سیم نقاله و خاک

آنقدر بی‌تاب شده بودم که نمی‌توانستم خود را به آب و آتش نزنم. حالم هم خوب نبود، تپش‌های نامنظم، دلهره و احساس زنده به‌گوری…
یانوشکا بالای پله‌ها ایستاده بود و به سنگ قبرها نگاه می‌کرد. منتظر بود اتوبوسش برسد. و من صدای چرخ‌های اتوبوس را بر آسفالت خیس می‌شنیدم. بقیه‌ی آدم‌ها هم ‌رفته بودند و گورستان خالی ‌شده بود. دوباره ترس برم داشت، و دوباره بی‌تابی افتاد به جانم. گوشی را برداشتم و در آن تاریکی شماره گرفتم. زنی گوشی را برداشت که نمی‌شناختمش. به تته پته افتادم. گفتم: «با خانم…» و زبانم بند آمد. اما ترسیدم قطع کند، ترسیدم نفسم برای همیشه قطع شود. گفتم: «می‌خواستم با خانم…» و باز لال شدم.
خدای من، چرا به اسمش که می‌رسیدم مغزم از کار می‌افتاد؟ گمان می‌کنم آن زن مرا شناخت. گفت: «شما؟»
گفتم: «ایرانی هستم. عباس ایرانی.» و بعد ناگهان توانی در من جوشید: «می‌خواستم با خانم آه صحبت کنم.»
«می‌دانید؟ برده‌ام چشمش را عمل کرده‌ام و نگذاشته‌ام کسی بفهمد. تازه از بیمارستان مرخصش کرده‌اند، هنوز نمی‌تواند ببیند.»
گفتم: «گوشی را بدهید به خودش شاید بتواند ببیند.»
گوشی را به دستش داد، پنجره‌ای در آن تاریکی باز شد که حالا می‌دیدمش. چشم‌هاش باز بود اما نمی‌دید. می‌خندید. نارنجی پوشیده بود، به جایی نامعلوم نگاه می‌کرد و می‌خندید. گفت: «سلام.»
«سلام.»
از خواب که پریدم دیدم در „تماما مخصوص“ نیستم. در پراگ هستم. مسیحا بالای سرم ایستاده بود و می‌گفت: «بیا صبحانه بخوریم.»
تمام شب کابوس بود و از خواب پریدن. خواب آخری نمی‌دانم چرا تو در تو مرا می کشاند و می‌برد. مسیحا ایستاد که همراهش بروم. هوا آفتابی بود. چیزهایی گفت که نفهمیدم. روی میز پر بود، و از پنجره صدایی می‌آمد که انگار کسی دارد شیر تربیت می‌کند؛ یک شلاق می‌زند بر کف صحنه، و بچه شیرها از حلقه‌ی آتش می‌پرند. مسیحا برام چای ریخت و گفت: «واسلاو هاول ازدواج کرد. با یک بازیگر معمولی تئاتر.»
گفتم: «مگر از شبنم جدا شده؟»
«شبنم؟ اسم زن قبلیش شبنم بود؟»
«آره، همان عینکی. چه حیف!»
«واقعا اسم زنش شبنم بود؟ کجایی بود مگر؟»
«ایرانی بود، شبنم طلوعی. من صبحانه نمی‌خورم، می‌روم بخوابم. می‌بوسمت با اشک.» عجب نمایش قشنگی بود. اشکم را در آورد.
از پنجره همان صدا می آمد. با شلیک هر تیری چندین کایت رنگی در آسمان پر می‌کشید و به جای نامعلومی می‌رفت. شاید هم سیم نقاله بود که خاک می‌برد به جاهای دور. واگن‌های خالی بر می‌گشت و باز خاک پر می‌شد؛ انگار کسی داشت گودالی بزرگ می‌ساخت.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp