از اتفاقات نادر است که در تابلو „سرو“ وانگوک درخت سرو از پایین آغاز میشود و از بالای بوم بیرون میزند، و دو آدم کوتوله آن پایین جا میمانند.
از اتفاقات نادر است که یک نقاش برجسته بوم یا کاغذ کم بیاورد، و سوژهاش از کادر بزند بیرون.
وانگوک میخواهد به ما بگوید که انسان جا مانده، درخت سرو او یعنی طبیعت از کادر بیرون زده است.
وقتی چشم در تابلو میچرخد، آن دو آدم جا مانده را در خط طلایی پایین صفحه میبیند، و در میانه، سرو را. و تا چشم برسد به خط طلایی بالای اثر، سرو شعلهوار قد میکشد، بالاتر میرود، و از کادر میزند بیرون.
و باز از اتفاقات نادر است که نقاشان تازه کار بتوانند مثلاً یک پرتره را در در صفحهی کاغذ درست جا بدهند که چشمها در خط طلایی قرار گیرد. معمولاً چیزی از نقاشی جا میافتد یا چیزی از کاغذ سفید میماند، و کاغذ به اندازه تقسیم نمیشود.
در واقع کمپوزیسیون و ترکیب اثر باید با اندازهاش مناسب باشد.
خط طلایی
یک داستان کوتاه مثل یک صفحهی کاغذ برابر نویسنده است. داستانی خوشساخت از آب در میآید که در همان خط طلایی یا در همان یک چهارم ابتدا خواننده را درگیر کرده باشد.
یادم است یکبار کسی فیلمنامهای داده بود به احمد شاملو تا بخواند و نظر بدهد. شاملو فیلمنامه را به طرفش دراز کرد و گفت: «ما همون اول فیلم از سینمات زدیم بیرون!»
ادامه مطلب را در رادیو زمانه پی بگیرید لطفاً
42 Antworten
از حرف شاملو خیلی خوشم اومد!!
بزار اولین نظر رو من بدم
البته شاید
چرا دیگه کمتر شعر می نویسید؟؟ دلم برای شعراتون تنگ شده.. من با اونا زندگی می کردم…
سلام آقای معروفی عزیز
یه سوال دارم که نمی دونم جاش اینجاست یا نه
برای مسابقه قلم زرین زمانه میشه دو تا داستان فرستاد یا فقط یکی؟
سلام
می تونید دو داستان بفرستید، و امشب یا فردا مراتب را اعلام می کنیم.
عباس معروفی
عاشقان را گر در آتش می پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
وان گوک می خواهد به ما بگوید :“ انسان جا مانده “
واقعا درسته.
امشب هم با صدای شما به خواب میروم…
خیلی معرکه است،
گفته بودم آن لحظات جزو زندگی ام به شمار خواهند آمد!
سلام جناب معروفی
چقدر از بودن با شما لذت می برم
راستی هنوز میل ندارید یه سر به وبلاگ ما بزنید
در مورد خداحافظ بختک …
فکر کنم کتابم به دستتون نرسیده نه ؟
خیلی خیلی ممنون و سپاسگذارم که این مقولات را مطرح میکنید. مطرح کردن این مسایل ( شاید به نوعی آموزشی) در اینجا را میتوان با کتاب تئوری رنگ اثر ایتن مقایسه کرد. مطرح کردن مسایلی که همه میدانند ولی کسی انها را مطرح نمیکند.
بازهم از این لطفی که میکنید ممنونم. لطفا این روند پرفایده برای ما مبتدیان را قطع نکنید.
میشه بلند شی بری سراغ اونی که باید تمومش کنی ؟ یا دیگه بهش فکر نکنم باسی ؟
سلام.خوبی؟من تعقیب کردم رفتار ادبی تو را.خب سالم ماندی در غربت اما کاش امثال عبدالرضایی را از آن جا بیرون می انداختید چون ….بیا به وبلاگم و بخوان.شاد باشی با سمفونی زنده گان.
سر ناهار حرف شما بود. دارم فریدون سه پسر داشت را می خوانم. دارم با شما تبعید می شوم. دارم برمی گردم.
به : خوب و نازنینم عباس معروفی
شعری از قباد جلی زاده شاعر کرد عراق (ترجمه سعید دارایی)
پاییز، زیباترین زنِ لخت است..!!
۱
پاییز
درختان پوشیده را لخت می کند
از برگ…
شرمگین
دو شاخه ی دعا بلند می کنند و
از ابر می خواهند
هر چه زودتر
لباسی به آنها ببخشد
از برف!
۲
غم انگیز است
زنان
همین که تپ تپ پای پاییز را می شنوند
بازوی لخت و
سینه ی لخت و
ساق لخت شان را می پوشانند
درخت ها اما
تنهایی را تحمل نمی کنند
یک به یک لباس ها را از تن درمی آورند و
اول از همه
شلوارشان را !
۳
پاییز.. درخت لخت را دوست دارد
من.. زن لخت
او فقط یک فصل
من هر چار فصل سال
۴
از پشت پنجره ها باغ را دید می زنم
سروی چشم سبزش را دوخته به
بازوی لخت و
پستان لخت و
شکم لخت و
باسن لخت درختان و
دزدانه
جلق می زند!!
۵
آن پرنده های نر
درست وقت لخت شدن درخت ها
کوچ می کنند
مثل مردان مخنث!!
۶
دو درخت سیب
در شبی پاییزی
دهان بر دهان هم گذاشته و
سیر سیر پستان های یکدیگر را فشار می دهند
انگار
دو دختر همجنس باز!!
۷
گربه ای حرام زاده
پای درخت اناری افتاده و
با چشم های هیز
بین پاهای او را نگاه می کند!
۸
پاییز
از میان جنگل ها می گذرد
با منقار نقره اش
گردنبند شاخه ها را باز می کند و
پیش پای درخت ها را
پر می کند از لیره!
۹
وقتی که باغ
صدای پای پاییز را می شنود
لخت می شود
آخر باغ زن پاییز است!
۱۰
بهاران..باغ
به دختری می ماند حجاب پوش
سرشار از گنجشک و شعر
پاییزان..
به بینوا زنی..
لخت..
لخت..
لبالب از نغمه ی قباد!
۱۱
پاییز
اولین زن و
آخرین زن من است!
سعید عزیزم
ممنون از تلاش و مهربانیت
عباس معروفی
ادعایی که نیست٬اما هنوز ذوق ملکوت در دلم هست…
گوشه ی راست خانه ات نشانی جدید جانشین میشود یا منتظر خبر بهتری بمانم؟(هر چه هر دو زحمت است)
🙂
با مهر
کمی صبر کن
بازم حکایت همیشگی مزاحمت ما انسانها.
خوب اضافه هستیم ، دلیل این همه اصرار به ماندن چیست؟ ندانم.
با سلام
با احترام به اطلاع میرسانم که با یک داستان/سفرنامه به انزمام شعر بروزم
منتظر حضور شما
سلام.
سلامی آشنا و دور . تنها و ناصبور .
الان که این یادداشت را می نویسم دارم با خودم حرف می زنم . چون مصیبت زده ای که هیچ چیز آرامش نمی کند به هر دری می زنم تا شاید توجهی جلب شود . دست نوازشی . در میان این همه دست هایی که می نوازند . سخت خسته ام از این همه هیچ .
فقط خواستم چیزی نوشته باشم .همین.
قربانت .
چشم و ممنون و ممنون و ممنون 🙂
بررسی ساختاری تفاوتهای هدهد عطار و مرغ آمین نیما یوشیج.
با مقاله ای در این باره به روزم.اگر سر بزنید خیلی ممنون میشم.دلم براتون خیلی تنگ شده.
سلام استاد! در بداهه با بخش اول „حکایت پادشاه پارس و حمام سیصدوند“ به روز شد.
وقتی سال اول دبیرستان رشته ادبیات رو انتخاب کردم درست زمانی بود که تازه سمفونی مردگان رو خونده بودم ، شاید یک شروع بود برای اینکه تمام زندگیم به ادبیات گره بخوره … خوشحالم که هنوز راهی برای ادامه هست .
عمو عباس!
سلام.
بر شهپر اندیشه مقر باید کرد
از غیر و خودی قطع نظر باید کرد
خواهی که مقامی عاشقی دیابی
تا بارگه عشق سفر باید کرد
سلام جناب معروفی من وبلاگم رو با مطالبی از شمس و کتاب خط سوم آغاز کردم منت میگزارید اگر قدم رنجه بفرمائید…
سلام جناب معروفی عزیز
نمیدونم کتابی که براتون پست کردم بدستتون رسیده یا نه
کنجکاوم و منتظر
تا بعد یا علی
سلام
هر وقت رسید خبر می دهم.
مرسی
سلام
خیلی وقته شعر جدید اینجا ننوشتید. دلم برای شعرهاتون واقعا تنگ شده.
داره عاشقی یادمون می ره.
دلم براى زندگى کردن تنگ است
دلم براى خندیدن
برای رقصیدن ، خواندن ، شادمانى کردن
تنگ است .
پرستو
ما هم از اول زندگی قصدشا داشتیم بزنیم بیرون
تا حالا که نشده
فصلنامه ادبی داستانی خوانش شماره ۵ منتشر شد .
برای اطلاع بیشتر به سایت خوانش رجوع کنید.
برخی از مطالب شمارههای قبل را میتوانید در این سایت مطالعه کنید.
سلام
جالب بود
حال کردیم…
سلام باب منو یادت میاد ؟ نمیدونم تا به حال به یادت موندم یا نه ؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود . چند ماه پیش چیزی برایم نوشته بودی . برایت گفته ام که چقدر تنها هستم . از ون گوگ گفته ای، از گوش بریده اش هم بگو . بگو که او تنها مرد. در میان مردم احمقی که نمی توانستند و نمی توانند ببینند. اسفندیار مغموم آن به که چشم پوشیده باشی . برای چه نوشتی بابا در بین این جماعت قد کوتاهان . شاید کسی مثل تئو را داشته ای که مدام پول می داده و … و یا کسی مثل گوگن را در زندگی داشته ای که کنارش بنشینی … اما من ندارم . تنها هستم . آدم اینجا تنهاست مثل یک سنگ . مثل یک سگ و فکر می کنم ادبیات در این مملکت فقط برای اظهار درد به وجود
آمده . آری اینگونه بود برادر . دلم برایت تنگ شده . دارم سنگ می شوم . چیزی از وجودم نمانده بابا . فقط مثل دیوانه ها می نویسم . شاید اگر یک شیشه افسنتین دم دست بود مثل ون گوگ آن را سر می کشیدم . به همه بکو که چقدر بیزار ی از چیزی به نام اجبار درد ناک است . می فهمی که چه می گویم . باید بروم .
چهار پایان بر چهار پای و چهار ناخن
من بر دو پای برهنه ام در آب و
پشت گاو آهن آواز می خوانم
و درخت
بر یک پا ایستاده
هیچ نمی گوید
با همه مهربانید و با ما…
من هم داستان می نویسم
بهتر از خیلی های دیگه .اینو من نمی گم همه ی درختا می دونن
چون داستان هامو فقط برای اونا گفتم
شما هم می خواید بشنوید؟
سلام جناب معروفی عزیز
دل و دماغ هیچ چیزو ندارم انگار یکی که اسمشو هم نمیدونم نا امیدم کرده
مثل یک ماموت توی پیاده رو ها راه میروم
یخ زده ام
مثل یه مترسک …
میشه با من حرف بزنی عزیزم
سلام دوست عزیزم
کتاب شما رسید. ممنونم.
عباس معروفی
راستی
http://shaboo13.blogfa .com
روزهای زیبایی بود روزهایی که شعری مهیا می کردید … جناب معروفی ما شعر می خواهیم ، شعر … شعر نه ، حرف دلمان را … چه شد پس ؟
سلام به عزیزترین استاد دنیا، که آدم واقعا“ دلتنگش میشه.
ممنون که مینویسید.
و چه نگاه جالبی دارین شما،طعم تفاوت رو باهاش درک کردم.
آقای معروفی نمیدونم کتابهای ابوتراب خسروی رو خوندید یا نه… اما اگه نداریدشون واستون بفرستم.
حقیقتا“ دوستتون دارم
احترام.
هدیه شایگی
سلام
ممکن است هر از چندی این آهنگ پس زمینه وبلاگتان را عوض کنید؟
سلام آقای معروفی نازنین
به هیچ وجه نمیخوام فضولی و بی ادبی بشه ولی آقای خسرو اگه به آرشیو شما برگرده جواب پیشنهادش رو میگیره. و البته اینجا صفحه روزنوشت (گاهی شبنوشت) های شماست.
بازهم جسارت من رو ببخشید.
احترام.
هدیه شایگی
سلام
http://brightanddark.blogspot.com
خوشحال یه سری بهش بزنید. نظر شما برام مهمه!
سلام استاد عزیزم یک سوال دارم که جوابش برام خیلی حیاتیه.
می خوام بدونم اونجا مجله ی asi
سراغ دارین که مقالات و پژوهش های ادبی در اون چاپ بشه؟ اگه این طوره شرایطش چیه؟
سلام،
متأسفانه سراغ ندارم، و چیزی در موردش نمی دونم.
عباس معروفی
سلام استاد
چرا دیگه شعر نمی نویسید؟!دلمون گرفته ،بنویسید ،
می دونید اینجا این روزها سر لباسی که می خوان به تنمون کنند چه جنجال و بحثییه؟!! مثل کلاه هائی که سرمون رفت!!؟ ،کجای دنیا اینهمه سال واسه لباس آدما اینهمه کش مکش بوده ؟!!
سلام آقای معروفی! داوود هستم بیش از دهسال است که خاطراتم را می نویسم از خودم و مردم ایران. ارزش سر زدن باید داشته باشد.
http://www.mosaferekoocheha.persianblog.com
آقای معروفی عزیز
به مناسبت تولدتان آرزو می کنم که خیلی زود شرایطی فراهم بشه که شما را در ایران یعنی جایی که خودتون آرزو کردید و کنار خودمون ببینیم.اما لازم می دونم این را هم بگویم که من و خیلی های دیگه شما را وقتی شناختیم که در آلمان بودید .امروز به یمن وجود اینترنت و ماهواره فاصله ها چنان کوتاه است که زندگی در دهکده ی جهانی کاملا قابل تجربه کردن است.بعلاوه آنچه که شما را در قلب همه ی دوستدارانتان جای داده چشمه ی جوشانی است که بی محابا از درونتان سرریز و از طریق نوشته هایتان در وجود خواننده جاری می شود و او را روز ها مبهوت و سرگشته می کند. حسی که اولین بار با خواندن کتاب „فریدون سه پسر داشت “ در مورد نوشته های شما تجربه کردم گمانم این بود که خودم هستم که می نویسم و این احساس بعدها با سایر داستان ها تکرار شد. همیشه معتقد بودم که بعضی انسانها بدون توجه به زمان و مکان بودنشان امتداد وجود یکدیگرند .و شما هم انسانی از گروه نازنینانی هستید که در طول تاریخ آمده اند وتمام بودنشان را صرف نمایاندن حقیقت کرده اند و راه را برای دیگران باز کرده اند تا خورشید حقیقت و عدالت زنده بماند.
غمگین نباشید که اینچنین زیستن در قلب انسان ها بزرگترین شادی زندگی و آرزوی هر خردمند است.
من پیکر فرهاد شما رو خوندم کلی برای نوشتن من مفید بود با اینکه چیز زیادی نفهمیدم اما دو بار خوندم
من ۱۷ ساله ام