زین پس

———————-
قصه‌های شبم را
برای معصومیتی هراسان گفتم

که گرگ قصه

او را خورد

شعرهایم را سالیان دراز

پای نهالی گریستم

که سیل او را برد

زنهار!

زنهار اگر قصه‌ای بگویم

زین پس

که پیرکفتار و گرگی

از کرانه‌اش بگذرد

و تن یوسفم بردرَد.

به تمام

شهرزاد می‌شوم

تا بلا از دختران شهر بگردانم

بی اشک و آه

با تمام خنده‌هام.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

4 Antworten

  1. بسر افکنده مرا سایه ای از تنهائی
    چتر نیلوفر این باغچه بودائی
    بین تنهائی و من راز بزرگی ست بزرگ .
    هم از آنگونه که دربین تو زیبائی
    بارَش از غیرو خودی هر چه سبکتر؛ خوشتر
    تا به ساحل برسد رهسپُر ِدر یائی
    آفتابا توو آن کهنه درنگت در روز
    من شهابم من و این شیوه ی شب پیمائی
    بو سه ای داد ی و تا بوسه ی دیگر مستم
    کس شرابی نچشیداست بدین گیرائی
    تا تو برگردی و از نو غزلی بنویسم
    می گذارم که قلم پر شود از شیدائی

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert