——-
نمیدانم. هنوز بین رفتار آدمها (بهطور عام) و یک پرنسیپ (بهطور خاص) معلقم. آیا لابلای متنها و ادبیات ذهن من تخریب شده؟ منزوی بودن و توی دست و بال اجتماع نچرخیدن؟ آیا پایمردی و عمر گذاشتن و صبوریام پای یک دلبستگی احمقانه بود؟ یا کردار آدمهایی که دور و نزدیک دیدم و شناختم با منش من همخوانی نداشت؟ کدامش درست بود؟ چی باعث شده بود که باور و مرامم در معدود پرنسیپها و معدود چیزهایی گونهی خاص گرفت و مترادفها را ندیدم نفهمیدم قبول نکردم؟ آیا عشق و دوست داشتن و خواستن و هوس و نیاز و باری به هرجهت و غریزه و چشم را گرفتن و تسلیم شدن و هزار گونهی دیگر این مترادف، در واقع یکی بود؟ کدام تعریف را باید میپذیرفتم؟ کدام توجیه؟ چرا برخی واژهها در ذهنم لااقل ترک برنداشت که همرنگ دیگران شوم؟ چرا نتوانستم یکبار حتا محض تجربه آزمایش کنم ببینم چرا آدمها دسته دسته از آن راه میروند و از مزایای ریز و درشتش حرف میزنند؟ چرا همانها در برابرم دسته دسته ترک خوردند شکافتند پاشیدند، ولی یک واژه دستنخورده و پاک در دلم ماند؟ چرا این آدمهای طول زندگیم نتوانستند برای من معیار شوند که راهشان را بگیرم بروم؟ آیا اگر محو آدمی شدم که باورش کردم که دنبالش راه افتادم که دنیای مرا میساخت در واقع من محو آن پرنسیپ بودم یا خودش؟ آیا اشتباه فهمیده بودم؟ چرا مثل همه نتوانستم بهاندازه باشم طیفها و رنگها را ببینم کمی از این کمی از آن؟ مثل بقیه؟ چون همه نان میخورند دو گوش و دو چشم دارند، همه شبیه همیم؟ یا من تخریب شدهام؟ چرا در همین یک مسئله درست عین پدرم شدم؟ من که زیاد کنارش نبودم او را الگو قرار نداده بودم؛ چرا نمیفهمم؟ چرا نفهمیدم؟ از کی باید بپرسم؟ چرا برخی واژهها را نتوانستم جور دیگری تعریف کنم؟ چرا مترادفی برای واژهی عشق در ذهن من کار نمیکرد؟ چطور ممکن بود این واژه را معیار کنم که با قد و قامت آدمها بخواند؟ در سالهای جوانی و بیتجربگی آدم فراز و فرود زیاد دارد؛ عطف ندارد. زمین میخورد برمیخیزد یاد میگیرد که از یکجا به بعد دیگر برای خودش تاریخ بزند روز و هفته و ماه و سالش را نشانهدار کند مثل عطف کتاب. خودش را معطوف به نشانهای میبیند. دیگر در مکان زندگی نمیکند میرود ساکن زمان میشود. جایی که تکلیفش با خودش روشن است. گاه با یک نگاه، گاهی با یک کلمه، و گاهی با یک جمله دار و ندارش میریزد بیرون. یکبار بعد از امتحان نهایی دورهی ابتدایی پدربزرگم آنقدر تلفن زده و امروز و فردا شنیده بود، ماشین فرستاد تهران که مرا ببرد سنگسر. وقتی رسیدم لحظهای طولانی نگاهم کرد نگاهم کرد بعد گفت: «نباشی هم غایب نیستی باسی. اما خراب بشه شهری که تو رو نداره.» صدای زنگدارش هنوز توی گوشم هست. همیشه تصور میکردم در تمام شئونات زندگی، عشق اولویتی است که آدم حاضر میشود براش نفس بزند، دل ببندد، دنیا را با آن معنا کند، بخاطر آن مدام به خودش رنگ بدهد، درون و برونش را سر پا و نونوار نگه دارد، هی برود لباس و کفش و عطر و کتاب و فیلم و شمع و گل بخرد، تازه باشد، سر از پا نشناسد، پروبال بگیرد، حمایت شود، شفاف گریه کند، در عمق درد بکشد، از شوق به عرش سیر کند، در انتظار بماند، از کشورش دل بکند، امیدوار باشد، دینش را تغییر دهد، تب کند، مریض شود، از شغلش دست بشورد شغل تازه یاد بگیرد، به زندان بیفتد، بجنگد، حتا حتا حتا کشته شود. آیا تمام اینها باوری احمقانه بود؟ نمیدانم. یک جایی دیگر آدم خسته میشود کوتاه میآید راهش را میکشد میرود. شاید هم اینها همه ادبیات بود و میبایست در همان ادبیات میماند. زمانی دیر خیلی دیر باورهای من فرو ریخت. شاید هم زندگی همین روزمرهگی بود که من از آن غافل شدم. یا نه. زندگی هرکس یک جوری ورق میخورد. مال من هم اینجوری ورق ورق شد
Eine Antwort
سلام
می بایست در همان ادبیات می ماند؟ شفاف گریستن اشتباه است؟
باید سعی کنم به اندازه باشم؟ کمی از این کمی از آن؟
راستش اینها سوال هایی هستند که در حال حاضر درگیرشان هستم؟