——-
برام نوشت: «میای بریم یونان این پروندهی دلگیر و پر از سوء تفاهم و خاکگرفته رو ببندیم، پروندهی تازه باز کنیم؟» و باز نوشت: «میای؟» جواب دادم: «میدونی؟ بی سحری روزه گرفتن آدمو هلاک میکنه.» نوشت: «هوم؟!» جوابم را میدانست. با این حال براش نوشتم: «چقدر برای سفری مثل یونان سر باز زدم؛ مثل هند، مثل نپال. همیشه برام مهم بود چه جوری میرم با کی میرم چرا میرم. هی دل دل کردم، بیدلیل یا شاید هم دلیلهای احمقانه هی سفرو به تعویق انداختم… ازت دلگیر بودم. عصبانی بودم. اما دیگه مهم نیست. بریم.» نوشت: «پس چرا منو با خودت نمیبری؟ مگه من چیکارت کردم که منو نمیبری؟» خندیدم. مدتها بود نخندیده بودم.
برای اولین بار دارم میروم یونان؛ آتن و فیلسوفها و تراژدی؛ المپ و اسطوره و کوه؛ زوربا و کتیرا و دریا، النی و آنجلو پولُس و موزیک؛ دکتر زِد و آلکوس پاناگولیس و رمان یک مرد؛ کتاب و کرانه و کافه؛ چای و رازیانه و شب؛ سفر و خاکزدایی و فراموشی؛ راه و پنجره و ماه؛ خدا و من و …
از اول سپتامبر مدتی هیچ جا نیستم.