——
میخواستم همقد تو دسته گلی که مثل خودت کمرش باریک باشد بگذارم آنجای آشپزخانه، روبروی گاز. همانجا که سطل برنج را میگذاریم. میخواستم وقتی نیستی خیال کنم آنجا ایستادهای داری زیرچشمی نگاهم میکنی حواسم باشد از اینجا که نشستهام بی آن که بفهمی هی ساقهات را از بر کنم در بوی گندمزار رام و آرام شوم. میخواستم خانه را عوض کنم. آنجایی را بخرم که همیشه در خوابهام میبینم، همان خانه آجری طاقضربی که وقتی صبح بیدار میشویم از هر پنجره تصویر کوه خودش بیاید توی چشمهای ما. زمستانها برف قله، تابستانها نارنجی گلی سبزی گیاهی از لابلای شکافها لبخند بزند. همان خانهای که هر بار که از جلوش رد میشدیم میزدم بغل از ماشین پیاده میشدم مثل مساحان شهرداری دورش راه میافتادم اینجا و آنجاش را ورانداز میکردم، میگفتی «مگه میخوای بخریش اینجوری دورش میچرخی؟» همان خانهای که دیشب هم نشانت دادم. میخواستم یکی از باغهای پدربزرگم را در اختیار بگیرم درختهاش را نو کنم آنهمه آفتاب تابستانهای کودکیام را از اینهمه غربت ابری پس بگیرم، یک کلاه حصیری سرم بگذارم راه بیفتم توی باغ مدام بکارم بردارم هرس کنم قلمه بزنم دور باشم از فضاهای مجازی بیثبات، مثل عموجان تنهی توخالی یک درخت را اریب بگذارم روی پشت بام که زنبورهای عسل بیایند برای خودشان خانه بسازند و من از آنسرش به شان عسل انگشت انگشت ناخنک بزنم و گاهی بادیه مسی بگذارم زیرش که برای صبحانه بیعسل نمانیم. میخواستم بعضی وقتها همینجوری سرزده برویم پیش مامان ببینیم چی پخته کمی دور و برش بچرخیم سهم لواشکمان را بگیریم، بعد ازش بپرسم این خطمی را کی بکارم؟ اصلاً قدش تا کجا میآید بالا؟ راستی نشای نعنا داری؟ میخواستم بعضی وقتها… ولش کن! کارهای دیگر هم بود که خیلی دوست داشتم ذوق داشتم تجربه داشتم و حالا دیگر مدتی ست هرچه چوب میبینم دلم میخواهد بریزم توی شومینه بنشینم به شعلهها خیره شوم. میخواستم توی اسمها بچرخم بچرخم بچرخم خیال کنم نمیدانم اسمش چیست مدام با حرف اول اسم تو بازی کنم. میخواستم شکم ورقلمبیدهات را هی ببوسم و به این فکر کنم که مژهی لببرگشتهی این دخترک پدسسسگ کجای شکم مامانش قایم میشود. کجا؟ بعد فهمیدم هر آدمی ظرفی دستش است که از هستی سهم بردارد. نیست؟
Eine Antwort
فوق العاده زیبا.. دلم برای این نوشته های رام کننده ی شما تنگ شده بود.. ۳>