خانهات را میزند، و پیش از آنکه عدد بعدی را بشمری نفس قبلیات را بریده است.
صبحها که بیدار میشوم، گذشتههام خواب آشفتهای بیش نبوده، و شبها که میخوابم، آیندهام صبحی آشفته است از پس خوابی ناآرام.
در خواب، جهانم سنجیده و بهاندازه و بیمرز و مطلوب من است، و خوب میدانم که عمر کوتاه خوابم مثل زندگی یک پروانه زود تمام میشود، و ناچار باید به زندگی برگردم و باز در این آشفته بازار به شکستن فکر کنم، به بودن یا نبودن.
اصلاً چه فرقی میکند؟ بال پروانه باز باشد یا بسته، چه فرقی میکند؟ فقط این اهمیت دارد که بدانم یک پروانه در طول عمر کوتاه خویش چند بار بالهاش را از هم میگشاید و میبندد. و نیز بدانم سکوت موسیقی عمیقتر است یا سکوت بال پروانه؟
این مهم است. واقعاً مهم است. به اندازهی راه رفتن تو، یا خواب دیدن من. کاش میدانستی چقدر قشنگ راه میروی. تق تق راه رفتنت با آدم حرف میزند…
«تق تق تق تق…»
«واقعاً؟»
«آره… تا دو نفر بیفتن توی یک مسیر و یاد بگیرن شونه به شونه هم راه برن، کلی به هم تنه میزنن، یکی عقب میمونه، یکی جلو میزنه… تا وقتی که همدیگه رو یاد بگیرن.»
«همینطوره؟»
5 Antworten
دلتنگی
خوشه ی انگور سیاه است
لگد کوبش کن
لگد کوبش کن
بگذار سر بسته بماند
مستت می کند
این اندوه.
آره همینطوره! اگه یکیشون جا نزنه!
نه.نیست…مگه مسابقه اس؟! یا رقصه؟راه رفتنه…اونم تازه اگه یکیشون عاشق باشه عمرا“ اینطوری بشه.
صبحها که بیدار میشوم، گذشتههام خواب آشفتهای بیش نبوده، و شبها که میخوابم، آیندهام صبحی آشفته است از پس خوابی ناآرام.(فک میکردم فقط خودم اینطوری ام.لابد مال سن و ساله.شمام؟)
نبودن، سکوتِ بودن است(این عالی بود.همه اش خوب بود.ینی از اول اول …اما همه اش می خواست برسه به همین.مگه نه؟)
منم با شما موافقم اگه یکیشون جا نزنه و در میانه ی راه آن دیگری را تنها و خسته رها نکنه …
خیلی زیبا بود ممنون…