روخوانی

                              منظومه‌ی عین‌القضاه و عشق / قسمت هفتم

بگذار شمع‌ها را

با دست خود خاموش کنم
بگذار کاه را
با دست خود فشار دهم
«پدر!
فرق „معجزه“ و „کرامت“ چیست؟»

«نه. حالا نه.
فردا حافظ می‌خوانیم.»
بعید است اینقدر سنگین باشد

بعید است
چیزی که از کاه پر
کنند
اینقدر سنگین شود.

پس چرا
جنازه‌ی خواب‌های من نمی‌میرد؟

در خواب من
بیدار می‌شوی
به تماشای تو
بر دار بلند انتظار
به خواب می‌روم
زنگوله‌ی گردنت
حضور تو را
بر سینه‌ام جار می‌زند.
و من در آن همهمه
لب‌خوانی می‌کنم.
«کمی آبم دهید»

هر چقدر بعید
باز تو خدای منی
هر چقدر بعید
باز هماغوشی‌ات را
چون پیکر محبوبی
شهر به
شهر
دنبال خود می‌کشم.

بیا خیال ببافم دور تنت
بیا بپیچم به خیال پیرهنت
بیا در خیالِ بافته‌هام
دنبال خودم بگردم
این دگمه مال توست؟
بیا بانوی من!
هیچ نگو
صدای نفس‌هات کافی‌ست.
در هیاهوی سکوت
نفس‌خوانی می‌کنم.
«آب»

تو می‌دانی نفسی که
مرده را زنده می‌کند
از کجا طلب
 کنم؟

به لب‌هات که نگاه می‌کنم
تشنه‌ام می‌شود.
در خاطره‌ی بیداری‌ام
برهنه‌ای
و در حافظه‌ی خوابم
خیس.
پلک می‌زنم

با زنگوله‌های آسمان
خیس
در موج می‌درخشی
و در اوج می‌رقصی
چون ستاره‌ای آتش‌گرفته
یا گلی شکفته.

مگر می‌شود کسی گل نرگس ببیند
و دوست ندارد؟

«پدر!
کدام گل
 را دوست بدارم؟»
«نرگس زمستان را تاب می‌آورد
تا بهار پیش‌مرگ جوانه‌ها شود.»
«آویزان؟»

«نرگس از خاک می‌روید
مثل این قلم نی.»

«توخالی؟»
«توخالی نیست دختر جان
از خود خالی‌ست.»

هیچ دلیلی وجود ندارد
که عاشقت نباشم.
این همه دوری؟
این همه راه؟
نمی‌فهمم…


هر چقدر بعید
باز تو خدای
منی

هر چقدر بعید
باز این منم
که در مکیدن نفس‌های تو
از خود خالی می‌شوم.

تو با روح „نی“ شده‌ی من
چه خواهی نوشت؟


گفتم که!
راه رفتنت را دوست دارم

روخوانی می‌کنم
که در زندگی‌ام راه بروی.

می‌شود برگردی از اول بیایی؟

بگو  آ…

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

29 Antworten

  1. تو با روح “ نی“ شده من چه خواهی نوشت . . .؟
    استاد !
    . . . این نیست
    تردید کهنه ای که مرا می برد به درک . . .

  2. نرگس که زمستان سرد را تاب می آورد٬از هوای عاشقیت بهار چرا روی بر می گرداند؟!…
    «تو خالی؟»
    «تو خالی نیست دختر جان
    از خود خالی ست.»
    …به نظرم زیبا بود و قشنگ بود برای پی نوشت روخوانی به جا نیست٬مسخ ام کرده٬همین.
    سلام.

  3. درود.
    استاد می دانم بسیار سرتان شلوغ است با اینهمه وبلاگ و سایت و کارهای نوشتاری و..
    اما جواب من را هنوز هم ندادید.برای هزارمین بار.
    شاید درست باشد که شما کسانی را در حد صحبت هم نمی دانید.
    اما عباس معروفی همیشه برایم یک اتگو بوده و هست.و نمی رنجم و می فهمم که نمی شود.
    می خواهم از این آمدن گله کنم.می خواهم برگردم. به سرزمین ادبیات و آنجا که اولین بار پرتره هدایت را پشت ویترین نشریه ژان بلوک ریشار به دوستان فرانسویم در کالج با افتخار نشان می دادم.و یا به همان پادووای کوچک و آن کالج خوب که در نشریه فارسی زبانش بترها آثار عباس معروفی را ترجمه و چاپ کردم.من هر کجا باشم یک مهاجرم.هنوز هم در نشریات در قسمت ادبیات مهاجرت آثارم چاپ می شود.
    اما این نوستالژی… دکتر سهیل خلیل پور-سکوت

  4. امروز یه دفعه یه عالمه اطلاعات از شما وارد دیتا بیس محدوده ی جمجمه م شد!
    نمی دونم حقیقت داره یا نه!
    خیلی تعجب میکنم که صفحه خونگی شما رو فیلتر نکردند و نمیکنند … یا…
    البته از این موضوع خوشحالم.
    پیشنهاد میکنم به جای فکر کردن زیاد یه کم به خودتون رسیدگی کنید… منظورم جسمی هست.
    حتمآ باز با خودتون میگید: بازم تو نظر و پیشنهاد و مزه و …
    جالبیش اینجاس که اگه قراره تائید نشه، حتمآ یکبار خونده میشه.
    من فقط احساس کنجکاوی م زیاده!
    یعنی فکر میکنید کار دستم بده!؟؟
    🙁
    استــــــــاد؟
    لطفآ…

  5. و تو انگار کن که شمعی بر تن آدمی نذر کرده باشند
    و پیکر آرزوهامان بر دار دیده باشند

    خدای من خطاط ماهری ست
    که خواب و خیالشان, از وحشت قلم نی و جوهر, تبدار می کند!
    شاد زید …
    مهر افزون…

  6. سلام آقای معروفی،
    مساوات ِ ( یا شاید ایجاز ِ ) این قسمت بسیار زیبا و ستودنی است :
    “ مگر می شود کسی گل نرگس ببیند
    و دوست ندارد “
    به جای اینکه بنویسین :
    “ مگر می شود کسی گل نرگس ببیند
    و آن را دوست ندارد “
    یا مثلا به جای اینکه بنویسین :
    “ مگر می شود کسی گل نرگس ببیند
    و دوست نداشته باشد “
    نوشتین :
    “ مگر می شود کسی گل نرگس ببیند
    و دوست ندارد “
    پرهیز از حشو، بسیار به استحکام و زیبایی جمله ی شما توی این شعر کمک کرده. میگم توی این شعر چون شاید توی جای دیگه مثلا نثر، به این حشو ها نیاز باشه !
    موفق باشین.

  7. عین القضات و عشق!
    لیلی و مجنون!
    فرهاد وشیرین!

    همینجور دارد شکوهمندتر می شود،به کجا خواهد رسید.
    „بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست“
    سرزنده باشید و زنده ،همیشه.

  8. ساده ساده ساده
    سخت ساده باید سرود
    کوتاه مثل آه
    گاه بدرود.(تهران،خرداد ۸۵)
    پیروز باشید.

  9. در مورد مصیبت روز
    در اتاق تاریک به دنبال گربه سیاهی نگردیم که در اتاق نیست.
    برای جلو گیری از ریزش میلیونی جوانان که منجر به بسته شدن پرونده سیاه جرثومه ها می شد در فاصله دو هاف تایم از مجمع تشخیص مصلحت نظام دستور امد که ریتم و روش بازی تغییر کند. همین

  10. سلام
    خونه تکونی کردم.
    خونه من یه خرده شبیه مال شما شده!
    رنگش
    طعمش
    نه مال شما تلخه!
    زیـــــــــاد…
    اومدم سر بزنم.
    هر روز میام… ولی دیده نمیشم. قایم میشم…. تا شاید دیده بشم!
    نمیدونم.
    ich … 🙁

  11. سلام استاد
    این چند وقت که ندیده بودمتان…بیشتر درس خواندم که یه وقت از این چهار دیواری اجباری هم بیرونمان نکنند.
    شعرهای این چند وقت را خواندم و نظر های بالا را. چیزهایی که باره ی شما شنیده می شود که نمی دانم این برنامه ها تا کی باید ادامه داشته باشد و ما بخوانیم.
    همه از اینها گذشته باید…جام جهانی المان رو از دست ندین هم فال هم هیجان برای شما
    شاید تب فوتبال به شادی زیستن بازتان گرداند.
    بای

  12. التماس دعا…التماس کردم دعایم کند…التماس برای چه دختر جان؟برای اینکه بخوانی مرا…برای خاطر عاشقیم…برای عاشقی دختر جان؟…پس زانو بزن عزیز .التماس کن مرا

  13. درود: نه نیامده ام قبله ی عالم بنامم و بنالم و به به چه شعری.
    آمده ام کیف کنم از واژه. از ترکیب وازه. از بازی دادن این دایره که بسامدش توئی. تو .نی. هر دو از خود خالی. و روزی: خداحافظ استاد.
    امروز سلام استاد. و نیامده ام که بنشینم و تو دست به آن از اول.
    چرا همیشه بازی با عباس از اول دارد.
    استاد جر نزن. جرزنی کنی باز همان عباسی. معروف.
    معروف پدرت. بیامرزد خدایش. کهنامی را به خود از پدر. خدا. و دوباره تکرار این حلقه.
    تا کجا می خواهی استاد باشی همه شاگرد.
    جائی هم برای من باز کن تا بگویمت.
    گوشت را جلو بیاور تا استاد بگویمت و دوباره از سر کیف.
    این همه از کجا؟ از چه؟ چگونه؟ راستی!
    پدرم؟ نه قابلی نداشت.
    می روم از صنف تو شکایتت را می کنم که.
    زبانت را گاز بگیر را کسی گفت. از درونم. گرفتم و نقطه سر سطر

  14. و تو انگار کن که هرگز استوار در برابرم نایستاده ای
    و من هرگز شعرهایت را …. در گام بالا نخوانده ام
    از روزی که رفتی روزهایم بی صاحب ماند
    و ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه هام گم شد
    و من هر روز موم نو آوردم …..
    تا آتش شمعت در هجوم تب دار طوفان ها نمیرد
    و حال که به یک قدمی ام رسیده ای
    اینجا آرام و خاموش مانده ام
    و قلمم بر روی کاغذ نمی رقصد
    کجایی؟ تو بگو!
    شاد زید …
    مهر افزون …
    سعید از تهران

  15. درود: این منم سکوت. این منم که حکایت پدران چو من را بر سفالینه های هزار ساله ی تان حک کرده اید.
    این منم فرزند طوفانی که به هیچ گفت نه. سر به دار گذاشت و گفت نه.
    از که گدایی کنم استتاد؟
    از بس گفتم استاد دیگر حالم از خودم به هم می خورد.به زردشت قسم و به اوستا که من امروز صبح در جرم مجرد بودن در دانشکده ی محرومی که به جای شهید محمد مختاری و فروهر رویش نوشته شده شهید …
    به همه ی شاگردان محرومم گفتم اگر از این ساعت کسی مرا استاد بنامد صدا کند به همانان که قسم خوردم از واحد حذف شده اند.
    من خسته ام. من مرده ام. من دیگر تاب نمی آورم اشکهای چکیده در تلفن خانه را.هر گاه گوشی را می گیرم یا نم اشک مادر از فرانسه به صورتم می نشیند که آی لعنت به پدرت که رفت و در همان ۵ سالی که بود یادت داد بگوئی نه اگر به ضرب بود و به زور.
    و یا فحاشی یک مشت عوضی که مرا دو ملیتی خائن می نامند.
    من خسته ام از این مهاجر بودن.تا کجا باید مهاجر باشم؟اینجا سرزمین پدری و من مهاجرم آنجا سرزمین مادری و من مهاجر.
    تو هم که انگار من جزام دارم. چه شد که پدر برایت عزیز بود و پسر غریب؟
    اگر یادت نمی آید می گویم که کیست پدرم. اما همیشه فکر می کردم با اولین حرفی که می نویسم می گوئی خدا بیامرز پدرت.
    اما به سال رسید حکایت من و تو نگفتی هنوز. آمدنت هم تحقیق کردم که مثل کامنتهای مسعود بهنود از طرف خودش نبود یا ..نمی دانم از کیست که خود را تو می خواند و خانواده ی گنجی و مسعود.

  16. سلام.
    پدر من تابحال یعنی آن طور که خودش می گوید بیش از دو کتاب (بخش هایی از شاهنامه و دیوان پروین اعتصامی) نخوانده است،با اینحال خیلی خوب می داند« مارکز» چه کاره و حتی اهل کدام کشور است.شما آقای معروفی به نظر خودتان چقدر در دنیا شناخته شده اید.یا نه، خیلی عذر می خواهم، من هرگز آنقدر متوقع نیستم.در کشور خودتان چند نفر اسمی از شما نه به عنوان مغز فراری ،که تنها به عنوان یک نویسنده شنیده اند.پنجاه هزار نفر؟یا شاید صد تا ؟این شما را راضی می کند که روزانه این تعداد از سایت شما بازدید کنند.اما نباید به سه برابر این رقم هم راضی باشید.فقط نباید راضی باشید،چون کاری غیر این از شما ساخته نیست.هیچ چیز ،نه رمان هایتان ،نه فرارتان،نه شعارهای سیاسی تان،و نه شکنجه هایی که چنان سخت بود که هنوز پس از این همه سال نمی توانید جلوی گریه تان را بگیرید.خیر حتی صدای خوردن کف گیرتان به ته دیگ نتوانست توجهی بیش از این رقم را به سمتتان جلب کند.
    این را به من نگویید که مردم ما کتاب خوان نیستند.اینجا کسی را پیدا نمی کنید که حداقل یکی از رمان هایی که ما در اینجا آنها را به اسم رمان های دخترمدرسه ای ها می شناسیم را نشناسد.آنهم نه به این دلیل که ایرانی رمان مبتذل را می پسندد. چون این دسته از نویسندگان به دلیل ضعف شان در نوشتن(همان دلیل که من آن را به تک تک نویسندگان ایران نسبت میدهم) با مردم آنقدر صداقت دارند که به ساده و پیش پا افتاده ترین طریق بنویسند .در حالیکه شما برای پوشاندن این نقص لوکیشن های قصه را در هم میریزید،در آن واحد از زبان چندین شخصیت و همینطور مرده ها حرف می زنید.و نتیجه آن می شود، ،عشق و بانوی ناتمام،کولی کنار آتش،سال بلوا.یعنی همه آنچه باید من به عنوان بهترین رمان های کشورم به دوست ایتالیایی ام معرفی کنم.شما مسئول این فقرو بی فرهنگی هستید.
    آیا بین گروهتان(منظور وبلایگ نویس ها وطرفدران شماست)کسی تابحال به زبانی غیر از شخصیت های رمان شمابخصوص آیدین که به تنهایی مسئول نیمی از این ابتذالات است، سخن گفته یا داستانی نوشته است. این است که مطمئن می شوم کسی که قرار است انقلابی در ادبیات ایران بپا کند، هرگز از بین شما برنخواهد خواست. .این را میدانم کسی (هرکس)که در فرهنگ،سبک نوشتن وهرچیز دیگر متجدد باشد نمی تواند علی رغم آنچه خود می اندیشد آنقدر کهنه پرست باشد که بوف کور و داش آکل را بازسازی کند. بازسازی و هجوم به گذشته مشخصه ناب یک ایرانی.
    در تمام دنیا نویسنده ای پیدا نمی کنید که به سیاست و مسائل کشورش توجه کند و اینهمه یعنی به شدیدترین شکلی که در تمام عمرم دیده ام رمانتیک باشد.آنهایی که به شما نزدیک شده اند چنان درگیر این نزدیکی هستند که هرگز متوجه نخواهند شد که خلاقیت خود در صورتی که پیش از این به اندازه عامی ترین اشخاص در وجودشان بوده را از دست داده اند. کسانی که در کار خود که نوشتن باشد هرگزاز سطح یک انشاء نویس مبتدی بالاتر نمی روند .
    میدانید به چه چبز شباهت دارید؟یک دهاتی که به شهر رفته و حالا به همه بچه های دهشان می گوید این طور که ما پای سفره می نشینیم ، آنها نمی نشینند.همین.یا دستکم این همه آنچیزی ست که بخاطرش اینهمه را دور خودتان جمع کرده اید،یکی درددل می کند و بقیه آه می کشند.
    قاعده ای وجود دارد که طبق آن هرکس که می نویسد ،نویسنده محسوب می شود.در عین حال نویسنده گان به چند بخش تقسیم میشوند.نویسندگان بزرگ و نویسندگان بی هنر.شما جایی گفتید که“ از رمان متوسط بیزارید.“این که چنین نفرتی در وجودتان است علی رغم اینکه کمکی به شما نمی کند اما عالیست . آیا از نظر خودتان همه رمان های شما بالاتر از متوسط است؟ آیا پیکرفرهاد یک شاهکار محسوب می شود؟اگر این طور نیست پس باید گفت که شما از برخی رمان هایتان بیزارید.
    نکته دیگری که درمورد این حرف وجود دارد این است که من به عنوان یک خواننده که رهگذر و اتفاقا دیرباور است میتوانم تصور کنم که طرفداران شما به خاطر این حرف شما را تحسین کرده اند و حتی در ذهنشان دلیل دیگری برای این نکته یافته اند که شما را یک نویسنده بزرگ بنامند ،بدون آنکه حتی یک نفر از بین آنها این تصور را کند که این حرف بیش از آنکه یک ادعا باشد یک طعنه و متلک است.آنها اسطوره ای بنام عباس معروفی را شایسته این قضاوت گناه آلود نخواهند دانست.
    مرضیه نیک پور
    از شوشتر

  17. آقای معروفی سلام ..
    فکر کنم به اندازه ی کافی معروف شده باشین من می گم با قصه هاتون .. لطفن می شه دست از سر شعر بردارین خواهشن .. و یه چیز دیگه .. نویسنده می شینه عرق ریزی می کنه به قول یکی .. چی می خواستم بگم یادم رفت بماند برای بعد ..
    موفق باشید ..

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert