روزی که شهرداری تهران از سفارت بریتانیا ادعای غرامت کرد، این خبر به شکل عجیبی ذهنم را به بازی گرفت و مدام مراسم پلوخوران علما در ایام عاشورا در سفارت انگلیس به یادم می آمد، نمی دانم چرا. تا اینکه به سفارت حمله کردند، سفارتها بسته شد، و کارکنان سفارت ایران از انگلستان اخراج شدند. شاید ذهن من هرز می پرد، و این ارتباط سازی بی ربط باشد، اما این چند روز همه اش چشمم دنبال یک خبر می گشت که بالاخره امشب رسید:
خبر یکم*
شهرداری تهران میگوید سفارت بریتانیا باید یک میلیارد و ۶۰۰ میلیون تومان جریمه بپردازد. مدیر عامل سازمان پارکها و فضای سبز شهرداری تهران سهشنبه، ۲۴ آبان به خبرگزاری فارس گفت که سفارت بریتانیا به جز ۳۱۰ درخت قطع شده، پیش از این ۳۰ اصله درخت دیگر را هم قطع کرده است.
* خبر دوم
به فاصله دو روز از تصویب قانون کاهش روابط ایران و بریتانیا در مجلس ایران، امروز صدها نفر با پرتاب کوکتل مولوتف و سنگ به سفارت بریتانیا و اقامتگاه دیپلماتهای بریتانیا (باغ قلهک که درختهاش قطع شده) حمله کردند. ساعاتی پس از این حمله، وزارت خارجه ایران با انتشار بیانیه ای ابراز تاسف کرد. در واکنش به این حمله، ویلیام هیگ، وزیر خارجه بریتانیا، در پاسخ به یورش و غارت سفارتخانه کشورش در تهران دستور تعطیلی فوری سفارت جمهوری اسلامی ایران را صادر کرد.
* خبر سوم
کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس ایران در جلسه یکشنبه آینده خود درخواست دولت بریتانیا برای دریافت غرامت از ایران به مبلغ یک میلیون پوند را بررسی می کند.
*پرسش چهارم
یک میلیون پوند چند میلیارد تومان می شود؟
11 Antworten
آقای معروفی واقعا چقدر خوشحال شدم در بی بی سی فارسی دیدمتون … انگار دنیارو بهم دادن … آهنگ نفس هاتون دلگرمی برام … ولی پیرتر از معروفی ذهنم بودید … و کمی رنج کشیده … امیدوارم همیشه سالم و سلامت بادشید … به امید دیدار
با سلام و درود فراوان
اینجانب اخیرا کتاب سمفونی مردگان تالیف حضرت عالی را یافتم شناخت جامعی از شخصیت شما ندارم ولی شیوه و متد ادبی شما را پسندیدم اگر اجازه دهید قصد دارم کتاب فوق را به زبان عربی ترجمه کنم چنان چه فکر می کنید نوشته ی مناسب تری دارید که ترجمه ی ان اصلح باشد معرفی فرمایید. محل توزیع کتاب ترجمه شده جنوب ایران و احتمالا کشورهای عربی خواهد بود پس از تهیه ی ترجمه ان را برای شما فرستاده درصورت تایید منتشر خواهد شد
بنده ۴۸ سال سن و تحصیلات اکادمیک حقوق و مسلط به زبان عربی می باشم امیدوارم بتوانم در نشر افکار و ادبیات نو سهمی داشته باشم
با تشکر
ممنون که هنوز اینجا هستید.
درود بر شما
جناب معروفی جدیدا حدود ده نسخه از مجلات گردون که شما در ایران چاپ می کردید به دستم رسیده . به طور اتفاقی به نام مجموعه داستان “ دلی بای و آهو “ برخورد کردم که در سال ۷۲ خبر چاپ دومش رو داده بودید. نخوندمش و ندارمش… خواستم بدونم من از چه طریق میتونم این کتاب رو تهیه کنم ؟
با مهر
شراره
————————-
سلام شراره عزیز
دلی بای و آهو نمایشنامه ست که در کتاب آونگ خاطره های ما آمده
چاپ انتشارات ققنوس
سلام
آقای معروفی امیدوارم حالتون خوب باشه. میتونم ایمیلتونو داشته باشم؟
————————-
سلام
این هم ای میل من خدمت شما
[email protected]
پرسش پنجم :چرا موزیکی که روی صفحهءوبتون بود رو برداشتید؟
پرسش ششم:میشه کمکم کنید؛آخه اون آهنگ رو می خوام
————–
سلام
موزیک برداشته نشده
سی دی الینا
از آروُ پرت
برایتان زیاد نامه می نویسم. هیچکدام پست نمی شوند. چند وقتی آلمان بودم. فردا پس فردای برگشتنم به من گفتند شما کجای برلین زندگی می کنید. می خواستم گریه کنم.
تماما مخصوصتان را خواندم. نوشتم پونه با نعنا فرق چندانی ندارد در نوع ولی خب در باطن.
نوشتم خوش به حال پونه ی ایرانی.
روزی که تماما مخصوص را از یکی از مغازه های قدیمی فروش انقلاب پیدا کردم توی خیابان وقتی منتظر
یکی از این تاکسی های زرد بودم و از آسمون سیلی از بارون می بارید یه خانمی بهم گفت این کتاب بخون و لذت ببر …
فروشنده ی کتاب هم وقتی هر روز می دید که من اون همه راه می رم و می پرسم کار جدید معروفی
و این که کاش عباس معروفی اینجا بود و بین اون همه اثر چشم من فقط به دنبال اون کتاباست برام تعریف کرد که
یک روز یه آقایی میاد مغازه و می پرسه : کتاب درسی هم دارید ؟
مرد می گه : نه.
اونم یه نگاهی به کتابا می ندازه و می گه منم هم یه دایی دارم که از این دست نوشته ها می نویسه
و برای ما هم می فرسته. این جا زندگی نمی کنه.
مرد وقتی می پرسه اسمش چیه می گه : معروفی !
نامه های شما همین جاست …
بالای سمفونی مردگان سانسور نشده یتان
نوشته ام:
دوباره بر می گردم آن کنج دنیا و از زمستانی می گویم که خیال تمام شدن نداشت …
نعنا
دی ماه ۹۰
من چند سال است وبلاگ می نویسم. در خور خواندن نیست …
همین که بدانید بی نام و نشان نیستم …
————————-
سلام
حتما به وبلاگ شما سر می زنم
و مرسی
می شود خیلی. من که نمی توانم با انگشتهای دستها و پاهایم حسابش کنم.
جناب آقای معروفی عزیز سلام
هر روز به اینجا سر می زنم تا مگر عنوان جدیدی اضافه شده باشد
نه اینکه فکر کنید تا می بینم پست جدیدی نیست سریع این صفحه را می بندم!
آهنگ متن این صفحه، آهنگ متن این روزهای سرد و هوای دلگیر غربت شده است.
با سپاس
چند پرسش بی خبر:
داشتم فکر می کردم، خیلی ساده فکر می کردم،عباس معروفی شاید هنوز هم باورش نمی آید، شاید دیگر هرگز وطنش را نبیند.در و دیوار کوچه های کودکی و جوانی اش را که خاطراتش یکریز یکریز مثل مورچه ها از هر سوراخش تند تند بیرون می آیند بالا می روند پایین می افتند و باز بالا می روند.باورش می آید؟
داشتم فکر می کردم، خیلی ساده فکر می کردم،عباس معروفی چندین سال پیش که نوروزی،تابستانی، وسط تعطیلاتی وقتی وقتی جایی می رفته یا حتا در خانه اش می مانده،فکرش را می کرده یک نگاه فقط یک نگاه بیشتر به زیبایی دور و برش یا به منظره ی هرروز کوچه شان از پنجره خانه،بیندازد،شاید حسرت همین یک نگاه اضافه چندین سال بعد رهایش نکند.فکرش را می کرده؟
داشتم فکر می کردم،خیلی ساده فکر میکردم،عباس معروفی وقتی در ایران بوده،و نمی دانسته جوانی وقتی سمفونی مردگانش را خواند،چقدر به اسم ساکت روی جلد کتاب سلام کرده تا روزی که می خواهد عباس معروفی را ببیند آنقدر به او سلام کرده بوده باشد که انگار دارد به دوستی قدیمی سلام می کند.عباس معروفی نمی دانسته اما اما دیگر هرگز نخواهد دانست که نمی دانسته… می دانسته؟
من کابلی ام اما در قم بزرگ شده ام. دوسالی که در کابل بودم و فکر می کردم دیگر هرگز برنخواهم گشت، هر وقت نامه ای عکسی چیزی از قم می رسید خوب می دیدم که دوتا شده ام و دارم توی اتاق راه می روم. یکی منی که در قم یکی منی که در کابل. و هیچوقت نفهمیدم من کدامشان هستم.عباس معروفی وقتی در آلمان است و عباس های معروفی را می بیند که دارند توی اتاقش راه می روند میتواند خودش را تشخیص بدهد.کدامشان دروغ می گوید کدامشان راست…
نمی دانم دارم از عباس معروفی گله می کنم یا به جایش. نمی دانم اصلن چه دارم می گویم.به کی به چی .از کی از کجا؟چیزی از عباس معروفی خیلی گنگ در من در می گیرد وقتی فکر می کنم به اینکه عباس معروفی نیمی از عباس معروفی را در ایران و نیمی را در آلمان جا گذاشته است. شاید تمامش را در تمام راه. مثل کیسه ی آردی که سوراخ شده باشد و وقتی در مقصد می بینی که نیست و می خواهی دنبال آردها بگردی چیزی پیدا نمی کنی امانمی دانی در تمام مسیر برگشت زیر پاهایت بوده.
عباس معروفی کجاست؟چرا نباید اطمینان داشته باشد روی خاکی که دوستش دارد، می تواند بار دیگر قدم بزند؟ اطمینانی که بودن و نبودنش برای هیچکس فرقی نمی کند حتا اگر روی همان خاک باشی یا نباشی اما اگر این اطمینان را از آدمی بگیرند دیگر چه چیزی برای او باقی می ماند؟ انگار رودخانه ای را از آب تهی کنند و بگویند با ماهی ها که کاری نداریم! و زل بزنند به چشمان ماهیی که دارد بیرون از آب با تمام توان شش هایش را باز و بسته می کند…
داشتم فکر می کردم خیلی ساده فکر می کردم، عباس معروفی می داند عباس معروفی را از عباس معروفی گرفته اند؟
عباس عزیز،
به پنجره نگاه می کنم
در شیشه های تاریکش
به جای شب
تنهایی من پیداست…
ارادتمند کابلی شما: علی مشکات
—————————–
دوست کابلی من
آقای مشکات
چقدر زیبا می نویسی
و چقدر پخته.
من تمام نگاهم آنجا به شماهاست
اینجا فقط نفس می کشم، انگار دارم دورخیز می کنم که به زودی به خانه ام برگردم
سلام شما که از همه چیز خبر دارید. این را هم بخوانید. برای من خیلی جالب بود.