زیر باران


می‌شود سلانه گذشتنت را دید
از پشت پنجره‌ی خیال.
راه افتاد زیر باران
سرفه کرد
سوت زد در آن تاریکی
و جایی گم شد.


می‌شود
همه‌ی اینها می‌شود.


 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

40 Antworten

  1. یک تابلو نقاشی. یا یک فیلم سی ثانیه ای. چقدر تصویری است!

  2. مادام که ما را
    فردایی نیست
    چرا روزگار عشق مان را نزییم
    به تمام ترین آن
    تنها در یک روز

  3. پسری برای تمام فصول از چخوف و نسکافه می گوید.ببینمتان.
    عباس آقا چه خبرا از اونورا؟ کریسمس مبارک !

  4. هم‌چون باد سحر
    آبی، در جویی گذر
    شبنمی، بوسه بر
    آفتابی، نظاره‌گر
    می‌شود گذشت

  5. اگه براتون امکان داره پی دی اف این داستانها رو بفرست :
    طبل بزرگ زیر پای چپ
    ورگ
    تا کجا با منی
    روبه روی آفتاب
    یا اگه فکر می کنین ممکنه منتشرشون کنم، ناشرش رو تو ایران بهم معرفی کنید
    من فقط علاقه مندم که اینها رو بخونم
    بقیه کارهاتون رو خوندم
    ممنون

  6. تو سردت نیست، می گویم، با آن تن عریان، گیسوان خیس، در دل بهمن
    
می شنوی، ما دل بسته ایم انگار، از چپ یا راست، به فصل ترس، تنهایی
    
به نجات دهنده، که نقب می زند مدام، از بهمنی، به بهمنی دیگر.

  7. من ، عادت به نبشتن نداشته ام !\ هرگز \ چون نمی نویسم \ در من می ماند, \ و هر لحظه , مرا , روی دگر می دهد. « شمس تبریزی »
    می آید, قبل از آنکه اتفاق افتد !! بدون آنکه منتظرش باشم , میهمان ناخوانده ذهنم ! , در زمان « خلا حاصل از فراق » , « در شب » , از خواب می پرم , « ترسی هولناک به سراغم می آید » , نکند…..!؟ , مثل آن شب , آن شب پیش , آن شب های پیشین , وقتی خواند :« قو در کیسه نمی دانست , مرده است. » , و من , فردای آن شب وقتی برای کاری به دوستی زنگ زدم , گفت : « برای گفتن تسلیت تماس گرفتی؟ » , گفتم : « چه؟! , مگر چه شده ؟!» گفت : « بیژن ………..» , ناگاه قلبم ایستاد , بارها ایستاده بود , « اما معجز دیگرم این است » که هنوز زنده ام !! , گفتم : « باور ندارم , بگو که حقیقت ندارد , تازه داشتیم دویدن « با یوزپلنگان » را از او می آموختیم , می خواستیم با او به « کویر » برویم «با سطلی از باران لاهیجان » ………… و مثل بارها و بارها ……… ایستادن ها و ایستادن ها ………..
    اما او آرام, بی خیال, بدون هیچ ترسی , برایم می خواند, با او همصدا می شوم , چاره ای جز این ندارم از سحرگه تا به غروب.
    «از پای منشین پسر \ پیرانه پیرانه رنج را \ دو پاره کن \ پیش از خشکسالی \ پیش از آنکه به گرسنگی مبعوث شوی .»
    به دنبال ترجمه انگلیسی « بوف کور » می گردم , برای فامیل ۱۵ ساله آمریکایی ام , که در طول اقامت ۲۰ روزه اش در ایران , کشورم را land of inconvenience خواند , می خواهم جوابش را بدهم !!, در دنیای ADSL, DSL & WIRLESS با شتر DIAL UP وارد اینترنت می شوم , ده دقیقه زمان تا صفحه Google باز شود , تایپ می کنم , « The blind owl» , چه مدت طول می کشد ؟! , به دو , سه انتخاب اول می روم , « دسترسی به سایت مورد نظر مقدور نمی باشد . » تعجب می کنم ؟! , به فامیل آمریکایی ام گفته ام , اینجا سرزمین SURPRISE است , همیشه می گویی , تمام شد ! , دیگر از این بدتر ممکن نیست !!, و باز شگفت زده می شوی . و در آخر در Amazone می یابم ! , به تکنولوژی درود می فرستم , به خودم لعنت !!, به سرم می زند , از سحرگاه زده است , search می کنم ! هر چه باداباد !!, « Abbas Maroufi » و ……. , حقیفت دارد ؟! , دنیای مجازی !!, « حضور خلوت انس » ؟! , چند سال از آن حادثه شوم می گذرد ؟! , چند سال است که آنرا در کنار همه اگر می شدها و کاش های …. تاریخی ام گذاشته ام ؟! می خوانم , برایم می خواند , گریه ام می گیرد , چند سال است که نگریسته ام ؟! تمام این سالها یخ زده بودم .« مثل یک گلوله یخ » , تنم « قند یل بسته بود » .
    این بار حادثه شوم نبود , مبارک است !, امید ؟! باور کنم ؟! زنده باد دهکده جهانی , دنیای WWW ها . دسترسی آسان .
    « در تاریکی چشمانت را جستم \ در تاریکی چشم هایت را یافتم \ و شبم پر ستاره شد .»
    این بار فریب نیست , « سرخی بعد از سحرگه » است . و من می خواهم برای اولین بار بنویسم , نه, می خواهم فریاد بزنم , تمام این سالهای حسرت را , که در « خلوت انس » او « حضور » نداشتم . و بگویم چرا همه درها را بر روی خودم بسته بودم, از آن حادثه شوم تا به امروز .
    به : « عباس معروفی » ……..
    « در نیمشبان عمر خویشم , سخنی بگو با من \ _ زود آشنای دیر یافته ! _ \ تا آن ستاره اگر تویی \ سپیده دمان را من \ به دوری و دیری نفرین کنم . »

  8. آری میشود. میشود پا به پای ایرج، شاملو خواند. میشود میان هفت شب، شب به شب از هراس دار مرد. و سحرگه با نوازش دستهای مردی که شالی سبز بر گردنت میافگند طلوع کرد. میشود. میشود میان دستان مرده ای که بر تنت دست میکشد و دنده هایت را میشمرد تا جای آنی را که نیست بیابد،عاشق شد. میشود عباس معروفی شد. میشود خودت باشی و تق و تق بکوبی روی تکمه های صفحه کلید تا تق و تق بگویی با مردی که دوستش داری. میشود امیدوارباشی که روزی مردی که عباس معروفی است به صدایت پاسخ گوید و کلامت را بشنود. میشود در عطش روزی که یکی از داستانهایت را برایش بخوانی له له بزنی. میشود امیدوار بمانی که خط بکشد بر روی نوشته ات یا تشویقت کند که بنویس.بیشتر بنویس. میشود. اما نمیشود که فکر کنی مردی را که تمام عمر در هراس دار زیسته و سال بلوا را از سر گذرانده و بر پیکر فرهاد اشک ریخته و برای زنده گان سمفونی مرگ نواخته و همیشه چهارمین فرزند بوده از مردی که همیشه سه پسر داشته و چه میدانم … عباس معروفی بوده جوابت را ندهد. نه این دیگر نمیشود.

  9. سلام آقای معروفی، من اولین بارم است که علی رغم میل باطنی ام به وبلاگتون سر می زنم . چون از بچه ها شنیده بودم بلاگتون به اندازه کتابهاتون جالب نیست ، ام من که خیلی خوشم آمده هم از بلاگتون وهمه از کتاب های واقعاً زیبایتان . اما آقای معروفی اینجا اخبا ضد و نقیض در باره ی شما زیاد هست. مثلاً دو سال پیش که کتاب „سمفونی مردگان “ راخواندم ،از معلم ادبیات مان پرسیدم آقای معروفی را کجا میشود پیدا کرد ؟گفتکه: این آقا چند سال پیش در پاریس به علت مصرف مشروبات الکلی در پاریس مرد؟!!!!
    امیدوارم همیشه سر زنده باشید و به کوری چشم همه ی حسودان دون مایه همیشه بنویسید .

  10. آره…راست گفت این بنده خدا تو کامنت قبل…ولی خوب جای شکرش باقیه این یکیو میشه….زیر بارون هر کاری بکنی حالی میشه برا خودش…چیه این لامصب…اشک خداست؟ آره دیگه …اونم باید بعضی وقتا اشک بریزه دیگه…خوب اونم دل داره!
    ببار ای بارون ببار…با دلم گریه کن خون ببار….در شبای تیره چون زلف یار…آقا ما هوای شجریان کردیم…رفتیم حال کنیم…یا حق!

  11. روزها میگذرن به بیهودگی….تو دلتنگی برای همه ، برای خودت …دلت میخواهد پنجره اتاقت را باز کنی …شاید او را ببینی …. حتی به گاه رفتن….اما…اما….
    روزگار غریبی است نازنین…
    روزگار غریب

  12. Ba doruod wa khasteh nbashied;
    Dar tangnayeh ghorbatam
    Huzoure ra;
    va ya Khalvat ra…

    Va ya Onse ra…
    ….
    Va ya, Huzurea Khalvate Onse ra…!?
    Az koja bavar konam!?

  13. زیر باران می شود همه ی فاحشه خانه های شهر را کوچه به کوچه و منزل به منزل گذشت و عشق نهان در پستوی خانه ها را به دل نگرفت. زیر باران می شود گریست. تو می پنداری صورتت خیس است و بو نمی برند. امان از وقتی که باران بایستد. امان از یوی نم خاک. بوی خاک. بوی حسینایی دوباره جان گرفته.

  14. سلام عباس آقای گل. نبینم توی دلت زار بزنی. از نورماندی چه خبر؟ از خاطره های سوخته پسری برای تمام فصول چه؟ کدام باران طاقت مرا آزمود . آقای معروفی بیایید یک نسکافه و اندکی چخوف را با بنده همراهی کنید منطزرتان هستم.

  15. با احترام به داستانها و رمانهایتان خواهشمندم زنجموره های غربت را به نام شعر بخورد خوانندگان نده!
    شما نویسنده و رمان نویس خوبی هستی چرا دامن خود را آلوده غم ناله های
    شعر نما می کنی؟!
    دوستی با شاعران عزیز و بزرگ شاملو و رویایی و … مجوزی برای شاعرنمایی نیست!
    با احترام و علاقه!

  16. سلام. نمی‌دانم چه‌قدر وقت دارید اما خوش‌حال می‌شوم بعد از این‌همه سر زدن یک بار به من سری بزنید. ممنون و هنوز انگار چشم به راه‌ام و نمی دانم چرا نمی‌خواهم خودام را قانع کنم که نه که چیزی از آن قلم به در آید آبرویِ سمفونیِ مرده‌گان را.
    یا علی!

  17. می شود صدا شد و
    زیر باران لحظات گذشتنت جان داد
    یا خیالی خیس
    که در امتداد رد پای کوچه های شبانه ات
    به خواب می پیوندد.
    استاد عزیز سلام
    زیر باران بسیار زیبا بود.

  18. سلام. ممنون. عالی بود. بخصوص دو جمله آخر آهنگ خیلی خوبی داشت. و یک جورهایی در ذهن آدم ماندگار می شود. من درباره ترجمه می نویسم. لطفی کنید و سری بزنید.

  19. سمفونی مردگان…فریدون سه پسر داشت …تلخ تلخ تلخ است به گونه ای که هر گز طعم ان را فراموش نخواهی کرد ….می خواستم فقط از شما بپرسم اینهمه تلخی از کجا؟…هر چند که خوب می دانم. ومی خواستم بگویم قلمت همچنان قوی و استوار بادا.

  20. (یا هو)
    باران خاطره تو را از ذهنم شست. ذهنم اویزان به بند رختی است.به امید نوازش خورشید…سایه ای افتاده بر تن دیوار را کیش میکنم.باشد که تو بیایی.
    همه اینها میشود…