——-
توی حیاط ایستاده بودم و داشتم درخت را نگاه میکردم، و این که برگهاش داشت میریخت. حتا بی نسیم و باد هم میریخت. سبک میریخت، انگار وزن ندارد. جاذبه کافی بود، به باد و توفان نیازی نداشت. بعد دیدمش که رفت. توی دلم گفتم: هیچ چیزی قطعیت ندارد، برو و آرام دل ببند. و داشتم فکر میکردم بهانه مهم نبود، لازم هم نبود. این اهمیت داشت که هانا آرنت گفت: «جایی که هیچکس نمیتوانست مانع جدال دشواری شود که درون خویش با خود آغاز کرده بودم؛ جدالی مهلک که در "منزل درونی" روح و "حفرهی تاریک" قلب رخ میداد.»…
و باز گفت: «از این رو هولناک مینماید که انسان بتواند به خود فرمان دهد و فرمانش اطاعت نشود. و این هولناکی را تنها در صورتی میتوان توضیح داد که یک "منِ میخواهم" و یک "منِ نمیخواهم" همزمان وجود داشته باشد.»
یاد این جملهی معروف ویلیام شکسپیر افتادم که از زبان ریچارد سوم میگوید: «چون نمیتوانم از این روزهای خوش عاشقانه دلربایی کنم، عزم جزم کردهام یک تباهکار شوم، و به خوشیهای بیارزش روزگار نفرت ورزم.» برگهای پاییز تک تک میافتادند، و من نگاه برنمیداشتم؛ برگ پشت برگ… و چه سبک! بعد جمعشان کردم و وقتی خواستم کیسه را بلند کنم زورم نرسید. سنگینتر آنی بود که تصور میکردم. حالا عصبانیام. مثل سگ هار دارم پاچه میگیرم و به خودم میپیچم. چیزی به من منتسب شده که روحم خبر ندارد، چیزی آمده روی کولم که از تمام برگهای خودم سنگینتر است؛ سنگینتر از درد کمر و شانههام که دارد لهم میکند. اینهمه خشونت آخر! اینهمه سخت گرفتن! راستی، قرار است خدا آدمها را اینجوری بفرستد جهنم؟