سرم‌ را که‌ برگرداندم‌ دیگر نبود

می‌دانی؟‌ تنهایی‌ مثل‌ ته‌ کفش‌ می‌ماند؛ یکباره‌ نگاه‌ می‌کنی‌ می‌بینی‌ سوراخ‌ شده‌. یکباره‌ می‌فهمی‌ که‌ یک‌ چیزی‌ دیگر نیست‌. مامان‌ می‌گفت‌: «پدرت‌ حتا یک‌ جاده‌ را نتوانست‌ تمام‌ کند، خودش‌ هم‌ تمام‌ شد.» و سجاف‌ یک‌ شلوار را گذاشت‌ زیر چرخ‌ خیاطی‌ و پا زد: «اگر من‌ اصرار دارم‌ که نروی اردو به این خاطر است که بنشینی درس‌ بخوانی. نمی‌خواهم مثل‌ پدرت‌ حرام‌ شوی‌.»
گفتم: «بچه‌های مدرسه همه می‌آیند.»
گفت: «اردو اصلا کجا هست؟»
«رامسر.»
«توی این هوا و رامسر؟ اگر نروی چطور می‌شود؟»
«هیچ.»
«پس نرو.» و نگاهم کرد: «سفر به ما نیامده.» بعد لحظه‌ای پای چرخ خیاطی بی حرکت و ساکت ماند تا بشنود که می‌گویم چشم، نمی‌روم. و من نرفتم. ماندم. چشم‌های مامان درخشید. گفت: «این که‌ می‌خواهم بمانی‌، فقط‌ از ترس‌ تنهایی‌ است‌. وقتی نباشی تمام عید من می‌شود تنهایی.» و باز پا زد: «می‌دانی، در و دیوار شاخم می‌زند. روزم هزار سال می‌شود. من که جز تو کسی را ندارم.» و پارچه‌ در برابر چشم‌هام‌ رفت‌ و چرخ‌ شد و من‌ شلوار را تنم‌ کردم‌. گفت‌: «بچرخ‌!»
چرخیدم‌، و در آینه‌ی قدی‌ نگاهی‌ انداختم‌. شلوار پدرم‌ حالا اندازه‌ام‌ شده‌ بود، فقط‌ کمی‌ قدش‌ بلند بود. انگار که‌ فکرم‌ را خوانده‌ باشد، جلو پام‌ زانو زد، لب‌ پاچه‌ را برگرداند و سوزن‌ زد: «زیاد کوتاه‌ نمی‌کنم‌. داری‌ قد می‌کشی‌. ببین‌ خوب‌ است‌؟»
گفتم‌ آره‌ و در آینه‌ به‌ موهای‌ نقره‌ای‌اش‌ نگاه‌ کردم‌، بعد به‌ کتفش‌ که‌ انگار قوز در آورده‌ بود. عجیب‌ بود! آدم‌ چه‌ زود بی‌قواره‌ می‌شود! پیرهن‌ توسی‌ تنش‌ بود، با گل‌های‌ قرمز ریز. و این‌ پیرهن‌ لاغرتر از آنچه‌ بود نشانش‌ می‌داد. سرم‌ را که‌ برگرداندم‌ دیگر نبود.
همیشه‌ وقتی‌ در گذرگاه‌های‌ ویلمرسدورف‌ یا شارلوتن‌ بورگ‌، زیر ریسه‌های‌ چراغانی‌ شب‌ سال‌ نو راه‌ می‌رفتم‌، خاطرات‌ کودکی‌ام‌ مثل‌ آوار به‌ سرم‌ می‌ریخت‌. بی‌اختیار احساس‌ می‌کردم‌ پدرم‌ از پشت‌ رشته‌های‌ نور بیرون‌ می‌آید، گوشه‌ای‌ آرام‌ می‌ایستد و نگاهم‌ می‌کند؛ به‌ راه‌ رفتنم‌ نگاه‌ می‌کند، به‌ پریشانی‌ام‌ که‌ تا مغازه‌ها بسته‌ نشده‌ باید بچپم‌ توی‌ یکی‌ از آن‌ها، چیزی‌ بخرم‌، کیسه‌ام‌ را‌ پر کنم، سوار قطار شهری‌ بشوم‌ و به‌ خانه‌ برگردم‌. و دیگر؟
(از رمان تماماً مخصوص)

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

48 Antworten

  1. سال نو مبارک آقای معروفی. اگر بدانید این پاره از رمان شما در این بعد از ظهر سه شنبه ی ابری در این سوی جهان با من چه کرد. در اتاقم را بستم که همکارهایم نبینند لرزیدن شانه هایم را. خاطره ای را چنان شفاف برایم زنده کرد که فقط دژاوو می تواند چنین کند. اگر هنر رمان نبود واقعا چطور می شد زندگی و تنهایی را تاب آورد؟ ذهن شمای نویسنده آنجا ابری می شود و ابر خیال باران می سازد و باران و می بارد. بعد بی آنکه بدانی باران این سوی جهان روی صورت من خواننده جاری می شود. جادوی رمان، نیست؟
    دست مریزاد.

  2. اولین کادوی سال نو به من کتاب پرینت شده ی فریدون سه پسر داشت بود که توسط یکی از دوستانم به من هدیه شد . آقای معروفی – قبول دارید که من سال را به بهترین حالت شروع کرده ام یا نه ؟ ( خودم که خیلی به این موضوع باور دارم . ) / می گویند از تهران امسال نوروز ۴ میلیون نفر خارج شده اما باور کنید دیروز از میدان انقلاب تا زیر پل کالج ۵۵ دقیقه در ترافیک بودیم .
    نمی دانم چرا وقتی ( سرم را برگرداندم دیگر نبود ) تمام شد یاد ترافیک دیروز افتادم . شما می دانید چرا ؟ /
    راستی عید نوروز بر شما مبارک .

  3. جناب معروفی سلام! سال نو مبارک. این قسمتی از رمان تان در نوردیده شد با گردش سریع چشم ها از راست به چپ ِ صفحه. آمدم بخوانم و بروم اما ماندم و می نویسم تان که چرا تکه ای بیسکویت خوشمزه می گذارید توی بشقاب پُر لعاب و تُرش می کنید دهان مان را؟ می دانید؟ آدم یک دانه بیسکویت که می خورد ، بعد از چند دقیقه دهانش ترش می شود. با چند تاست که زبان به گفتن: “ بَه بَه “ می چرخد. نمی شود همه ی بیسکویت را با جعبه اینجا بگذارید که ما هر چه دلمان خواست بر داریم؟ خیلی پر روئیم ما؟

  4. salam Marofi e aziz,sale noo et mobarak.ba faridon 3psar dasht ba shoma ashna shodam.cheqadr ziba nwshte budin.baad raftam soragh
    samfoni mordgan u sal balwa omidvaram harche zudtar roman jadideton be chap brasad .lahze shmari mikonam.
    dubara sale noot mubarak
    kia

  5. آقای معروفی عزیز چنانچه برایتان مقدور است ایمل تان را به من اطلاع دهید تا یکی دو مطلب برایتان ضمیمه کنم . / با تشکر

  6. سلام استاد. سال نو مبارک. مرسی که به یاد من هم بودین هرچند تا یه مدتی ممنوع التحریر شدم تا ببینیم چی پیش می آید.

  7. that was too nice,brief and meaningfull ,it throw me out to past times to those years that seemed sky was really blue not grey so please do not throw us again it is horrible we may break and we do not want to be broken we wish to live under blue sky and feel those nice times again I think reminding past memries sometimes cuts our hopes and we should be happier especially in this coming year we are going to make some changes to live happier and so I ask you to write about brightness futures we need it I think it is enough to be sad so write again about happier memories and feel well .thanks Abbas
    One of your new friends in Canada.Hossein Maleki

  8. آدم‌ چه‌ زود بی‌قواره‌ می‌شود! پیرهن‌ توسی‌ تنش‌ بود، با گل‌های‌ قرمز ریز. و این‌ پیرهن‌ لاغرتر از آنچه‌ بود نشانش‌ می‌داد. سرم‌ را که‌ برگرداندم‌ دیگر نبود…
    همین است و جز این نیست که روزی نه چندان دور سرمان را می چرخانیم و می بینیم که همه آن کسانی که دوستشان داشته ایم نیستند! کاش یاد بگیریم که چه طور بودن یکدیگر را دریابیم.
    راستی دارم از فراقت تعطیلاتم استفاده می کنم و رمان سال بلوا را می خوانم. شاهکار… شاهکار… شاهکار…

  9. پرسیدند که در آدم چه گویی؟ در دنیا تمامتر بود یا در بهشت؟
    گفت: در دنیا تمامتر بود از بهر آنکه در بهشت در تهمتِ خود بود و در دنیا در تهمتِ عشق
    ————————————————– ———-
    امیدوارم به زودی بهرهمند از دلنوشته های تازه تون باشم. شادتر از گذشته و امیدوار همچون گلهای آفتابگردان که چشم امیدشان به فرداهای روشن خواهد بود.
    در پناه معبد عشق
    راستی با اجازه لینکتو تو بلاگ گذاشتم…

  10. سرت را که برمی گردانی خراب می شود گذشته ی خراب شده بر سرت. سرت را که برمی گردانی چه کنم چه کنم هایت ، چه ها نکردم می شود. سرت را که بر می گردانی… احتیاط کن سنگ نشوی؟ نمانی؟ نمیری؟ سنگ دارد می شود دخترک آن همه مبادا. راهش بیندازیم؟ من دیگر نمی توانم عاشقانه بنویسم ها! اما از عشق شاید. سنگ شده دختر روز مبادا.

  11. سلام
    بعد از ۱۰ روز از آخرین کامنت برای نویسنده تونا و۶ روز پس از آغاز بهار ۱۳۸۴
    بهار وعید نو مباک .
    الهی که خوشی – شادکامی وسلامت عیدی تمام سال برای شما باشد .
    برای نویسندهای که قلمش را دوست دارم آرزوهای خوب خوب می کنم اما هنوز منتظرم جواب سوالهایم را بگیرم .سال نو شده نکند فراموش کنید ! بعد از دید وبازدید عید وبرنامه های فشرده کاری منتظر جوابم اینجا یا میل شخصی ام .
    راستی دخترانتان بزرگ شدند ؟
    نمیدانم چرا قصه خوانی یا خوانش متون ادبی در ایران چندان مشتری ندارد چند سال قبل در پاتوق سینما ایران چنین برنامه هایی بود ولی بعد از تعطیلی پاتوق قصه خوانی دوباره برگشت به محافل کوچک شبانه .
    هوا اینجا خیلی سرده !
    نوا احمدی تهران
    ۶ فروردین ۱۳۸۴

  12. و باز درد که به جانت می افتد
    و درمان
    که در دست های
    دور دست اوست…
    ..
    و شاید شعری تازه!

  13. سلام عیدتان فرخنده ، اوئلین باره اینجا میام اما مدتهاست آشنای کلام وزینتان هستم . خوشحالم که بلاگتان رو پیدا کردم آقای معروفی خوشحالم میکنید اگر قابل بدونید …ارادتمند مداد شمعی.

  14. منم که رفیق مورچه هستم همینو می گم. بابا ولمون کنین شمام هر کی چهارتا جمله می نویسه اسمشو می ذاره فصلی از رمان.

  15. سلام آقای معروفی من حمید هستم کتاب سمفونی مردگانت آتشی که داشت خاکستر میشد رو دوباره شعله ور کرد و منو آتش زد . اره من هم آیدین هستم آیدین اورخانی که باید مثله اوون باشم به بابام احترام بگذارم ( البته واجبه ) ولی اونا چی یکم فقط یکم به من هم فکر کنن زندگی همش هم پول نیست

  16. سلام با امید سال کم دردسر
    امشب خیلی اتفاقی با وبلاگتون اشنا شدم . شش ماه پیش هم اتفاقی ایدین رو شناختم . یه کتاب روی میز هم اتاقیم بود : سمفونی مردگان
    ساعت دو شب بود که برداشتمش و نمی دونم چه ساعتی از صبح بود که
    دلم رو ابر گرفت و چشام بارونی شدو یادم نیست چه ساعتی از ظهر یا شب
    بود که کتاب رو گذاشم سر جاش. کلاسهایی رو که غیبت خوردم وناهاری رو که نخوردم وتعداد سیگارهایی رو هم که کشیدم فراموش کردم . ولی یه چیز هنوز یادم هست موومان سوم .
    ادبیات و سینما باعث می شن که نرم تو قبر دراز بکشم . منم یه وبلاگ کوچولو دارم وقت کردید سر زدید یه جمله هم مرحمت فرموده مرقوم نمودید
    دلم را خوشکرده اید به ارتباطی ارزشمند .
    تنها نمانید
    لولی

  17. سلام با سمفونی مردگان سالها خاطره ای از کتابی داشتم که در ۱۳ سالگی خواندم و به روشنی عشق اول به خاطرم موند . و حالا بعد از این همه سال به دنبال کتابها و آثازتون گشتن اینجا فرصتی است برای دوباره خوندن ، دوباره ۱۳ سالگی ، ….
    سال نو مبارک . شاد و سرشار از زندگی و نور .

  18. و چرا سید ابراهیم نبوی از کشتار تابستان ۱۳۶۷ هیچ نمی نویسد ؟ و هیچ انتقادی به خامنه ای ندارد؟ همین!

  19. چه می دانم! شاید سید ابراهیم نبوی در کشتار تابستان ۱۳۶۷ شریک است….اقای استاد معروفی عزیز بهتر می داند!

  20. خانم نسرین و آقای منصور،
    باز پروانه ملخ شد
    حرفهای دو نفر
    و پاسخ من
    خدای من!
    اصلا خودتان مسئله را حل و فصل کنید
    در ساعت بیست و پنج که یکی می شوید
    اصلا به من چه
    ولی دوست داری بگویم
    که کشتار ۶۷
    به فرمان من انجام شد،
    می گویم.
    من برادران روسلی ام که انسانی را در مکزیک با تبر کشتم
    می گویم.
    با دستان راسکولنیکوف،
    خواهر پیرزن با تبر من مرد.
    می گویم.
    جنایت را من کردم،
    مکافاتش را تو بکش
    ناشناس بی نشانی!
    مثل شمع فوتت می کنم
    همین، و می گویم.
    بازجوی عزیزم،
    دیگر چه بگویم؟
    می خواهی بگویم من زنا هم کرده ام؟
    می خواهی از اعتیادم بگویم؟
    می گویم.
    تو به من تجاوز می کنی تا بگویم بیست کودک را به قتل رسانده ام
    تو می خواهی من در حد تو کوچک شوم
    که فراز شوی بر خودت
    کوچولو، آدرست را بنویس لطفا
    و
    سارا گفت: تو قوی تری.
    من

  21. این اصلا خوب نیست که نویسنده ی مطرح ِ مردم ِ کشوری اینچنین دیر نویس و نا پویا در جواب محبت ها باشد اما طبیعی است به گمانم. به هر حال ، داستانی با نام “ سه آزادی ِ یک سیزده بدر “ همین حالا رفت توی وبلاگم که با خواندن و نقد کردن اش ؛ جناب معروفی و دیگر دوستان! خوشحال ام خواهید کرد

  22. سلام آقای معروفی عزیز!
    عیدتان مبارک.
    امیدوارم هر چه سریع‌تر رمان تماماً مخصوص را چاپ کنید و خودتان آن موقع در ایران باشید. باید خیلی زیبا باشد. آخر باید کتاب تا آخر خواند و بعد نظر داد چه می‌دانم؟!
    موفق و سرزنده باشید.

  23. سلام اقای معروفی عزیزم.
    سال نو را به شما تبریک می گویم . امیدوارم خوب خوب خوب شروع کرده باشید. همه لحظه هایش همراه باشادی باشد و تا ثانیه اخر عالی باشد
    با احترام .

  24. ….اقای استاد معروفی ولش کن! یعنی چه: جنایت را من کردم،
    مکافاتش را تو بکش!! آیا جنایت خمینی در کشتار تابستان ۱۳۶۷ باید فراموش شود؟!
    هنگام که ما سکوت می کنیم
    جهان به سخن در می آید
    آن گاه که جهان سکوت می کند
    انسان حضور می یابد .
    موفق و زنده باشید…..

  25. سلام آقای معروفی .
    هرچند دیر , اما سال نو مبارک . امیدوارم که در سال جدید موفق تر از همیشه و پر کار تر از همیشه باشید .
    با سال بلوا شروع کردم , بعد پیکر فرهاد , فریدون سه پسر داشت , سمفونی مردگان ! وای که فریدون سه پسر داشت , چقدر نزدیک بود , چقدر اشک داشت , چقدر رنج داشت , چقدر از اسد ها متنفرم ! چقدر از مجید ها زیاد داریم !
    بی صبرانه منتظر ( تماما مخصوص ) هستم .
    بوی گندم مال من / هرچی که دارم مال تو
    دوستتان دارم

  26. سلام
    سال های خوبی نیست که ارزش تبریک داشته باشند
    من لولیم همونی که ۳۰ مارس یه چند خطی مهمون وبلاگتون بودم
    نمی دونم خوندین نوشتمو یا نه ! اگه خوندین شرمنده – خواهش کرده بودم
    سری به وبلاگ حقیرانه ام بزنید ولی شور ارتباط از خاطرم برد ذکر ادرس رو
    http://www.blogfa.gitana.com تا بعد

  27. درود اقای معروفی هزارتا کتاب را خواندم
    خیلی وقت است .که مینویسم. می خواهم کمکم کنید.به راهنمای هایتان احتییاج دارم

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert