به دور و بر نگاه کردم، و راستش کمی خجالت کشیدم. گفتم: «داد نزن برنارد. همه دارند ما را نگاه میکنند.»
خیلی آرام گفت: «معذرت میخواهم.» و عصبانی بود. نمیدانم از چی، ولی عصبانی بود. حتا اگر تمام آن چیزها تخیل یا رویای من بود، نمیبایست عصبانی میشد. اینها سرخوشیهای من بود، دلخوشیهام بود.
گفتم: «میتوانی اخراجم کنی آقای دکتر برنارد! ولی دیگر سر من داد نزن. من با همین کشتی برمیگردم آلمان.»
خونسرد تکیه داد به پشتی صندلی: «این کشتی برنمیگردد.»
«با اولین کشتی برمیگردم.» و از جا بلند شدم که بروم دستشویی.
«عباس!»
زندگی یعنی سیرک، بچه شیرهایی کوچولو که شلاق بر تنشان میچسبد تا به حلقهی آتش نگاه کنند، تکهای گوشت نیمپز آبدار، یک شلاق، حلقهی آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق، اشک، و بعد ارادهی پریدن.
بچهشیرها زود یاد میگیرند که از حلقهی آتش بگذرند، روزی میرسد به زودی که شلاق بر تنشان فرود نمیآید، ولی حرکت شلاق در هوا و ترکیدنش بر زمین همهی درد کودکی را باز میگرداند تا شیر خسته از حلقه بگذرد، که شب بتواند تنهاییاش را مرور کند.
زنها اینجوری مادر میشوند، مردهای سیاسی اینجوری پا به میدان مبارزه میگذارند، و بعد اشارهی یک شلاق کافی است که هرکس با پیشداوری خود زندگی را تعریف کند.
دلم میخواست بی شلاق از حلقهی آتش بگذرم تا مربی دست از سرم بردارد، و همه چیز تمام شود. سوت و شور تماشاچیان برام اهمیتی نداشت.
و مثل سگ پشیمان بودم.
رمان „تماماً مخصوص“، پایان فصل سی و پنج
53 Antworten
تلاش برای سرپوش گذاشتن بر مرگ الهام افروتن زیر شکنجه
همانطور که انتظار میرفت، خبرها حاکی از خودکشی الهام افروتن در زندان و اغماء اوست.
به سیاق همیشه اینبار هم گویا داروی نظافتی در دسترس او قرار رفته و یا سرش به جسم سختی اصابت کرده است…
اینک خبرهای ما حاکی از آن است که الهام افروتن باوجود آن که همهی اعترافات مورد نظر ادارهی اطلاعات را پذیرفته است، نتوانسته فشارهای وارده را تاب آورد و به اغماء فرو رفته و برخی منابع از مرگ او خبر می دهند. این منابع علت عدم انتشار خبر مرگ افروتن را، آمادهسازی فضا برای این امر ذکر میکنند که با انتشار خبرهای خودکشی و اغماء صورت گرفته است.
همین تلاش برای سرپوش گذاردن بر شکنجه و اعمال فشار بر الهام افروتن- و مرگ احتمالی او- باعث شد که در نهایت استاندار هرمزگان عبدالرضا شیخ الاسلامی، از „دوبار تلاش برای خودکشی توسط او“ خبر دهد.
روز جمعه ۲۱ بهمن ۱۳۸۴ اعلام کرده بودیم که : „منابع نزدیک به جناح راست در رایزنی های خود خواستار یک دادگاه نمایشی برای خانم افروتن و سایر دستگیر شدگان هستند، اما برخی از منابع از امکان مرگ یا احتمال به اغما رفتن خانم افروتن پیش از موعد برگزاری دادگاه، بر اثر فشارهای افراطی پاره ای مسئولان زندان بر ایشان خبر داده اند.“ ۲۱بهمن خبرنامهی گویا
اظهارات شهریار مشیری دیگر نماینده بندرعباس در مجلس هفتم، درباره اینکه دستهایی در کار بوده تا چهره دیر باز را مخدوش کند، در ادامهی به وقوع پیوستن بقیهی پیشبینیهایی که تا کنون صورت گرفته بود، و شایعاتی که زمزمه میشد، اعتراف به این نکته است که الهام افروتن قرار است قربانی بازسازی چهرهی علی دیرباز راهیافتهی مجلس هفتم شود.
طبق اظهارات او، که گفته است: „این خانم اقرار کرده است که در فاصله اتمام کار صفحه بندی و تا چاپ روزنامه بدون اطلاع عوامل، مطلب رابین مطالب روزنامه قرار داده است.“ او الهام افروتن را به سیاق همیشگی رژیم جمهوری اسلامی به “ دستهایی که قصد مخدوش کردن چهرهی او را دارند“ متصل میکند و به این ترتیب به جای اینکه به اشتباه حرفهای و البته همیشگی نشریهی خود « که پرکردن صفحات، از مطالب دیگران، آن هم بدون ذکر مأخذ است » اعتراف کند، به سیاق همیشه این ماجرا را به دشمنان رژیم مربوط می کند و به این ترتیب اشتباه صورت گرفته را تلاشی عمدی جلوه میدهد و دخترکی را به کام مرگ میفرستد.
بر اساس اظهارات علی دیرباز در اداره اطلاعات „اصلاً این مقاله تا آخرین مرحله صفحه بندی نشریه نبوده است. قرار دادن مقاله در میان مطالب نشریه توسط یک دختر خانم، زمانی صورت می گیرد که مطالب برای چاپ به تهران فرستاده شده است. این خانم اقرار کرده است که در فاصله اتمام کار صفحه بندی و تا چاپ روزنامه بدون اطلاع عوامل، مطلب رابین مطالب روزنامه قرار داده است.“
راهیافتگان استان هرمزگان، شهریار مشیری و علی دیرباز و استاندار این استان، عبدالرضا شیخالاسلامی از پیش با هم به تفاهم رسیده و همگی برای قربانی کردن این دختر هماهنگ عمل میکنند و تکرار میکنیم که تلاش برای خودکشی جلوه دادن این موضوع دلیل میتواند دلیل „مرگ نابههنگام“ او باشد که قرار است خبر“به نتیجه نرسیدن مراقبتهای ویژه و مرگ بر اثر خودکشی در زندان“ را به دنبال داشته باشد.
این پیشبینیها و تاکیدگذاریها را از آن جهت لازم دانستیم که به آنها اعلام کنیم مردم از روشهای پوسیدهی آنها اطلاع دارند و هر اتفاقی برای الهام افروتن میتواند هزینهی سنگینی به آنها به عنوان عاملان اصلی جنایت تحمیل کند.
از همهی گروههای مدافع حقوق بشر و رسانهها میخواهیم با بازتاب دادن این موضوع و آگاهی افکار عمومی، بر هزینهی این جنایت برای جنایتکاران آن بیافزایند.
هومن عزیزی و مریم هوله
استاد عزیز سلام
ما به شما افتخار می کنیم .
من یک کارگردان تئاتر در اهواز هستم . چند سال پیش نمایشنامه دلی بای و آهو را اجرا کردم و جزو افتخاراتم ماند . تقریبا تمام نمایشنامه ها و رمانهای در دسترس شما را خوانده ام و آموخته ام.
وبلاگ حقیرانه ای دارم که قصه کوتاهی هم با نام (والنتایم ) در آن نوشته ام قدم بر دیده بگذارید و این ناقابل را ببینید و اگر از باب نصیحت دستی بر سر مریدتان بکشید منت گذاشته اید .
گاهی معنی زندگی همان شلاق، حلقه ی آتش، مربی، گوشت، شلاق، نگاه، مربی، شلاق و اشک می شود، مثل خیلی از روزها… گاهی هم معنای یک صدا را می دهد٬مثل امروز.
سلام.
خیلی خیلی وقته منتظر خوندن قطعه هایی از داستان بودم. ولی خیلی کم بود. دوست داشتم بشینم تا صبح بخونم !
ممنون و به امید چاپ اون به زودی
تا بعد
عباس معروفی! می توانم خودم باشم؟
می توانم بگویم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که عباس معروفی را گم کرده م؟
ولی پیدایش کردم. بعد از مدتها امروز دیدمش که دارد برای ما رمان می نویسد. می نویسد تا احساس زنده بودن بکنیم. می نویسد تا بیاموزدمان که چگونه با آینه یی در برابرمان به جنگ سیاهی برویم.
وقتی شخصیت برنارد را بعد از حواندن یکسره کتاب بشناسم می توانم برداشتم را ار تغریف او از زندکی بنویسم. این تعریف عباس از زنان که با شلاق نامریی مادر می شوند کشف جالبی بود .
سلام استاد
زیبا بود- کی منتشر میشه؟
میشه این جمله „روزی میرسد به زودی که شلاق بر تنشان فرود نمیآید“ را اینطور نوشت:
„به زودی میرسد روزی که شلاق بر تنشان فرود نخواهد آمد“
فکر کنم اینطوری نثر روانتر میشه و ذهن سیال بودن را حفظ میکنه… و چون زمان آرزو کردن آینده هست—
با پوزش و احترام
فاضل
. . . دلم برایتان تنگ می شود آقای معروفی . بیشتر از قبل . این نوشته های آخرتان را که می خوانم . . .
و بعد اشاره یک شلاق کافی است تا هر کس به پیشداوری خود زندگی را تعریف کند. چه حقیقت تلخی است و هست. سر درد بدی دارم اما مگر وبلاگ شما می گذارد که آدم بخوابد. مطلب قبلی هم با شکوه بود مرسی.
سلام آقای معروفی
امیدوارم حالتان خوب باشد
دو شنبه سالگرد فروغ بود … در مسیر برگشتن از آرامگاه فروغ از کتاب فروشی ای سراغ کتاب های شما را گرفتم . ۲ کتاب بیشتر نداشت
هر چه گشتم کتاب شعری از شما پیدا نکردم .
خیلی خوب می شود اگر پیگیر چاپ در ایران باشید … ما هم پیگیر خریدش هستیم
منتظر چاپ آثارتان هستم .
تا بعد
حق نگهدارتان
آقای معروفی ! من همیشه به اینجا سر می زنم و همه پستها رو می خونم. عاشق سمفونی مردگان هستم.می شود درباره الهام افروتن )روزنامه نگار تنها بیست ساله) که خبر رسید در زندان کشته شده هم بنویسید؟ از صبح که خبر رو شنیدم دایم یا گریه می کنم یا بغض……
سلام
اگر مرا به یاد می آورید و اگر زحمتی نیست سری به وبلاگ من بزنید جناب استاد عباس معروفی
توی این روزای پایانی دلم به کامنت شما خوش شده… سری به من بزنید… تنها من و این سرفه های تلخ مانده ایم…
بوم نقاشی را روی سه پایه سوار کرده بودم.
گفتم:“ می خواهم سنگ هفتم را به تصویر بکشم “
گفتی:“ سنگ هفتم نماد چیست؟ “
گفتم :“نماد بازی هفت سنگ ، شما تا به حال هفت سنگ بازی کرده ای؟“
گفتی :“در کودکی“
گفتم:“ این بازی یک بازی عاشقانه هم هست!“
گفتی :“یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، شش“
شش سنگ را روی هم چیده بودیم وسنگ هفتم گم شده بود . سنگ هفتم . سنگ آخر ، سنگ پایان ، سنگ پیروزی ، سنگ وصال گم شده بود . همه چیز بستگی به سنگ هفتم داشت که دستمان نبود . کنار شش سنگ دیگر ایستاده بودیم به تماشا . همه چیز مهیا بود.اما نمی توانستیم سنگ هفتم را سر جایش قرار بدهیم.
گفتم:“چرا اینطور شد؟ “
آه کشیدی و گفتی:“ سنگ هفتم را هرکس می آورد ما برنده بودیم “
و به تصویر سیاه و سفید توی روزنامه نگاه کردی قطره ی اشکی گوشه ی چشمت نشست گفتی:“ ما خوب بازی کردیم اما نبردیم“
صورتت را به شیشه پنجره چسباندی و با حسرت گفتی:“ تا به حال شده رویاهایت را دست کسی بدهی و او به بادت بدهد“
و ادامه دادی :“مثل قارچ از زمین می روئیدند“
همه چیزت را گرفته بودند . تنها من برایت باقی مانده بودم.
گفتی:“ ترا هم از من گرفتند“
از آسمان سنگ می بارید.
گفتم :“ سنگ هفتم دیگر هیچ وقت پیدا نشد ؟ “
گفتی:“ از وقتی که دیوارها فرو ریخت تمامی سنگ ها زیرآوار دیوارها ماندند . چه سنگ هفتم ، چه شش سنگ دیگر“
و من از شما دور می شدم.
گفتم:“ سنگ هفتم را گذاشته ام کنار تا بعد ازمرگ بگذارند روی مزارم. می خواهم شعرمزارم را شما بنویسی اینطور حس می کنم در تنهائی و غربت بعد ازمرگ کلماتت با من هست“
گفتم :“شما به حیات بعد ازمرگ اعتقاد داری؟ “
گفتی:“ من به هر چیزی که جاودانگی ترا در بر بگیرد ایمان خواهم آورد“
و من دور می شدم و شما هنوز به سنگ هفتم فکر می کردی و به شعری که باید بر آن کتیبه حک می شد.
گفتم :“کتیبه ام را شما بنویس“
گفتی:“ می نویسمت “ و صدایت در فضا می پیچید.
حمیدرضا سلیمانی
درود جناب معروفی
مشتاقانه انتظار می کشم رمان جدید شما را بخوانم
امیدوارم مقبول خودتان باشد و البته ما که حتما
شما را به خوانش شعری در پستان های ژولیت دعوت می کنم
شاد باشید
بدرود
ما نیک بختان را چه باک است؟
سلام. آقایِ معروفیِ عزیز. امیدوارم همچنان پر از شور و نشاط و انرژی باشید. هر بار که کمی خستهگی در کارتان میبینم نگران میشوم. هیچوقت یادم نمیرود که محمدِ چرمشیر بهام میگفت که عباس معروفی هر بار که میخواهد شروع کند به نوشتن به خودش میگوید عباس! این بار را نوبل میگیری. باید بگیری. باور کنید هنوز هم با خواندنِ مصاحبهتان با سیمینِ دانشور انرژی میگیرم. راستی همچنان چشمبه راهِ محبتاتان برایِ لینک هستم. یا علی!
سلام آقای معروفی، ظهرتان به خیر.
نم نم باران امروز مرا سر شوق آورد و قصیدهُ آبی، خاکستری و سیاه آقای مصدق را *دکلمه وار خواندم و ضبط کردم.
و چون با یاد شما این کار به انجام رسید پس هدیه اش میکنم به شما و با اجازهُ شما همچنین به دوستداران شما و آقای مصدق.
http://saidazberlin.de/HAMID%20Moosadegh.wav
به خاطر موارد اشکال در دکلمه طلب بخشش دارم، مبتدیانه است و سبز، امید موردقبولتان واقع گردد.
برای شما در نوشتن رمانتان خاطری آسوده و دستانی باز میطلبم.
جمعه بر شما مبارک باشد.
سرافراز و عاشق بمانید شاعر سرزمین دلها.
سعید از برلین.
* اگر بتوان آن را دکلمه خواند، که چهل دقیقه و هفده ثانیه به طول کشید.
سلام
آیدین خان حالت چطوره؟
میدونم اسمتون آیدین نیست اما اینقدر با آیدین سمفونی مردگان حال کردم که عباس معروفی رو آیدین میشناسم با ارادت بعدا بیشتر سر میزنم یا علی
سلام آقای معروفی
با عرض ادب و احترام
راستش را بخواهید من چند سال پیش داستانی نوشتم که جسارتا تقدیم به شما کردم.
حالا آن را در وبلاگ ام آورده ام .خوشحال می شوم آن را بپذیرید.
با سپاس
http://sefidiha.blogfa.com/
حتما از حلقه ی آتش گذشته م که حالا…
چرا انقدر سینه ام می سوزد؟؟؟
تو می دانی؟
یعنی تمام شد؟؟؟
شاید این گفته ی شاملو از زبان مسیح درست بیاید که :او ( یهودا) به فرو رفتن تن داد تا کفه ی بی مایگی ما برآید.
اعترافی طولانی است این که گفتنش جسارتی عظیم می خواهد،جسارتی که آلبر کامو در مورد مردمان زمانه ی ما گفت:اگر مورخی بخواهد در مورد مردمان این عصر چیزی بنو یسد فقط گفتن دو جمله کافی خواهد بود-او روزنامه می خوانده – و زنا می کرده است.
این تعریف منکوب کننده از زندگی که :زندگی یعنی سیرک،بدنبال خود جهانی از معنا می آورد،و جهانی از سوال.
این تعریف از مردمان کدام جغرافیاست؟
قصه ی مردمی است گرفتار آمده در دندانه های فاشیزم؟
یا خود طغیانی است اندوهبار در برابر هستی؟
اینها را می دانم و بسیاری دیگر را نمی دانم،و می چسبم به همین دانسته ها و ندانسته هام.
میدونم سرتون شلوغه اما یه سر هم به خونه کوچیک من بزنید.
سلام وعرض ادب. همه شرطی / رفلکسی … این جوری پا به میدان میگذارند … حرکت شلاق در هوا وترکیدنش بر زمین … ورقصیدن ما درین میانه … رستم دستانم ارزوست!
سلام آقای معرفی، ظهرتان به خیر.
مهر دلتان آفتاب برلین را به خود آورد و با شما به رقابت در آمده.
متاسفانه مثل اینکه آدرس دیروزیم دشار اشکال شده.
میبخشید، اما حتمن ناواردی من در تکنیک کامپیوتر دلیل بوده.
این آدرس جدید را امروز بعد از چک کردن مفصل و اطمینان از درستیش تقدیمتان میکنم. بازهم از دردسری که ایجاد کردم عذر میخواهم.
http://saidazberlin.de/HAMID%20Moosadegh.wav
متشکرم از بودن شما و آفتاب آسمان برلین.
سرافراز و عاشق بمانید شاعر سرزمین دلها.
سعید از برلین.
آقای معروفی عزیز
I know you are not pschycologist or something but seeing that someone is so much in love cheers me up, gives me the heart to go on loving. I would like to think that all these lines come out since you live them and you feel them. I so much love to write you my very personal story, no matter how strange it would seem…maybe I try to find a way to cry out… could I have your email?
[email protected]
سلام استاد عالیه ضمنن استاد چرا فریدون سه پسر داشت اینقدر با اثار دیگتون فاصله داره مثل اینکه بیشتر قرار بود فقط درش بیارین به هر حال شما به نظر من نمونه عالی داستان نویسی هستین شانه هایتان را می بوسم یا علی مدد
الهام افروتن کشته شد
سلام استاد
من برای نخستین باره که از اینجا دیدن میکنم و خیلی خوشحالم از این موضوع
لذت بردم
مرسی که هستی با تماما مخصوص. مثل پیتزای مخصوص مثل بستنی مخصوص. مثل باسی پشت میز. مثل عباس معروفی….
سلام استاد:
کامنتی گذاشته بودید که باعث شد , کمی فکر کنم به آنچه می کنم …
نمی دانم بهتر است که به دنبال زخم گشت یا افتخار یافت و به سینه ایران سنجاق کرد…باور کن نمی دانم!
ولی این را می دانم که در جایی که روزگاری آباد بود و شاید امروز مردابی از آن دریاچه ی زیبا نماند , بد نیست که دنبال نیلوفری بگردم تا راحتر بتوانم خاطر غمگینم را تسلی دهم …
از کودکی فقط اشک ریختم ( با خواندن کتابهای تاریخ ) , افسوس خوردم که چرا حافظه تاریخی ملت کوتاه است ..چرا حتی کوتاهتر از ۱۰ سال است…
فکر می کنم آنچه از این مردم گرفته اند میهن دوستی است … تلاش می کنم که در حد خود شمعی باشم که مردم را به راه برگردانم …
آنجا که کار سخت می شود را به شما سپرده ام ( با یک پیوند ساده به سرایت)
درد دلی بود پیش یک مرشد , ببخش اگر طولانی بود
با احترام
شبیر
مثل همیشه عالی بود…
سلام. بی رو در واسی استاد نام کمی واسه ی شماست. نوشته هاتون بی نظیره. البته من کوچکتر از نظر دادن هستم. اما سمفونی مردگان رو دو بار خوندم و در واقع ذره ذره اونو بلعیدم. آیدین یه تیکه از وجودم شده. حالا هم تازه سال بلوا رو تموم کردم. خواهش می کنم که بگین چطور می تونم شما رو ملاقات کنم؟ خیلی سوالا دارم که دوست داشتم اگه ممکن بود جواب بدین.
سلام
آقای معروفی نمیتونم احساسم رو براتون تصیف کنم . دارم برای کسی یادداشت میذارم که عاشق نوشته هاشم.
یه سوال یا بهتر بگم یه درخواست ازتون داشتم : اینکه اگه ممکنه رمان “ تماما مخصوص “ رو هم مثل “ فریدون سه پسرداشت “ به صورت یکجا بایگانی کنید .
ممنون
براتون روزهای شاد آرزو میکنم.
تشکری تمامآ مخصوص، برای تکه ای دیگر از تمامآ مخصوص، که انتظار کشیدن برای خواندنش هم زیباست، مثل زندگی و خدا و موسیقی. و تشکری دیگر برای اظهار لطفتان نسبت به گزارش پرغلط من. آخر می دانید؟ من تازه شروع به نوشتن کرده ام و در آغاز راهم. ولی باید بگویم نوشته های شما مرا به نوشتن وا می دارد، استاد عزیزم، که فقط شما را یک بار دیده ام، آن هم در خواب.
سلام استاد …. میدانم خسته ای ….. خسته نباسی ….. بای
می توان مدام عکس های کهنه را دور ریخت ؟
یا دستنوشته های کسی را پاره کرد ؟
سلام !
آقای معروفی
چشم انتظار عاشقانه هایتان هستیم ( بانوی من … آقای من )
درود عباس آقا / سرخوشی / برایت آرزوی بهروزی / از یک بابت شرمنده هستم / بعدا درباره اش صحبت خواهیم کرد / اما با اجازه شما و باذکر نام و آدرس تارنمای شما آخرین ژست وبلاگتان را در “ کتابخوار “ منتشر می کنم / به امید سلامتی / بدرود .
مسعود لواسانی /
تهران /
سلام آقای معروفی…
سوجی دیوانه ! صد سال زنده باشی .
سلام آقای نویسنده!آقای معروفی نویسنده! سمفونی مردگان را توی گرمای جنوب خواندم.سال بلوا را هم. فریدون سه پسر داشت پرینت شده دست به دست توی یکی از دانشگاه های پایتخت گشت تا به من برسد…اما هنوز حرفه ای ترین و خراب اباد کننده ترین کارتان پیکر فرهاد است.وحشتناک زیبا می نویسید آقای معروفی نویسنده…وحشتناک..
سلام.این یکی از ترسناک ترین و در عین حال قشنگ ترین چیزهایی بود که از شما خواندم. ممنون
فوق العاده بود استاد..مثل همیشه.
یکی از دوستان ادبیاتی بهم توصیه اکید کرده که دیگه نوشته های شما رو نخونم.میگه سبک نوشته هات جدیدا کپی از کارهای عباس معروفی شده…حالا تفاله های من کجا و قلم استاد کجا.!
اینجا نیستی
از عشق می نویسی
از رطوبت چندش انگیز پلشتی
کتابت رو دوست دارم اسمش رو الان یادم نمی یاد تا بگم کدومش رو اما خوب وقتی اینجا همه چی بهت فشار میاره بهتره سر یکی داد بزنی .
من راهم رو گم کردم
شاید تو راهنما نباشی
اما نسل ما راهنما می خواد
بت نمی خواد ، هیچی نمی خواد
اما راهنما می خواد
دلم گرفته بود ، چرت نوشتم
باز هم از عشق بنویس
به نقل از یه شعر
فتنه و دعوا سر نون مشدی —- دوره ی آخرالزمونه مشدی
آره عشق سیخی چن ، انسانیت سیخی چن
اینجا حشیش خوب هم پیدا نمی شه برادر
کجای کاری
عباس دلم گرفته
خیلی چرت نوشتم اما …
سلام خدمت استاد بزرگوار آقای معروفی
خیلی خوشحال می شم اگر نظرتون رو در مورد چند خطی که نوشتم بدونم.
مرسی
سلام وب جالبی دارین
موفق باشین
نه می نویسی و نه سری به من می زنی از کدام گله کنم پدر…؟
من زود دل تنگ شده ام یا تازه شدن خانه ی شما دیر شده؟؟
سلام.
شما دعوت شدید تا در حالی که در بنز گرانقیمت نمایندگان نشسته اید ، به اظهارات پدر الهام افروتن گوش دهید و از جزئیات طرح روس ها در وبلاگ اکبر منتجبی با خبر شوید. http://www.akmont.blogfa.com
عباس نازنینم سلام .
انتظار انتظار انتظار … تا ؟ من یکی بیش از اندازه به این رمان نیاز فکری و روحی روانی دارم ! باور می کنید ؟ اصلا هر آنچه که شما نوشته باشید من را آرام می کند ! حال و هوای غریبی ست این روزها . نمیدانم که شما هم این حس را دارید یا نه ؟! اما بی شک در این گستره ی پهناور و در این ظلمات غرب تا شرق و شمال تا جنوب این گستره , جای برای ما مانده ؟ کو ؟ صدای رسایی که این درد غریب را فریاد کند ؟ کو یار و همدمی که این درد را تسکین دهد ؟ کو عشقی که این درد را کاهش دهد ؟ کو . کو ؟ به من نشان دهید آن راه گم کرده را !
“ از کوکب تا کوکب خاموشی / شب هست و شوق شب کشتن نیست ! “ – “ ایرج جنتی عطایی “
خوش رنگ باشید .
سلام
خوب هستید/چه خبر/راستی بهرام اردبیلی هم رفت/یه چیزایی تو وبلاگ گذاشتم/به روز و بهروز باشید
سلام اقای معرووفی عزیز
از خواندن شعرهای بسیار زیبایتان لذت بردم آرزو میکنم سال بسیار بسیار خوبی داشته باشید