————-
ماه به آهنگر خانه میآید
با پاچینِ سنبلالطیبش
بچه در او خیره مانده
نگاهش میکند، نگاهش میکند
در نسیمی که میوزد
ماه دستهایش را حرکت میدهد
و پستانهای سفیدِ سفتِ فلزیش را
هوسانگیز و پاک، عریان میکند؛
– هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
کولیها اگر سر رسند
از دلت انگشتر و سینهریز میسازند.
– بچه! بگذار برقصم
تا سوارها بیایند
تو بر سندان خفتهای
چشمهای کوچکت را بستهای.
– هیّ! برو! ماه، ماه، ماه!
صدای پای اسب میآید.
– راحتم بگذار!
سفیدیِ آهاریام را مچاله میکنی.
□
طبلِ جلگه را کوبان
سوار، نزدیک میشود
در آهنگرخانهی خاموش
بچه، چشمهای کوچکش را بسته.
کولیان مفرغ و رویا از جانب زیتونزارها
پیش میآیند
بر گردهی اسبهای خویش
گردنها بلند برافراخته و نگاهها همه خوابآلود…
چه خوش میخواند از فراز درختش
چه خوش میخواند شبگیر!
و بر آسمان، ماه میگذرد؛
ماه، همراه کودکی، دستش در دست.
در آهنگرخانه، گرد بر گرد ِ سندان
کولیان به نومیدی گریانند
و نسیم که بیدار است، هشیار است
و نسیم به هوشیاری بیدار است…
– گارسیا لورکا، ترجمه احمد شاملو