سینه‌ریز

                                        منظومه‌ی عین‌القضاه و عشق / قسمت یکم

عین‌القضاه را اول‌بار
به خواب دیدم
حتما سن نداشت
آدمی که سن دارد
اینجور می‌شود؟

چرا اول‌بار آویزان دیدمش؟
حتما زمانی راه می‌رفته…

هر چقدر ترسیده باشم
باز تو خدای منی

هر چقدر ترسیده باشم
باز تنها التهاب شعله‌ی شمع است
که به همآغوشی با تو راه می‌دهم.

اگر روزی شیطان را ببینی
از دلتنگی می‌گرید زار
چه می‌کنی؟


با این عقل آتش‌گرفته
سبز
برت نمی‌چینم هرگز!
چرخش دست‌هات را
نگاه می‌کنم
راه رفتنت را
به ذهن می سپارم
که پاهام یادم نرود
بانوی پنجره‌های آبی!
با دسته کبوترانم
سر راهت سبز می‌شوم
گندم می‌ریزم برای خدا
برچینند کبوتران
دانه دانه
هرچه را که تو نیست.

معنی
 خواب دیدن را تازه می‌فهمیدم
کابوس‌هام از گم شدن شکلات‌
ناگهان مردی شده بود
که می‌سوخت

پوستش را می‌کندند
پر از کاه می‌کردند
و از دروازه‌ی
شهر می‌آویختند.

سنگ تمام می‌زدند
پیشانی او ‌می‌شکست
در نانی که دندان آنها شکست
و شکست بر پیشانی شهر
می‌نشست.
نه نام او
نه!
این دل من بود که شکست
بانوی راه!
بانوی نگاه به هوای بارانی!
نمی‌سوزم من
آب می‌شوم بی تو
قطره قطره
سراب می‌شوم
بی تو
در هرم تباه شهر
خراب می‌شوم بی تو
.

می‌دیدم که او
پوست‌کنده
هنوز نمرده بود.

هر چقدر ترسیده باشم
باز تو خدای منی

هر چقدر ترسیده باشم
باز به جای لباس
پوست از تنت جدا می‌کنم
در هماغوشی.

باز هم از دلتنگی
اگر گریه می‌کردم
چه می‌کنی؟


دور می‌خیزم
نمی‌میرم که!
برای تو اما
می‌میرم که!

دور می‌زنم تو را
و نام تو را به سینه می‌ریزم

سینه‌ریزم را
به گردن خودت می‌آویزم.

چند تا دوستم داری؟
در نگاهت لبخند می‌شوم
دست می‌کنم توی موهات
خدا تا و یک شب
موهات
پر جبرئیل و حصار شهر صورتم
بگذار پنهان شوم
در بوسه‌های تو.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

26 Antworten

  1. خوش‌مان آمد بسیار بیکران! مخصوصاً‌چون قبله‌ی عالم ارادت بیکران‌تری به قاضی شهید دارد. چشم‌های بدون عینک‌مان (که الآن دارد این‌ها را تایپ می‌کند) شمع‌باران شد!
    قبله‌ی نصفه‌شب از خواب بیدار شده!

  2. چقدر حس توی این کلمات موج میزنه
    انگار روبرویمان نشسته اید و چهره تان حالت تعجب گرفته و می گویید:
    آدمی که سن دارد اینجور می شود؟!
    آخ که چقدر قشنگ ..
    سالم و شاد باشید

  3. دوستت دارم را
    دوره می کنم
    تا چند بشمارم تا بیایی؟

    ستاره دوره می کنم
    تا بیایی
    ستاره بشمارم٬می آیی؟
    سلام.

  4. خوشا شیراز و وضع بی مثــــــــالش
    خصوصا بانــــــــــــــــــوان باکمالش
    کسی کو پا در این وبلاگ بنهــــــــــاد
    رود از خنده ریسه !!! خوش به حالش
    „نگین“ طنز شیراز است اینجـــــــــــا
    صـــــــــــفا آورده با شعر زلالـــــش
    ندارد هیچ اینجــــــــــــــا راه در رو!!
    ز شرق و غرب …حتی از شمـــالش
    خـــــــــــــــدایا هرکه گوید نیک یا بد
    دهانش پر گهر خوش بر حلالـــــــش
    اگر اینجـــــــــــا زشیرینی خبر نیست
    دهان شیرین بفرما با خیالـــــــــــش!!!

  5. زان طره ی پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
    از بند و زنجیرش چه غم هر کس که عیاری کند
    نگاه معروفی به جهان همیشه به نگاهی زخمی بوده است – به کهنسالی همه زخم های جهان-
    از آیدین و حسینا و مجید گرفته تا شعرهای اخیر همیشه هیولایی از آن ته و توها سر برآورده و او را به چالش کشیده است، عصاره ی این چالش کلماتی است که گاه اشاراتی کوتاه می کنند و باز در غرابت خود گم می شوند
    „من از سرزمین پرسش ها می آیم
    از ته سرمای برلین
    از زیر صفر…“
    می گویند: مارکس همیشه در جیب های پالتوی مندرسش دو چیز داشت: دست نوشته هایی که بعدها جهان را تغییر داد و شکلات هایی برای کودکان یتیم محله ی فقیر نشینی که می زیست،
    معروفی نیز با همین دو چیز انسان و تاریخ را به چالش می کشد، مردی که قادر است تنها با یک میز و گرده ای نان رستاخیزی بیافریند، و اسمارتیزهای سبز و آبی و نارنجی را در مقابل کنده و ساطور و گلوله علم کند.
    دستکاری در خاطرات برای رسیدن به ازلیت عشق، فرار از پادگان برای تغییر سرنوشت، و راههایی تاریک و روشن که توامان به گورستان ختم می شوند،اینها همه, عاشقانه های معروفی را از منیّت و عاطفه ی صرف جدا کرده و به تاریخ و فلسفه و اجتماع, ارجاعی حماسی می بخشند
    جستجویی پله پله در پی سپیده دمان و در پی کمال زیباییِ
    که به قول „لورکا“ به یافتن رگهای گشوده ی خویش ختم می شود.
    هیچ کس زودتر از من
    به باز شدن چشمهات نمی رسد
    صبح به خیر آقای معروفی

  6. اگر وقت کردین سری به وبلاگ من هم بزنید. خیلی خوشحال می شم.
    ارادتمند م .د
    دوست عزیزم،
    چه گزارش قشنگی نوشته ای. اینها سراغ عطار و مولانا و حافظ و سهروردی و عین القضاه و ادبیات هزار ساله ی ما هم خواهند رفت.
    اینها دشمن ایرانند، دشمن خدا و زندگی.
    حتا داستان موسا و شبان را هم نخوانده اند؟ آقای ابطحی! یک ماله بکشید لطفاً.
    با مهر/ عباس معروفی

  7. می دویدم و در راه فکر می کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدم ها در یاد من زندگی می کنند و من در یاد هیچ کس نیستم؟ صدای قطره های آب را می شنیدم، و صدای تیک تیک ساعت را که اعلام حضور می کرد، مردی در سردابه ای تاریک قدم می زد، زنی در باد راه گم کرده بود. پروانه ها خاک می شدند و بوی خاک همه جا را می گرفت. صدای گریه زنی را می شنیدم که سالها بعد از سال بلوا یاد من افتاده بود.
    „عباس معروفی “
    × سنگ هفتم ×
    جسدم را ازملحفه سفید خونین بیرون کشیدند. گذاشتند روی تخت غسالخانه و اولین سطل آب را ریختند روی تنم . لخت مادر زاد بودم . گفتم :“ کاش مادر نمی زادم“
    کنار خیابان روی زمین افتاده بودم . روسری ام را باد برده بود. شما داشتی با انگشت آب روی صورتم می پاشیدی . بندهای کفشم باز شده بود . کسی داشت آنها را می بست. قطرات آب روی پلکم سنگینی می کرد و چشمم باز نمی شد . نور تند خورشید از پشت پلک چشمم پیدا بود. بوی زباله های کنار خیابان حالم را بهم می زد.
    دومین سطل آب را ریختند روی تنم.
    توی تشت مسی بزرگی نشسته بودم. مادر با کاسه روی سرم آب می ریخت و چشم هایم از سِدر می سوخت.
    گفتم: „آخ“
    مادر به شانه هایم کیسه می کشید. چقدر دست هایش بزرگ بود. بوی حنا می داد.
    مادرگفت: „قربان چشم های درشتت بشوم. قربان دست های کوچکت. قربان آخ „گفتنت. قربان لب و خنده هات
    در آغوشم کشید. همه ی لباسش خیس آب شد.
    مادرگفت:“ خدایا این بچه را ازمن نگیر. برایم حفظش کن. قرآنت را یادش می دهم. کاری می کنم که شاهنامه را از بر کند“
    دلم می خواست تشت مسی بزرگ تر بود و من دراز به دراز می خوابیدم . دلم می خواست تشت آب پر از ماهی های قرمز می شد.
    سومین سطل آب را ریختند روی تنم. آب بوی زُهم می داد. مرده شو زیر لب ذِکر بسمل داشت.
    عریان شده بودم زیر دست مرده شو. شرم نداشتم. دستش که به رانم می خورد مور مورم نمی شد. دستش که محکم به کتفم می خورد آخ نمی گفتم. لبخند روی لبم ماسیده بود . مرده شو روی سرم خم شد. بوی کافور می داد.
    صدای شیون می آمد و صدایی از ته اقیانوس . کسی مرا به نام کوچک می خواند.
    ته اقیانوس دراز کشیده بودم. سقفی از آب پرتو خورشید را از من می ربود. خرچنگی داشت گوشت تنم را جدا می کرد . من درد نداشتم. خرچنگ از روی رانم بالا آمد. خیره به چشمهایم نگریست و با یک حرکت چشمم را از کاسه بیرون کشید. بعداز آن، همه جا تاریکی بود.
    در خواب شما بیدار شدم و دوباره خوابم برد……………
    ……………………………………………….
    جناب آقای معروفی با „سنگ هفتم“ به روزم. اگر وقت کردید سری به وبلاگ من هم بزنید. شادم می کنی.
    دوستدار شما: حمیدرضا سلیمانی

  8. غریب نیست؟
    همین که آسمانم, چکه چکه, از سر دارش می چکید
    و من التماس دستهام می کردم که چیزی سهم خاک نشود!
    عجیب نیست؟
    همین که زمینم, مشت مشت, سهم خاک می شد
    و من التماس دستهام می کردم که چیزی سهم تنش نشود!

    دستهام برای قطره قطره آب شدن شمع های تو؟
    چیست اینکه التماسش می کنم تا ذره ای سهم خدا نشود؟
    شاد زید…
    مهر افزون…

  9. جناب معروفی
    نمی دونم چرا وقتی سطر آخر شعر رو خوندم „بگذار پنهان شوم
    در بوسه‌های تو“ یک دفعه دلم گرفت. اون هم از کلمه ی „پنهان“.
    پنهان. آره. دقیقا همین کلمه.
    چه خوب می شود وقتی تمامی شعر را روی وب گذاشتید برایمان بخوانید.
    درود و بدرود

  10. „سنگ تمام می‌زدند
    پیشانی او ‌می‌شکست
    در نانی که دندان آنها شکست
    و شکست بر پیشانی شهر
    می‌نشست.
    نه نام او
    نه!
    این دل من بود که شکست
    بانوی راه!
    بانوی نگاه به هوای بارانی!
    نمی‌سوزم من
    آب می‌شوم بی تو
    قطره قطره
    سراب می‌شوم
    بی تو
    در هرم تباه شهر
    خراب می‌شوم بی تو.“.
    سلام آقای معروفی، شب بر شما فرخنده باد.
    شما عید نشده راه براه شیرین میکنید روح و روان ساکنان سرزمین دلها را.
    آقای معروفی به هنگامیکه شما در اوجید و میسرائید، پرتو گرما و مهربانی و لطافت عشقتان به روحم آسایش میدهد.
    و دلم میخواهد دوباره بخوانمتان و از نو میخوانمتان و نوای موزیک و شعرتان در هم میشوند با من یکی میشوند.
    و من با خود میشوم، مست میشوم، از خود بی خود میشوم.
    متشکرم از اینکه دلمان را با مهربانی کلماتتان نوازش میدهید، شاد میکنید.
    سرافراز و عاشق بمانید شاعر سرزمین دلها.
    سعید از برلین.
    „گو خلق بدانند که من عاشق و مستم
    آوازه درستست که من توبه شکستم
    گر دشمنم ایذا کندو دوست ملامت
    من فارغم از هرچه بگویند که هستم
    ای نفس که مطلوب تو ناموس و ریا بود
    از بند تو برخاستم و خوش بنشستم
    از روی نگارین تو بیزارم اگر من
    تا روی تو دیدم بدگر کس نگرستم
    زین پیش برآمیختی با همه مردم
    تا یار بدیدم در اغیار ببستم
    ای ساقی از آن پیش که مستم کنی از می
    من خود ز نظر در قد و بالای تو مستم
    شبها گذرد بر من از اندیشهُ رویت
    تا روز نه من خفته نه همسایه ز دستم
    حیفست سخن گفتن با هر کس از آن لب
    دشنام به من ده که درودَت بفرستم
    دیریست که سعدی بدل از عشق تو میگفت
    این بت نه عجب باشد اگر من بپرستم
    بندِ همه غمهای جهان بر دل من بود
    در بند تو افتادم و از جمله برستم.“.
    سعید عزیزم،
    مرسی از شراب و ببخش که نبودم.
    به سلامتی خودت بنوشم؟

  11. بارون قشنگی آرام آرام در حال بارشه ، ساعت هشت شبه و من با ساک بزرگی از رختهای نشسته بردوش و دستهُ رخشم در دستم به طرف رختشوئی محل در حال راه سپاری هستیم.
    رطوبت باران، سکوت و خلوتی خیابان و خیال هماغوشی دو گلبرگ افتاده در سایه روشن پاشویهُ هال.
    و هوا ی لطیف و پاک، همه با هم جمع بودند.
    ساکِ بر دوشم سنگینی میکرد و من در این فکر بودم که رخشم شده سگِ من. انگار همه چیز برای من برعکس میچرخد! پسرم به من میگوید:“ بالاخره ما نفهمیدیم تو بابای من هستی یا من بابای تو!؟“
    و من شک میکنم، توامأ با او میخندم و وقتی نگاهم با نگاهش به هم خیره میمانند نمیدانم کدام نگاه مال من است.
    این رخش من هم شده سگِ من، به جای اینکه به من سواری بده با این بار سنگین بر دوشم، باید یکدستم را هم به او بدهم و برانمش تا کنار به کنارم همراهیم کند تا هر جا. این دوچرخهُ من، رخش من مهربان و قویست. بدون او انگار چیزی کم دارم. وقتی همراهم نیست دلتنگیش را میکنم و چه لذتی میبرد از این هوای جانانهُ برلین در این ساعت شب.
    شانهُ چپم را تا نزدیک زمین خم میکنم، ساک را آهسته از دوشم به سوی زمین سُر میدهم و چند لحظه ای همانطور میمانم تا بی باری را خوب احساس کنم. دوشهای استخوانیم چندان با بار آبشان در یک جوی نمیرود، نه اینکه ناز نازی باشند؛ نه، خیلی استخوانیند. اینطور بگم پوست اند و استخوان و این هر دو به خاطر بار به یکسان در رنجند.
    باری خدا را شکر میکنم مانند سگهای چهار دست و پا نباید رخشم را راه براه دستشوئی هم ببرم! دسته اش را مهربانانه کمی میفشرم، خون در رگهای دستهُ چرخم (رخش) میدَود، میرود تا زین بالا. چراغ خطرش دو سه بار روشن و خاموش میشود و من میفهمم همه چیز نزد رخشم روبراست.
    ساعت ده شب با رختهای شسته به خانه باز میگردم. رختها همه پاک ولی سنگینترند، هنوز نم داشتند.
    نمدارترینشان را نزدیک پنجره به بند رختی که از یک سر اطاق به آن سر بسته ام پهن میکنم به اطاق دیگر میآیم، کنار میز کارم!! مینشینم. از فلاکس چای داغی در فنجان میریزم و سیگاری روشن میکنم و درد شانهُ چپم را با نگاهی چپکی به دیارعدم رهسپار میسازم.
    از کودکی عادتم شده بود وقت پس انداز بکنم. همه میدانستند، همه میگفتند: “ وقت طلاست“.
    چه خیالی اگر سه چرخه نداشتم و میبایستی منصور رو که سوار بر سه چرخه اش بود ده بار هل میدادم تا یکبار اجازه سوار شدن بهم میداد، چه خیالی اگر در چین و هند درشکه بر دوش میکشم و مسافر جا به جا میکنم.
    وقت دارم و وقت هم طلاست. این را تنها من نمیگویم، از زرگر تا بزاز همه این را میگویند.
    و من نمیدانم با این همه مال و منال که رو دستم مانده چه کنم.
    سایت شما را باز میکنم باز شعرتان را میخوانم و لذت میبرم. در قسمتی که دوستان برایتان مینویسند نگاه میکنم .
    این را به شما بگویم، من هر بار در این قسمت نوشته خودم را میبینم که شما لطف کرده منتشر میسازید، افتخارم میگیرد، متشکرم.
    گاهی در خیالم جام بر جام میزنیم، شما میگوئید و من سراپا گوش هستم، شما جامم را از شراب پُر میسازید و من خموش هستم.
    آقای معروفی آگاهم که وقتتان به خاطر کارهای خانهُ هدایت تنگ است و سرتان از مشغلهُ زیاد شلوغ .
    ایکاش میتوانستم جوری از بارتان را به شانه بکشم، میتوانم؟ هر لحطه اراده کنید در خدمتتان هستم.
    چالاک و عاشق بمانید شاعر سرزمین دلها.
    سعید از برلین.

  12. سلام آقای معروفی عزیز:
    شعر زیبای شما وقتی با صدای خودتان باشد بهترین هدیه روز عشق می شود برای ما که هنوز قلبی توی سینه مان داریم!
    ارادتمند
    مهتاب

  13. آقای معروفی عزیز من خیلی وقته که خواننده مطالب شما هستم . تا به حال نظری نداده بودم اما این بار اونقدر به وجد اومدم که واقعا در دل شما رو تحسین کردم .
    امیدوارم همیشه قلم در دستتان و خداوند یارتان باشد .

  14. سلام استاد
    زبان شعری ساده,رک و دوست داشتنی دارید بعد از خواندن شعر فقط تونستم بگم:
    آدم اگه شعر عاشقانه هم میگه این طوری باید بگه
    با آرزوی توفیق

  15. نمی شود در وجد از شعر شما ساکت بود:
    آن قدر دوستت دارم
    که هرچقدر به سمت تو
    روی ثانیه ها می دوم
    نفسم نمی گیرد
    عجله دارم
    دستانم را لابلای انگشتان تو جا می گذارم
    و بر می گردم
    به خودم می رسم
    اما
    نام خودم را قبل از تو
    به خاطر نمی آورم

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert