سیب

هر وقت دلتنگ تو باشم
برای چشم‌هام
سیب می‌خورم.

بوی تنت
مرا برمی‌گرداند
به دوران پیش از خودم
پیش از آن که باشم.
مگر پیش از تو
سیب هم وجود داشت؟
 

از صبح صدات کردم.
اصلاً به روی خودم نیاوردم
که نیستی.

تو باشی
خدا می‌شوم
مالک شب‌های تو
نه مالک یوم‌الدین
ایاک اعبدُ و ایاک استعین
راه دیگری نمی‌شناسم
مستقیم
به خانه‌ات می‌آیم
تنت را می‌پرورم
و دنیا را
با دست‌های مهربان تو
می‌آفرینم
حتا خودم را.

بدون تو
چیزی که احتیاج ندارم
خودم هستم.

چشم چشم دو ابرو
نداشتم می‌کشیدم
برای خورشید
آمدی؟
لبخند
نداشتی می‌زدی
با اخم توأمان
دیگر چیزی ندیدم؟
به خورشید نیازی نبود
و شب بود
در لابلای نفس زدن‌هات
نام من
از مشرق چشم‌هات
طلوع می‌کرد


سلام.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

81 Antworten

  1. با موسیقی صفحه شما
    خانه ای می سازم که پنجره هاش رو به بهار باز می شوند
    و کلمات کاشته شده در باغچه
    فقط سیب می دهند.
    برای دلتنگی هام کافی ست؟
    شاد زید…
    مهر افزون…

  2. درود بر یکی از بزرگترین استادان رمان نویس ایران. من نمیخواهم در باره ی نوشنه شما در این وبلاگ نظری بدهم. تنها می خواستم عرض ادبی کنم و بگویم سمفونی مردگان شما را دوبار خواندم .من الان ۲۵ ساله ام و تازه کارشناسی ارشد ادبیاتم را تمام کردم. آن وقت دبیرستان بودم که رمان شما را خواندم و اولین رمان شما بود. چنان مرا گرفت که گاهی برمیگشتم از چند صفجه قبل آن را می خواندم البته در آن سن و سواد کمتر متوجه می شدم اما از روایتگری داستان که از چند زاویه دید بود لذت بردم و شاید بتوانم بگویم بعد از بوف کور که درهمان سن خواندمش آنهم ۸-۹ بار -سالی یک بار کمتر داستانی بر من چنان تاثیری گذاشت. تنها چند داستان از نویسندگان داخلی و خارجی به شدت مرا گرفت علاوه بر بوف کور و سمفونی مردگان داستان شرق بنفشه از مندنی پور که چهار بار خواندم و می خوانمش و صد سال تنهایی مارکز و کوری گونترگراس و و برای سومین بار هم سمفونی مردگان را دوباره خواهم خواند الان تازه چند صفحه از داستان فریدون سه پسر داشت را از اینترت گرفتم چون در ایران گیر نمی آید ببخشید که کپی رایت را رعایت نمی کنیم. مجبوریم با این حکومت لعنتی. نمیدان آیا سمفونی مردگان را هم سانسور کردند یانه اگر سانسور شده و متن کامل آن در اینترنت هست لطفا بگویید که تهیه کنم. اما فریدون یه پسر داشت … دیوانه کننده است با اینکه چند صفحه از آن رابیشتر نخواندم.. شما و هدایت و چوبک . گلشیری و مندنی پور و دولت آبادی ( بویژه آثار جدید ایشان) و احمد محمود همشهریم و چند تای انگشت شمار دیگر از بزرگترینهای داستان نویسی ایران هستید. ای کاش چنین وضعیت سیاسی گندی نداشتیم تا شما بزرگان را بیشتر از این جهانیان می شناختند .بوف کور . کلیدر . سمفونی مردگان شازده احتجاب هرکدام به تنهایی شایسته ی دریافت نئبل ادبی و دهها جایزه ادبی دیگر هستند گرچه جوایزی گرفتند اما این هیچ از ارزش آنها و شماها کم نمی کند .کامیاب و پدرود باشسد . لطفا اگر سمفونی مردگان سانسور شده در ایران چاپ شده اگر امکانش هست به ایمیلم بفرستید چون دانلود بسیاری از کتابها هم در ایرا دشوار است با این سرعت پایین و. فیلترینگ بال. با اجازه لوگو یا لینک شما را در وبلاگ شعرهام می گذارم .سر انگشتی رنجه کنید و به شعر خانه ی ساده من بیایید . پدرود باشید استاد .

  3. سهم
    می خواهم جهانم را با تو
    عادلانه قسمت کنم :
    نخ پیچک را
    به ساق ِ پای تو می بندم
    نخ ِ بادبادک را
    به مچ دستم گره می زنم
    فرفره های کاغذی را هم
    می سپارم به دست باد
    و قایق های کاغذی را به دست آب
    یک بستنی آلاسکای نارنجی به دست تو می دهم
    یک ذرت بو داده دست خودم می گیرم
    شِکر ، طعم ِ لبان تو می شود
    نمک ، طعم ِ لبان ِ من
    می خواهم جهانم را با تو
    قسمت کنم:
    گُل های شیپوری باغچه ی خانه
    برای تو
    لانه ی گنجشکِ روی درخت
    برای من
    حوض ِ کاشی ِ حیاط ، سهم ِ تن ِ تو
    تن ِخیست اما، سهم ِ چشم های من
    زنگِ خانه ی همسایه ها
    سهم انگشتان دست من
    زنگِ دوچرخه ، برای تو
    زنگِ صدای تو ، سهم من
    پاهای من به وقت گریز از آن تو
    دامن تو برای باد
    حالا من و تو
    شدیم مالکِ تمام ِ سهم های خوب
    مالکِ بی سند
    مالکِ بی ضمانت
    مالکِ بی قید و بند
    مالکِ بی قفل و کلید
    حالا با این همه سهم
    می شود که سهم یکدگر شویم ؟
    سهم چشم های هم
    سهم خواب های هم ؟!
    سهم آغوش هم ؟!
    دستم را
    به دستت می سپارم
    تنم را کنار ِ تنت
    به زنجیر می کشم
    پیچک می شوم
    و به تو می آویزم
    موج می شوم و بر تو می پیچم
    جزر می شوم
    مَد می شوم
    در سطح ِ خوابت
    راه می روم
    خزه می شوم و آرام
    در عمق ِ خوابت
    می خزم
    افسون ِ شده ی قرص کامل ِ ماه که نیستم
    مست ِ بیداریم
    بیداریت را می خوابم
    خوابت را
    بیدار می شوم
    با تو بادبازی می کنم
    اوج پروازم را
    با تو سقوط می کنم
    توپ ِ بازی می شوم
    خودم را به سویت پرتاب می کنم
    توی دست های تو گُل می شوم
    پشت ستون دیوار
    چشم هایت را که ببندی و باز کنی
    خودت را که بغل بزنی
    لای پیراهنت
    لای موهایت
    بین نفس هایت قایم شده ام
    پیدایم کن
    و از ذوق جیغ بزن !
    وقتی که می بوسمت
    چشم هایت را نبند
    می خواهم برق مَردم چشم هایت
    سهم ِ من بشود
    پلک ، که می گشایم
    تو را می یابم
    دیگر گمت نخواهم کرد
    هنوز
    با چشمهای بارانی ات
    خیسم
    همچون موج در آرام تو
    می خروشم
    و در خروش تو آرام می گیرم
    مرواریدِ قصه ی من
    دلم را که به دریا زدم
    صدف که شدم
    مرا تنت کن
    دیدی آخر
    سهم دریای بودنم
    تنها نصیب تو شد ؟

  4. سلام. بازم ممنون از این همه زیبایی. استاد عزیز شما مطمئنی که دوربین جایی ندارید؟؟ چرا هر وقت اینجا شعر جدیدی میگذارین با حال من میخوره. انگار که من نوشته باشمش؟ ممنوننننن

  5. یه چیزی قبل ترها نوشته بودم٬آخر شبیه سیب شما بود:
    خیال بیهوده ای بود٬
    همچو روزی از روزهای بهار سپری شد٬
    اما یک نگاه ٬یک حرف و یک رؤیا دست به دست هم دادند
    و قلب مرا با خود بردند !*
    خیال بیهوده ای بود ٬
    انتظار پر شدن گودی دستانت
    حتی طلوع مشرقی نگاهت
    :
    :
    باد قلبم را با خود برده است !
    ……………………………………………….
    اما سیب شما خیلی خوشمزه تر بود٬چون بوی سلام می داد.
    فاصله ی این سلام ها را کمتر کن٬باسی جان.

  6. سلام…دیروز یه دوستی داشت می گفت این عباس معروفی هم دیگه وبلاگش حال نمی ده…همه ش شده شعر…همه ش هم تو یه سبک…گفتم مگه خبر نداری…عاشق شده…یه دختری اونجا خورده به پستش به کل دل و دین و عقل و هوشش رو به باد داده…چشمای رفیقم گرد شد…گفت جدی می گی؟ حالا کی هست!؟ گفتم یه دختر اسکاتلندیه…(همینجوری گفتم که خودم رو از تک و تا ننداخته باشم)
    حالا جان معروفی کی هست طرف؟

  7. از صبح صدات کردم.
    اصلاً به روی خودم نیاوردم
    که نیستی.
    این منظومه اصلا“ تکرار نمی شود.همیشه چیزی برای غافلگیر شدن یافت می شود.
    سر زنده باشید وزنده ،همیشه

  8. سلام آقای معروفی عزیز .. هنوز تب داستانتان ولم نکرده ست که دوباره با شعر شما حالم دگرگون میشود .. چه زیبا که سیب را برگزیده اید . من بارها صدایش کردم و به رویم نیاوردم که نیست ! چه زیبا گفتی این تیکه رو … هربار با شعرهایتان زندگی را نوع دیگری میبینم و از این بعدی که میگویید بیشتر به این راه میرسم که جز راه عشق راه دیگری نیست ..

  9. سلام
    شعر و ترانه و لبخند نذر دیدنت کرده ام پدر…
    به یاد آن سالها
    دلتنگ که می شدی
    سیگاری می گیراندی و می زدی به شب برزخی نیاوران… یادت هست…

  10. آقای عباس معروفی عزیز.سلام:
    من گلنارم.۲۲ ساله و ساکن مشهد.( البته در حال حاضر, چون سعی دارم که از ایران برای ادامه تحصیلاتم برم.) مدتی هست که وبلاگ شما رو می خونم و باید بگم که عاشق شعرهای شما هستم.خیلی زیبا می نویسید.وقتی که شعرهای شما رو می خونم احساس می کنم که نفسم داره بند می یاد و دیگه نمی تونم نفس بکشم.من هم یه وبلاگ دارم.البته من شعر نمی گم اما شعر های شاعرانی رو که دوست دارم در اون می نویسم.با اجازه شما از شعر های شما هم استفاده می کنم البته با ذکر نام شما. می دونید شعر های شما به من کمک می کنه که احساسم رو به اون کسی که دوست دارم بگم.آخه یه نفر هست که من خیلی خیلی دوسش دارمو نزدیک به یه ساله که ندیدمش و ازش دورم.( اون تهرانه) بنا به دلایلی نمی تونم باهاش تماس بگیرم. داستانش خیلی مفصله.اما من منتظرش هستم که برگرده. و ایمان دارم که یه روزی بر می گرده.جمعه( ۸ اردیبهشت تولدشه) کادوش رو خریدم همراه با یک کارت تا وقتی برگشت بهش بدم. سال پیش مثل امروز مشهد بود.دلم براش خیلی خیلی تنگ شده .اگر به وبلاگم سری بزنید خیلی خوشحال میشم.(www.mieadbagolnar.persianblog.com ) میشه شما هم برای برگشت اون ( پژمان) دعا کنید.آخه با شعرهایی که شما میگید باید قلب خیلی پاک و بزرگی داشته باشد.روزی که برگرده اولین نفری که خبرش رو بهش می دم شمائید.خیلی دوستون دارم.از ته ته دلم آرزو می کنم که به تمام آرزوهاتون برسید.به خدا می سپارمتون.

  11. سلام . آدرس جدید منو جسارتا وارد می کنید استاد ؟ راستی چک میل کردن وقتی از شما چیزی تو میل باکس نیست چه فایده ای داره ؟ و من انقدر تلخ شدم که شیرینی هیچ بوسه ای کافی نیست .

  12. سلام…
    بروکسل می روید.. خوب آمریکا هم بیایید.. ( البته فکر کنم باز جمله بی ربط گفتم ) … باید بروم یک انجمن فهمیده قدر هنر دان … پیدا کنم و که شما را دعوت کنند… خیلی دوست دارم با صدای شما نوشته های شما را بشنوم..به امید آنروز

  13. سلام استاد
    خیلی منتظر ماندیم.و چقدر زمزمه کردن شاه بیت های شما زندگی آفرینند:
    “ از صبح صدات کردم
    اصلاَ به روی خودم نیاوردم که نیستی…“
    راستی شعر حمید رضا سلیمانی هم لطیف بود. از او به خاطر آوردن شعرش متشکرم!

  14. سلام برشما من دوست دارم(خیلی زیاد)موسیقی رو هم دوست دارم.ای کاش از وبلاگت حذفش کنی چون مزاحمه هر چند می شود کنترلش کرد اما سرزده می آید.خوب می نویسی حتی خوب تر از آنچه من می گویم.

  15. در بخشی از کتاب طبل حلبی گونتر گراس هست „ما در عصری زندگی می کنیم که با این همه غم گریه نمی توانیم بکنیم .برای همین به کافه پیاز می رفتند-تا با پیاز خرد شده گریه کنند.“
    من هم نوشته شما را که می خواندم فکر می کردم با این همه دلتنگی :دلتنگی ملموسی از این دست نزدیک و عاشقانه نیست تا برایش گریه کنم.دلتنگ شوم.شعر ….شعر …شعر شوم.

  16. آقا اجازه… می شه گریه کنیم؟…………………………………………
    ………………………………………………………………………..
    ………………. .

  17. بدون تو . بدون تو. بدون تو.
    آقا اجازه! اگه اون نباشه منم نیستم. پس سیب هم نیست. زندگی هم نیست. این دنیای تو خالی هم نیست. راستی آقا! خدا چی؟ شاید اون هم نیست.

  18. …درود
    نه این که دیگر یک فقط می شود گفت خود عشق است
    که سرودید.
    …با واژه ها می شود موسیقی ساخت . این را فهمیدم!
    با شما.
    هر روز می نویسید اگر تمنا کنم؟!
    اگر بدانید که چقدر منتظر می مانم . می مانیم؟!…
    جاودان.

  19. یک لکه ابر یک لکه خدا
    تهران بارانست
    دستانت روی شانه هام
    شانه هام خیس است
    هر روز تکراری
    تکرار می شوی در بی نهایت
    بی نهایت ها
    می پرسند چه خبر
    نمی پرسند چه دل؟
    نمی پرسند چه ترس؟
    اینروزها چه می کنی؟
    نمی پرسند چه نمی خندی
    نمی پرسند چه دل نمی بندی
    خدا بر شانه هام می گرید
    شانه هام خیس است
    آن ابر هم
    دستهای تو هم
    بی نهایت ها صفر می شوند
    ……………………………….
    سلام
    من را یادتان می آید؟

  20. فوق العاده بود…مثل همیشه…مثل همیشه که می شه هزار بار خوند و خسته نشد…
    همیشه شاداب و سلامت باشید…مثل سیب.
    استاد ایرادی نداره که گاهی شعراتونو توی وبلاگم می نویسم؟

  21. سلام آقای معروفی عزیز! این شعر بسیار دلچسب بود. ممنون!
    وبلاگ بنده هم چندتایی (کار) دارد سری بزنید … مانا باشید

  22. دلتنگی را چه کنم؟ به گردنش بیاویزم؟ نه آنجا جای منست فقط. نگهش میدارم تا روزی که برگردد و برای همیشه بماند… تا آن روز میمانم فقط برای او و به نام او… و تا آن روز بزرگ میشوم فقط…
    پاینده باشید و همیشه عاشق

  23. درود به شما گران ارج ! من همیش از اینجا زیبایی شقایق ها را چیده ام و معطر بر گشته ام . ماندگار بمانید و سراینده ! با محبت / عنبرین . /

  24. سلام آقای معروفی.
    یه سوال: می گن آدمهای هم اسم هم اگه در جزئیات نخلیم و موشکافی نکنیم خلق و خویی تقریبا مشابه دارن.. حالا به نظر شما چطور می شه یکی اسمش اکبر گنجی باشه و یکی اکبر سردوزامی و اینهمه ابعاد وجودیشون از هم دور ؟!
    فکر می کنم اگه از سردوزامی بپرسین لابد می گه : حتما اون تخم و عرضه ’ منو نداشته.. ولی به جواب آقای گنجی که فکر می کنم چیزی جز لبخند معنی دار و پرشکوه ایشون رو نمی تونم تصور کنم..
    امیدوارم روزگاری خوش و خرم داشته باشید

  25. سلام استاد
    فقط می توانم سکوت کنم حیف است این همه حضور که با کلام بی قدر من شکسته شود.

  26. سلام آقای معروفی عزیز
    دیروز کتابخونه آستان قدس بودم و تو سایت اسم شما رو سرچ کردم و در کمال تعجب دیدم که کتاب „فریدون ۳ پسر داشت“ رو کتابخونه داره
    روز بر شما خوش
    آرزومند سلامتی و شادمانی شما
    زیبا
    مشهد

  27. چگونه است
    که در کوچه
    مدهوش
    عُبور عابران را می‌بینم
    این سیب‌ها
    که از آسمان
    بر بام ریخت
    چه ‌کسی آن‌ها را
    به خانه بُرد و خوشبخت
    ما را نگریست.
    تا یادم کُنی
    من مُرده‌ام
    مرا از خانه به کوچه مبر
    اکنون ساعتی است
    که سیب نازل می‌شود
    کودکت به خانه که بازگردد
    پیر است
    امّا شُما
    عشق به ‌پا دارید
    پیرهن‌ها را
    به آتش روان کُنید
    همه‌ی مُرواریدهای دوخته
    بر پیرهن را
    ویران کُنید
    به آتش اندازید
    ناگهان
    از آسمان
    مُهلت بخواهید
    که دیگر
    نبارد
    شُما که خانه‌های
    مُقوایی دارید.
    پس عشق فُرو نشست
    و از عُمر آسمان و من
    پنجاه سال گُذشت
    باید در بهشت باشیم.

    از:
    لکه‌ای از عُمر بر دیوار بود
    احمدرضا احمدی

  28. من در عجبم شما چطور با ذوق بدون هیچ بحثی و استدلالی می خواهید به حقیقت دست یابید
    چگونه بخوانم و هیج نبینم
    هیچ
    اول بدانید بعد بخوانید
    اول استدلال و بحث
    بعد احساس و ذوق
    در آخر حقیقت و اشراق
    محسوس نگری در شعر امروز واقعا تاسف برانگیز است
    در پناه حق
    خدا یارتان

  29. عباس خان . نمی دانم چه اتفاقی می افتد که شعر نیز می گویی . پیشتر ها تنها خالق شاهکار سمفونی مردگان بودی و لذت رمانت را هنوز زیر زبان دارم با این شعر ها که می نویسی این لذت را از من و مخاطبانت نگیر . به وبلاگ من و بابا سری بزن . panjeei.blogfa.com

  30. سلام.
    آن کس که گفت برای تو مردم دروغ گفت.
    من راست گفته ام که برای تــــو زنده ام.
    کاش می شد که به دل واژۀ من سر بزنید
    کاش می شد پی (وب لاگ) منم در بزنید.
    کاش می شد که بیایید به میخانۀ من
    وز اشعار خوشم یک دو سه ساغر بزنید.
    کاش می شد که بیایید به خلوت گه من
    تا بر اندیشۀ من جوهر باور بزنید.
    کاش می شد که بیایید و به بذل نظری
    واژه را در نظرم معنی دیگر بزنید.
    شده این جملۀ کوتاه مرا ورد زبان
    که به من سر بزنید، به منم سر بزنید

  31. سلام آقای معروفی
    چند بار قبل هم که آمدم نوشتم که شعرهای زیبایی دارید ولی فکر می کنم که به دلایلی اراده ای برای کوتاه کردن آنها ندارید. مثلا در شعر مرا جایی جا نگذاری یک ذهن داستان مدار مشهود است که از چند خط اول به بعد ناگهان اوضاع به هم می ریزد و شعر به سوی دراز شدن پیش می رود. حسهای زیبایی که در شعرهای شما پرورش می یابد برای داستان هم کاربرد دارد و زبان سختی که باید در آن رمان یا داستان بلند مورد استفاده قرار گیرد ولی نمی دانم چرا به نوشتن شعر بلند اصرار دارید. سطر های پا درهوای میانه ی شعر به راحتی آب خوردن خواننده را از بقیه ی شعر جدا می کند.
    به هر حال در پناه جاودانگی ادبیات شما خواهید زیست.
    راستی فریدون سه پسر داشت را در تعداد ۲۰ تا اینجا کپی و پخش کردیم.
    بچه ها اکثرا رمان خوان نبودند و با این رمان به ادبیات داستانی علاقه مند شدند
    خوش باشید
    بای
    محمد باقر حاجیانی
    بهار ۸۵

  32. حس میکنم دارد تار از پود دلم جدا می شود…
    گاهی فکر می کنم باید بیشتر ببینم…
    همه را…
    با چشم دل اما!

  33. سیب
    از دستهای من بالا می رود
    چراغ
    از چشمهای تو
    چراغ را خاموش کن
    سیب را به تو میدهم
    گاز بزن تاریکیهای مرا
    می بوسمتون
    شاد باشید

  34. با عرض سلام به قصه نویس ایران
    می دانم می خواهی شاعر بشوی و به عنوان شاعر پذیرفته بشی. شعر وقتی شعر است که زبان شاعرانه داشته باشد، تصویر باشد نه وا ژ ه ،هر کسی بتواند برداشت خاصی داشته باشد. شعر وقتی شعر است که از درون شما بترواد. شعر ساختگی شعر مردنی است. شعر درد صداقت را می طلبد. شعر کاسبی نمی فهمد، شعر معرفت و انسانیت را دوست دارد. شاید فکر کنید دشمن شما هستم و یا حسودم. اما اشتباه نکنید زیرا در این باب هیچ کسری ندارم. یعنی غنی و پذیرفته شده ام. و از دشمنی حذر دارم. به دوستی و به انسانیت و معرفت اگر سلام کنید شاید شعرهایتان طلوع کنند.

  35. سلام
    استاد عزیزم
    ۲۵ سال از عمرم گذشته اما از وقتی
    با شما اشنا شدم انگار تازه بدنیا اومدم
    از شما ممنونم هزاران بار
    الان ۴ساله هستم
    امیدوارم همیشه باشید………….
    تو باشی خدا میشوم…..

  36. دلتنگ تو باشم
    سیب هم نباشد
    چه کنم آقای من ؟
    بدون آغوش تو
    جسارت خوابیدن ندارم
    نیایی هزار سال همینجا ایستاده ام
    .در آستانه در اتاق


  37. و من اندیشه کنان
    غرق این پندارم
    که چرا
    خانه ی کوچک ما
    سیب نداشت؟!
    آمدنت دیر شده باسی جان، دیر…

  38. سلام استاد. دلم تنگ شده بود برایتان برای این حضور خلوت انس. برای نوشته هایتان… مدتهاست که فرصت نکرده ام با دلی راحت بنشینم روبروی منیتور و نوشته هایتان را بخوانم. نمیدانم چه بگویم جز اینکه غریبند و دلنشین. می ترسم چیزی بگویم که لطافت شان را مبتذل کند و حقیر. شاد باشی استاد و جاودان.

  39. استاد گرامی،
    میگویند داستان نویسان خوب وقتی شعر میگویند به دل نمی نشیند، گویا درست میگویند. دوستی برایتان نوشت : شعر کاسبی نیست. منظورش را فهمیدید؟

  40. سلام بسیار زیبا بود شعر استادی که داستانش به شعر می ماند و شعرش به داستان و هر دو به عشق

  41. سلام.
    تو سیب چیده ای من انار
    تو طعم سیب را چشیده ای من انار را دانه کرده و دود کرده ام
    باور نداری بیا ببین

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert