زخم اول؛ دلتنگی

—– داستان کوتاه —-
فقط تاریکیِ سمت راست جنگل پاره بود. به طرف آن روشنایی خیز برداشتم، رسیدم به برکه‌ای که داشت آخرین قطره‌های خون خورشید را می‌مکید. نور سطح آب چشمم را می‌زد، اول قایق را ندیدم، بعد احساس کردم قایق به سمت من می‌آید. مرد استخوانی با پوست قهوه‌ای، چوب بلند و باریک نیزه‌مانند را جوری توی دستش گرفته بود و با حرکتی یکنواخت بالا پایین می‌برد که پشت نیزارها خودم را باختم. نفس در سینه‌ام حبس شد. مرد سیاه دیگری ته قایق، مثل مرد جلویی نگاه خیسش را دوخته بود به من، نیزه‌اش را نشانه آمده بود به سینه‌ام. از مرد جلویی بلندقامت‌تر بود. چشم‌هاش را هی تنگ می‌کرد و نیزه‌اش را مثل چشم‌هاش یکنواخت به طرف من تطابق می‌داد. می‌ترسیدم اگر سر بچرخانم نیزه‌ها از سینه‌ام بگذرد، آن دو نفر بیایند دو سر نیزه را روی شانه‌شان بگذارند و منِ آویخته را خون‌چکان ببرند. می‌ترسیدم اگر پلک بزنم زندگی‌ام پوچ تمام شود. می‌ترسیدم. شلوارم را خیس کرده بودم، داشتم فکر می‌کردم کدام نیزه اول می‌رسد. فقط توانستم نوک پنجه کمی قد بکشم و تماشا کنم. یک سوسمار قایق را تعقیب می‌کرد، و نیزه‌ها با چشم‌های سوسمار جوری تکرار می‌شدند که عصیان نکند دیوانه نشود هجوم نیاورد. بازی هنر بود. بازی آفرینش. بعد در یک لحظه همه چیز تمام شد؛ آن دو مرد جست زدند و مرا با خود جارو کردند. از لابلای برگ‌های هراسان، دندان‌های سوسمار مثل یک لحظه‌ی دوربین عکاسی روی هم خوابید: چیک! دلم برات تنگ شد. خیلی.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert