سفر شرق

——-

دفتر را بستم. از پشت میزم پاشدم. گفت: «واااااه! چی شد یهو؟ کجا میری؟»

«میرم قدم بزنم. میرم خودمو خسته کنم از راه خیس عرق برگردم دوش بگیرم بشورم بشورم بشورم…»

خسته و دلزده‌ام. ویران از تکرار چکشی که تیک تاک تیک تاک توی سرم درجا زدن کوبید. من آدم راهم که در سال، هفت بار اقیانوس را طی می‌کردم، بی خستگی. خستگیش اما توی چشم‌ها و جمجمه‌ام پخش شد، و اشک و خون صورتم با دستمال و دست مهربان مهماندار هواپیما در دنگ دنگ ضربه‌ی درد و تاریکی آرام گرفت. آخ نگفتم. بقیه‌اش در آن اتاق تاریک صبح می‌شد. آن شب‌ها درد معنا نداشت، حالا تا دستم بهش می‌خورد دردم می‌آید. خسته و دلمرده‌ام. دلم زندگی می‌خواهد؛ دستی برای گرفتن، شانه‌ای برای گریستن، دلی برای باختن، لبی برای بوسیدن، حسی برای نوشتن و کار و خواندن و شعر و نگاه و راه… همین روزها چمدانم را می‌بندم به سوی نپال، بعد استرالیا، و بعد هند… همین زمستان، و نه وقتی دیگر. خیال واهی برگشتن به خاک پاک شهرم را برای همیشه از سرم بیرون می‌ریزم، گرچه نفس زده بودم تقلا کرده بودم چتری بر سرم گشوده شود. که تقریباً نصفه نیمه، شد. گرچه دل دل می‌زدم خودم را خرج دلم کنم. آخر، هر کسی خرج یک چیزی می‌شود؛ یکی دلش، یکی عقیده‌اش، یکی آرمانش، یکی تنش، یکی مرضش، یکی تصادفش، یکی اعتیادش، یکی لحظه‌اش، خلاصه یک جوری زندگیش را به فاک می‌دهد… من می‌خواستم خودم را خرج دلم کنم، با تمامی ثروت و فقرش، با تمامی فراز و فرودش؛ اما اینجا و این لحظه حالا خوب می‌دانم که سنگِ روی یخ می‌شوم؛ جوری که هرگز نتوانم خودم را ببخشم.  حالا وسوسه‌ی این، که از بالای سر کشورم بگذرم بی‌تابم کرده. هیجان دارم. می‌دانم که سفر حال و نگاه آدم را تازه می‌کند.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Eine Antwort

  1. سلام،
    دوباره تشکر مى کنم از قلم زیباتون.
    دو سه روز پیش یه متنى گذاشته بودین که خیلى جالب بود. خیلى خوب بود و آدم رو به قدیماى پدر مادرامون مى برد. اما خیلى زود برش داشتین. خواستم بگم که خیلى اون تیپ داستان هاتونو دوست دارم.
    بى صبرانه منتظر نوشته هاتون هستم.
    قلمتون سبز
    با تشکر،
    الناز
    ————
    توی دفترم می نویسم

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert