روبروی آتش

                                                                                                               یک نامه با حضور تو
Dear Mr. Maroufi

Im sorry bothering you but was just curious to know the truth from about the issue brought up by Mr.Derakhshan in his page,  yesterday. I do respect your decision not to answer or publish this comment and i want to assure you that whatever your decision might be is truly respected 

Regards

دوستی که حتا نامش را نمی‌دانم، چنین نامه‌ای برای من نوشته است. چون برای من دشوار است که برای کلاس خالی درس بگویم، چون بلد نیستم رو به دیوار نیایش کنم، بنابراین روبروی آتش می‌نشینم و نامه‌ام را با حضور تو می‌نویسم. اجازه هست؟

دوست گرامی،
سلام. نمی‌خواستم وارد ماجرایی شوم که نرخ دیالوگش در شأن من نیست. فقط به خاطر لحن مؤدبانه نامه‌تان  خود را موظف به پاسخ، آن هم به شما می‌دانم.
ببینید، من خیلی از مسائل کامپیوتری را بلد نیستم. من اصلاً وقت اضافی ندارم که کامنت بگذارم، یا در فضای اینترنت وقت‌کشی و نویسنده‌کشی کنم، یا سر به سر کسی بگذارم. همه‌ی نویسندگان و روزنامه‌نگاران ایران می‌دانند که من تا کنون هرگز با اسم مستعار چیزی ننوشته‌ام. هرچه نوشته‌ام زیر آن امضا کرده‌ام: عباس معروفی.
من برای این نام که متعلق به دوستانم هم هست زحمت کشیده‌ام. خوانده‌ام، نوشته‌ام، معلمی کرده‌ام، مجله و کتاب انتشار داده‌ام. مثلاً همین حالا که تازه کلاس رمان‌نویسی در برلین تمام شده و من پای کامپیوتر برای شما نامه می‌نویسم، دارم شامم را هم می‌خورم. بعد هم باید بروم سر وقت رمانم.
در برلین کتابفروشی دارم و چاپخانه، بخشی از وقتم صرف این می‌شود که با وضعیت سانسور در ایران و آن حجم کتاب در محاق‌افتاده، ببینم چه کاری می‌توانم برای نشر ادبیات خلاقه‌ انجام دهم. برای نشریات آلمان هم گاهی چیزی می‌نویسم. نشریه‌ی ماهانه‌ای هم در برلین منتشر می‌کنم به نام „گربه ایرانی“ که از جایی کمک مالی نمی‌گیرم. محکم سر جای خودم ایستاده‌ام. سه فرزند هم دارم که برای آنها نیز باید وقت بگذارم. بنابراین چیزی که نیاز دارم کمی وقت برای استراحت است و کمی آرامش که داستانم را بنویسم.
یک چیز هم برایتان تعریف کنم لبخند بزنید. می‌گویند آدمی مدام دلش می‌خواست او را بگیرند و ببرند کلانتری که آنجا یک وعده غذایی بخورد، جانی بگیرد و باز راه بیفتد. پاسبان‌ها او را شناخته بودند و کاریش نداشتند. تا اینکه یک روز دو دزد را دستگیر کرده به کلانتری می‌بردند، او که از گشنگی به تنگ آمده بود، همراه‌شان شد و گفت: «سرکار! ما سه نفر را کجا می‌برید؟»
می‌دانید؟ من در دنیا خیلی چیزها دیده‌ام. آدم‌هایی دیده‌ام که خودشان اراده نداشته‌اند، مثل شکم زن فریب‌خورده بالا آمده‌اند، یعنی شکم‌شان بالا آمده، و آن را گردن پسر همسایه انداخته‌اند.
کار من نوشتن است، زبان آرگو و آرکاییک را می‌شناسم، فحش‌ها را بلدم، برگ درخت‌ها را از هم تمیز می‌دهم می‌دانم کدام برگ مال کدام درخت است، زبان هتاک و هرزه را هم می‌شناسم. زبان تند و آتشدار را هم بلدم، اما زبان تند را علیه یک نظام توتالیتر به‌کار می‌گیرم، علیه سانسور، علیه شاعرکشی، علیه ناقضان حقوق بشر، نه علیه یک وبلاگ‌نویس یا روزنامه‌نگار. علیه بی‌خردی جمعی نیز می‌شورم، دشمن خود را می‌شناسم، دشمن من یک وبلاگ‌نویس نیست، دشمن من کسی است که با اعتبار نویسنده شوخی ‌کند. دشمن من کسی است که معلم شاعر مرا با طناب به طرز توهین‌آمیزی خفه ‌کند و جسدش را در بیابان بیندازد.  این وضعیت ماست عزیزم! و در فعلاً بر این پاشنه می‌چرخد.
دیکتاتورها فق
ط سکوت نویسنده را می‌خواهند، اما نظام‌های توتالیتر حتا از سکوت نویسنده هراس دارند، و او را وادار به هواخواهی خود می‌کنند، وگرنه می‌کشند. من اگر به جایی بروم یا کاری بکنم از دیگران طلب تأییدیه نخواهم داشت. این سنت یک نظام توتالیتر است که مدام از همه تأییدیه می‌خواهد و کلت می‌کشد. این سنت چاقوکشی را نمی‌شناسم. دنبال دردسر هم نمی‌گردم چون وقت ندارم.
من اینجا در برلین خوب می‌دانم که وبلاگ‌نویس‌ها و روزنامه‌نگارهای وطنم در شرایط جنگی به سر می‌برند، هرگز آنها را تحریک نمی‌کنم و هرگز با جان آنها شوخی نمی‌کنم. هرگز آنها را شیر نمی‌کنم که از حلقه‌ی آتش من بگذرند و تماشاگران سیرک برای من کف بزنند و چس فیل بخورند.
می‌دانم که بسیار کارها نباید کرد، بسیار چیزها نیاید نوشید، بسیار جاها نباید رفت، و در ازای آن  بسیار „کار“ باید کرد.

یک روز گلشیری به من گفت: «البته تو آزادی اینجا هر کاری بکنی، ولی وقتی با رادیو اسراییل مصاحبه می‌کنی، خودت می‌دانی که! ما در ایران نمی‌توانیم از تو نام ببریم. نه می‌توانیم حذفت کنیم، نه می‌توانیم از تو نام ببریم. توی مخمصه می‌افتیم…»
از آن پس من به خاطر همکارانم، به خاطر ادبیات داستانی که من هم در آن سهم دارم، با برخی رادیوها گفتگو نکردم. شاید هم به خاطر محمود درویش، به خاطر التهاوی، به خاطر نجم والی، به خاطر خالد، به خاطر آنهمه دوست عرب و فلسطینی‌ام. حتا به خاطر دو سه دوست اسراییلی‌ام که از بردن نام‌شان اینجا می‌ترسم نویسندگی و زندگی‌شان را دستخوش خطر ‌کنم. نمی‌دانم.
فقط می‌دانم که در این جهان تنها هستم، تا کنون چیزی حدود پنج هزار صفحه ادبیات داستانی نوشته‌ام، ده‌ها هزار صفحه نشریه انتشار داده‌ام، و این فعلگی شبانه‌روزی سرنوشت من است؛ نوشتن.
اگر اهل جنجال و بازی‌های حقیر بودم نمی‌توانستم اینهمه کار کرده باشم. در سال‌های جوانی هم اهل هیاهو نبودم. همیشه به شاگردان و دوستانم می‌گفتم سرت را بینداز پایین کار خودت را بکن. حالا که چهل و هشت سال از عمرم رفته و این چند صباح دیگر، نمی‌ارزد قلم به هتاکی و لجن بیالایم. من عاشق زیبایی و زندگی‌ام.
 
با مهر / عباس معروفی

دیدی بلدم شب را تا صبح به شعله‌های آتش خیره شوم و در آنهمه رنگ بچرخم یا در ذهنم یک داستان بنویسم یا به تو فکر کنم؟
چرا اینهمه برای این دوست نادیده درد دل کردم؟ تو می‌دانی؟
شاد می‌خواهمت.

* آرش سیگارچی روانه زندان شد؟ اکبر گنجی هم که هنوز…؟ مجتبا چی؟

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

50 Antworten

  1. به خدا تنها نیستید آقای معروفی!
    قلب و ذهن هزاران هزار خواننده و هوادارتان با شماست، عاشقان زیبایی و زندگی.
    شما شریف و بزرگ هستید و خواهید ماند.
    سرزنده باشید و زنده، همیشه.

  2. سلام. دوباره این بحث؟ تو رو خدا ما آدم زنده میخوایم. تو قبرستون به اندازه کافی قهرمان داریم. بسه. بذارین چند وقت بوی خون نیاد از همه جا. بذارین گم نشیم. خفه نشیم. اینان هراس شان ز یگانگی ماست. از زنده بودن. از نوشتن. از اینکه راه بریم و به هم سلام کنیم. از اینکه…

  3. سلام دوست من ! از آشنایی با شما خوشوقتم …..قبلا چند کار ازتون خونده بودم خوشحالم که حال با خونه ی اینترنتی شما آشنا شدم ….اگه میشه آدرس خونتون در برلین و برام میل کنید ………تا ارتباط بیشتری داشته باشیم ……یا حق ! …با احترام : میثم ریاحی

  4. جناب آقای معرفی
    ـ باسلام .
    احتراما به استحضار می رسانم که …
    ـ عذر می خوام ! برا من ، نوشتن کتابت ، خیلی سخته . اگه اجازه بدین ، محاوره ای بنویسم . عین گپ زدن . برام ، راحت تره .
    ـ غرض از مزاحمت این بود که من یه مقاله ی فسقلی نوشتم ، در مورد میلان کوندرا . خیلی دوست دارم که نظر یه متخصص ( مثل شما ) رو در موردش بدونم . اگه ایمیل دارین … یا از همین جا براتون بفرستم … منتظرم . ممنون . و ببخشبن که وقتتون رو گرفتم .
    ـ راستی ! من دو تا وبلاگ فسقلی هم دارم :
    http://dogoharani.blogfa.com
    http://dogoharani.persianblog.com

  5. در مورد اتفاقی که افتاد متاسفم. از بعضی آدم ها بیشتر از این نمی شه انتظار داشت. اما یک چیز ماند توی دلم وقتی که این نامه را خواندم. کامنت گذاشتن وقت اضافه نمی خواهد استاد. بذارید این طوری بگم من از سر بیکاری برای کسی کامنت نمی ذارم و اگه اشتباه نکنم منظور شما یه همچو چیزی بود البته برای همه کامنت گذاران. به هر حال شما هم هر آدمی رو جدی نگیرید به خصوص آدم کوتوله های وبلاگستان رو که کاری جز هوچی گری ندارند.

  6. سلام و صبح بخیر استاد. درهمسایه گی شما – بلژیک – زنده گی میکنم… خیلی دلم میخواست که اینجاه بودی وازحضورت فیض می بردم… اسب شعر هات – به نظر من – بیشتر بر فوران ذهن یا سیلان اندیشه بدون هدایت سوار اند… شعر که می اید شما را می برد وتا رسیدن به پایان سفر نمی گوید کجا می برد شمارا… شما می روید چرخان وکف زنان به هوای که در دلت متراکم است وگاه بلند می شوی وظاهر گه فرو می روی وناپدید می شوی مثل سفر مهتاب در شب ابری…انجام صبح می شود اما تو همچنان درآنسوی نیمکره دلت با شب ات به سفر مهتابی ادامه میدهی کجا میروی استاد؟
    دره تاریک است وژرف.
    فریاد م را
    دره به دل گرفت / کوه پاسخ نداد.!
    تنها توئی
    با چهره شیری رنگ
    که گهگاه مینمائی …
    من که گم شده ام
    یابیدنم خرچ برمیدارد
    وکیست برای یک آواره هزینه کند.!

  7. سلام
    راستش من شما را از نوشته هایتان می شناسم و از این جهت به شما علاقه دارم و محترم می شناسم. ولی از این متن متوجه نشدم که بالاخره آن ایمیل را شما فرستاده اید یا نه؟ اهل جنجال نیستید را فهمیدم. ولی نفهمیدم آن ایمیل را شما نه به قصد جنجال فرستاده اید یا اصلا نفرستاده اید؟

  8. دوستتان داریم آقای معروفی. کار دیگر که از دستمان بر نمی آید. در سایه ی نوشته های شما زندگی را یاد می گیریم . همین یکی را بفهمیم هم موهبت بزرگیست.

  9. امروز به طور اتفاقی در وبگردیم اسمی آشنا تپش قلبم را شدید کرد. وقتی وبلاگ شما را باز کردم از خوشی داشتم میمردم . مدت بسیار کوتاهی است که به دنیای وبلاگ نویسی آمدم . اما سالهاست که برای سبک کردن خودم مینویسم . با اجازه شما من وبلاگتان را به لینکهایم میافزایم . هر جا که هستید من برایتان آرزوی آرامش دارم.

  10. آقای معروفی با اجازه یکی از شعرهاتون رو توی وبلاگم استفاده کردم و تصویر گذاشتم. نمی دونید وقتی این شعر رو خوندم چه فضایی رو یاد من آورد. ممنونم. همیشه منتظر شعرهاتون هستم.

  11. سلام
    شاید برای همین است که معروفی مثل خیلی ها معروف نشد و خیلی ها ندانستند که او با قلم که می نویسد .
    هر زمان و هرعصر و هر مکان انسان همان عصر و زمان مکان را می طلبد و این در مبارزه یک استراتژی و یک اصل است .
    در مورد وبلاگ نویسی و استفاده از ابزار اینترنت برای حرف زدن هم متاسفانه بسیاری از انگیزه ها و نیرو ها در احساسهای موقت و بی هدف گم خواهد شد .
    اما در کشوری که همه راهها برای سخن گفتن بسته است این هم غنیمتی است !!

  12. اقای معروفی تو این پانزده تا کامنت که در ستایش شما نوشته اند و بسیار هم فخر میفوشید این یکی را هم درذنقد چاپ کنید
    اگر چه مرگ خوبست برای همسایه !!!خود شما تا حالا چند تا نقد را چاپ کرده اید!!!؟؟اصلا چرا میترسی
    کامنت مستقیم ظاهر شود مثل اکثر وبلاگها مگر کی هستید؟؟وزیر فرهنگ و هنر ایران
    یا مصر یا کرهوشمالی که مسیول میلیونها فکر…یک دکان بیمشتری حالا شما باید چک کنید اما ایران
    و هفتاد میلیون مردمش باید مستقیما حرف معروفی را بدون فیلتر زمانی بشنفند وگرنه دیکتاتورند
    وگرنه از عباس اقا بخاطر توپ تانک بوش میترسند…ای بابا چی مینویسم

  13. عباس جان!
    از این همه صراحت و صداقت به وجد آمدم. از اینکه شرایط ایران‌نشینان را نیز در نظر می‌گیری. از کناره‌گیری‌ات از هیاهوی غوغاییان. سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند. این یادداشت بر دلم نشست. بر سنگ دلم نقش شده و دیگر حجاری‌اش از من جدا نخواهد ماند. من خوشحالم. خوشحالم که سفره‌ی دل را کمی پیش آتش باز کردی. راستی هیچ دقت کرده‌ای در این زبانه‌کشیدن و نورپاشاندن و رقص و بی‌تابی و سیلان و گریز از تکرار، چه رازهایی نهفته است. آری، زبانه‌ی قدبرافراشته‌ی آتش را می‌گویم که کوتاه‌قدان روزگار را مجالی برای همصحبتی با آن نیست.
    پایا و پویا باشی عباس جان.

  14. از صبح تا حالا هی خروش می کنم اینجا بنویسم باز می گویم خودتان به بهترین شکل ممکن نوشته اید من چه بگویم؟
    زودتر از اینها منتظر این نوشته از طرف شما بودم. گاه لازم است .
    گاه سکوت در مقابل تهمت، میدان را برای خیلی ها باز نگه می دارد.
    من هیچگاه به وبلاگ „او“ سر نمی زنم. توسط دوستی خبر شدم و رفتم دیدم آنچه نباید می دیدم. چنان به خشم آمدم که نوشتم….
    چند ایمیل داشتم که „راوی“ از طرف تو کامنتی برای فلانی نوشته اند و
    پاسخ دادم که خودم بوده ام هر چه بر سر خودم آوردند تحمل کردم و سعی کردم با سکوت پاسخ دهم اما اینجا نتوانستم اصولاً اینگونه آدمی هستم .
    وقتی عزیزانم را می رنجانند نمی توانم تحمل کنم…
    به هر کسی که بگوید این سخن از تو بعید بود می گویم
    تصمیم دارم آینه باشم، در مقابل هر کس همانی باشم که اوست.
    من زودتر از این منتظر پاسخ شما بودم. و در همینجا هم می گویم بله
    آن پاسخ را خودم نوشته بودم .
    راستی یک سوال ؟
    دوست دارم پاسخ دهید
    هر زمان
    هر کجا
    اما
    چرا فکر می کنید تنهایید؟
    مثل همیشه سلام یادم رفت
    سلام

  15. عباس جان، شنونده باید عاقل باشد. این فرهنگ نازیبا را که از آن حرف زدی واگذار به کسانی که از آن لذت می‌برند. از شعر بگو، از مهربانی، دوست‌داشتن و از صداقت.

  16. معروفی عزیز یادت نرود به سادگی یک کلیک لیست دوستان می فزایی و به همان سادگی پاکشان میکنی…بی خطر از اینکه جرم تو را دوست داشتن هم ……

  17. سلام به شما و شرافت تان
    چه زیبا و ساده نوشته اید. این هخاحودر! همانی است که آونگ قلم زیبای شما شده است.
    ولی استاد. همانطور که نوشته اید اینها اهل جنجال و بازی‌های حقیرند و لایق خطاب قلم شما قرارگرفتن نیستند. شما باید رمان های بزرگ تان را بنویسید و حسین درخشان از تل آویو برای آمریکا در نیویورک تایمز استفراغ کند عرق سگی هائی را که به خوردش داده اند این کثافت با جان و آبروی پاک ترین فرزندان این ملت بازی کرده و چه خوب با این چند عبارت تصویرش کردید.
    سلام به شما و شرافت تان
    یکی از هزاران خواننده گردون

  18. شعله‌های آتش صداقت را می‌آورد و زیبایی. شب چهر‌ه را در تاریکی پنهان می‌کند و در بارقه‌ی آتش آن من درونی شعله می‌کشد. دوستتان دارم از گردون تا به حال. کاش می‌شد حلقه‌نشینی را تداوم بخشید.

  19. Salaam,
    Merci az neveshte zibayetan.
    mikhastam age lotf konid adrese postitun ra be man bedid.
    ba sepas
    Fazel e azizam,
    in ham neshaani e man:
    Kant Str. 76
    ۱۰۶۲۷ Berlin
    Shaad baashi golam.
    Abbas Maroufi

  20. درد دل زیبایی بود. اما کاش آخرش یک جمله رک و صر یح می نوشتید که „خیر، جواب به آن کامنت کار من نبوده“. حالا این قضیه چه ربطی به اسراییل رفتن حسین درخشان یا کلاسهای رمان نویسی شما داشت؟ ما که نفهمیدیم. خوش باشید.
    آقای احسان اخباری
    شما فیلم کینگ کنگ را دیدید؟
    اگر ندیده اید بروید و یک بار دیگر ببینید. من بیست سالم بود که این فیلم را دیدم. آن وقت ها چند سال جوان تر بودم، چقدر گریه کردم براش.
    من البته فقط فیلم های آنجلو پولس را خیلی دوست دارم. حتا اگر هر فیلمش ده دقیقه اضافه داشته باشد. نگاهش به جهان زیباست. مخصوصاً „نگهبان زنبورها“ و „گام معلق لک لک“، و „ابدیت و یک روز“، و „چشم اندازی در مه“، و „مرغزار گریان“، و „سفر به کاتیرا“، و بقیه ی فیلم هاش.
    شاد باشید
    عباس معروفی

  21. دوست گرامی عباس معروفی
    باید عرض کنم که شما عجب دل پری داشتید و ما بی خبر بودیم ؟
    حقیقتا که من یکی جا خوردم
    خوب دوست عزیز و گرامی چرا شما این همه صبور هستید و زهرابه را
    به دورن خود میریزید فایده اش چیست ؟
    فریاد زنید …بسیار لذت بخش است مگر شما رها نیستید ؟ که اگر با خرد
    بدون رهائی باشید آن خرد مفت نمی ارزد .
    به هر حال غلط کرده هر که عباس معروفی را رنجانده مگر گیرم نیفتد !!!!! نانا

  22. من هم خیلی وقتها دلم می خواهد برای عباس معروفی بنویسم .نه برای اینکه نویسنده معروف سرزمینم است .برای اینکه نویسنده محبوبم است .
    می دانم که امثال معروفی چقدر برای خفظ حرمت همین کلمه خون دل خوردند .پس نیازی نیست خودش را ثابت کند .هر کس حسینا او را بشناسد می داند که دل مه رخ هایی چون معشوق او از عشق سیراب است ! و او سیراب از عشق و زندگی .
    هر کس معصوم ها را بشناسد می داند که در این سرزمین چون او بی شمارند که قداره بر عاشق می کشند و راه بر معشوق می بندند و خود با داروی نظافت خودکشی می کنند.!!!
    عباس معروفی برای همیشه و هنوز نویسنده است و خواهد ماند.

  23. استاد ارجمند، اینقدر در بندرعباس هوا گرم شده و میگویند ناخنگیر مثقالی صد تومن که کی حال دارد کینگ کنگ ببیند. مگر زورکی. نوزده سالگی که نسخه قدیمی اش را دیدم گریه؟ اصلن، تازه کمی هم خندیدم.
    من فارگو را به گام معلق ترجیح میدهم، صراحت را، هرجا بشود، به دوپهلو زنی ادبی. چند تا قصه هم درباره اش بلدم. خوش باشید.

  24. آقای معروفی من به این جنجالها کاری ندارم. همه ما از این آدمها زیاد دیدیم و کشیدیم. بهترین کار هم همان است که نوشتید سرمون رو پایین بندازیم و کار خودمون بکنیم.
    فقط میخواستم بگم دیشب کتاب سمفونی مردگانتون رو تموم کردم.خیلی زیبا بود.
    قلمتون پایدار

  25. چقدر خوبست که چیزی به نام شعر و کلام و آهنگ هست
    لبخند می زنم
    قرمز می شوم
    اریب می بارم

    سبز و زرد و صورتی و نارنجی سهم لحظه هایتان.

  26. با سلام
    واقعا جواب خوبی بود. کاشکی تعداد بیشتری از مردم مشابه شما فکر میکردند. میخواستم بدانم که آدرسی که پیشتر داده اید آدرس کتابفروشی است و میشود کتابهایتان را در آنجا خرید؟
    بله.

  27. „من عاشق زیبایی و زندگی‌ام.“
    سلام آقای معروفی ظهرتان به خیر.
    خرد و ادب شماست که گلهای مهربانی را بارور میسازد
    و این ستودنی ست.
    بردباری و عشقتان به زندگی
    سرمشقی ست برای جوانه های باغ عشق و آزادی.
    عاشق و سرافراز بمانید شاعر سرزمین دلها.
    سعید از برلین.
    „عالم از غلغله عشق پر است و رازها از پرده بیرون و در السنهُ کاینات جاری اما شنونده ای نیست!
    خلایق همه خوابند و اطفال دنیا ببازی خود سرگم!
    و گوسفندان مرتع طبیعت بچرا مشغول!
    چه بی پرده دم از معارف زنیم و چه سربسته سخن گوئیم
    آشنا بهوش است و بیگانه را پنبهُ غفلت در گوش!
    جز اینکه غیرت عشق مانع از افشای راز شد
    و قفل شریعت بر زبان درویش نهاد.
    منصور را گفتند کشف اسرار کردی و سزایت کشتن است
    اگر چه این بهانه بود و او را بعلت دیگر بردار زدند!
    تو خود دانی که حلاج را چرا کشتند…
    این کیست که پیشم با تیغ کشیده ایستاده و گوید
    اگر پرده از این راز برداری سرت را بردارم؟
    از آن نترسم و از جان خود به تنگم:
    { زیر شمشیر غمت رقص کنان خواهم رفت }
    اما خلاف امر نکنم و نگویم،
    ادراک تو دادی و اندازهُ هر کس را تو دانی،
    زبان به اشاره تو گویاست،
    تو از هر ثنا برتری و از هر ستایش بی نیاز
    *صفی کیست که حدیث از ذات و صفات تو کند؟
    در سپاس تو حیرانم و سخنی ندانم و خلق زبان مرا ندانند،
    چه گویم و با که گویم:
    { الا ای مغربی کم گو سخن با مرد صحرائی
    که صحرائی نمیداند زبان اهل دریا را }
    باز کجا رفتم و چه گفتم؟
    از دست خود چه کنم؟
    این گیج از خود بیخبر را با این سخنان چکار؟
    من کیستم که اظهار معرفت کنم یا مطلبی بدانم یا آلتی باشم؟
    اگر سهوی رفت بر من مگیر نادانم و نادار،
    هر چه تو خواستی شد و هرچه خواهی شود.“
    …….
    *علیشاه.

  28. معروفی عزیز معلم خوبیه، من کاری به آن ای میل ندارم. این که مصاحبه با این رادیو یا آن یکی ارزشه یا نه؟ این خوبه که آن نوشته بهانه این متن ورای زیبایی آتش شده. راستی قصه این تنهایی درون هم قصه؟

  29. راستی اکبر …وآرش و …بار و حالا منصور اصانلو و ۶۵۰ باز داشتی و خانواده هاشان چی؟

  30. آقای معروفی! چرا در فریدون سه پسر داشت خیلی به غربت نپرداختید؟ پرداختید. اما نه آن قدر تاثیرگذار که این نوشته است. فکر کنم غربت موضوع فوق‌العاده‌ای برای رمان باشد.

  31. گاه مثل „اسکار“ بر خرابه های این عصر می ایستیم و یکریز و گوشخراش طبل می زنیم.
    گاه مثل „مالکه“ پیچ گوشتی از گردن مان می آو یز یم و با تصو یر مر یم عذرایمان می رو یم آن اعماق.
    گاه مثل آن پیرمرد گام معلق…برای کودکان از بادکنک ها می گوئیم و رفتن به سیاره ای دیگر.
    گاه مثل حسینا می زنیم به کوه، از تار یکی ها بر می آئیم،گوشه ای از شب را برمی افروز یم و باز می زنیم به کوه.
    گاه مثل لورکا زمزمه می کنیم:چرا مرا می کشید؟ پاسخ می شنو یم:در شعرهایت از سینه های بر یده حرف زده ای،از شنل های سیاه بلند.
    آقای معروفی
    چه بسیار وسط یک شعر عاشقانه،ساختمانی چند طبقه خراب می شود روی سرم،صدای قهقه ای می پیچد لای دفترم،صدائی که تو خوب می شناسی اش،از چشم هایش برایمان حرف زده ای،
    و بی گمان حالا هم جائی پشت رو یاهای ما نشسته و انتظار می کشد،
    به سیب آدم هایمان نگاه می کند و
    چنگال گربه اش را تیز می کند.

  32. سلام آقای معروفی!
    زیبا نوشتید و خواندنی!
    شعرها و مطالبتان را می خوانم و لذت می برم.
    شاد و بهروز باشید!
    ارادتمند شما
    امیر یحیی

  33. سلام مرد بزرگ.
    باز که بر آشفته ای؟
    در نظر بازی ما بی خبران حیرانند
    من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

    زاهد از رندی حافظ نکند فهم چه شد
    دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند
    کاری که شما انجام می دهی کار بزرگی است. انجام هر کار بزرگی هم دشوار.
    بابت مجله گربه ایرانی هم خسته نباشید.
    شما چرا توی مجله مطلب نمی نویسید؟
    موفق شاد و پر امید باش.

  34. استاد بزرگوار. به اضافه ای صلاحیتت در نوشتن. آنچه که صاحب این قلم را به احترام نسبت به شما وامیدارد، مهربزرگ شماست که به انسانیت دارید. من افعانستانی ام… خواندم …شما اعتنائی شریفانه ای به بخش دیگر خود / افعانستانی ها /دارید. همین مشوق من شد که پیوسته وبی تعارف درت را بکوبم.!
    در که نه نداری …
    مثل من دربدری. نه؟
    خوب گره تازه …!
    چشمانم را
    به ماه سپاریدم
    به آفتاب و به هرچه نور است.
    اگر نیابیدند
    تو از جنس دیگری…
    چراکه چشمانم
    دروع بلد نیستند
    این دل من است که گزافه گو است
    اینجاه
    خیابانها یکطرفه اند
    تو بمان
    همانجا که هستی
    برای این عابر کولی
    سمت وسو
    هنوز ناشناخته است.!

  35. یک چیز بی ربط!
    هر بار که به اینجا سر می زنم به این فکر می کنم که چه شد که عباس معروفی از Heaven و Tom Tykwer خوشش آمد!؟
    صدای آهنگ اینجا که بلند می شود یاد بالا رفتن هلی کوپتر می افتم آخر فیلم…نقطه می شود توی آسمان و دیگر نیست…همین!

  36. سلام اقای معروفی
    شما نویسنده توانایی هستید ولی من در جواب شما شهامت و صراحت نمی بینم که متاسفانه علامت خوبی نیست. چرا پرنویسی؟ چرا پریدن از این شاخه به آن شاخه ؟ فقط یک جمله از طرف شما برای مخاطبین مانند من کافی بود. „بلی ان نامه از من است“ یا „من آن نامه را ننوشته ام“

  37. واقعا که استادید. ازین بهتر نمی شد. آنهایی هم که دنبال صراحت هستید یک کمی ادبیات بخوانید.

  38. این عصیان تاریخی مرا که تو فریادش می کنی دل نگرانی های دارد. با این کینه سیاه اگر زمانی پتیاره قدرت شد عروس پیرانه سر ت, تو حجله خانه سیاست مهر و محبت شادی را چگونه معنا می کنی؟ بی شوخی اگر زمانی به قدرت سیاسی و اجرایی رسیدی با قاتلین معلمت چه کار می کنی؟
    دوست گرامی!
    شما فکر می کنید من آدمی روزی به قدرت سیاسی می رسد؟ یا اصلاً به این موضوعات حقیر فکر می کند؟
    من که هیچ، فرزند معلم شاعرم قاتلان پدرش را بخشیده است، اما من و او به پرونده ملی نگاه می کنیم تا به گناه اعتراف کند و بار کینه های ازلی از شانه ی جامعه برداشته شود.
    سعیدی سیرجانی نیز رفیق و معلم من بود، دخترانش هرگز مرگ کسی را نمی خواهند، به همین سبب در گلوگاه مرگزای جاده ها حادثه را شیون می کنند.
    نه.
    مرگ قاتلم را نمی خواهم، اما آیا این حق را دارم داد بخواهم، یا فرش قرمز بگسترم بر رد پای مرگ؟
    شما نیز نخواهید. مردم ما دارند مرگ تدریجی را مزه مزه می کنند، به خودشان مربوط است. این روزگار دیگر نویسنده و روشنفکر وجدان جامعه نیست به تنهایی، جامعه خود باید که وجدان داشته باشد.
    عباس معروفی

  39. درود بـه شـما…
    نـویسـندگــی قـدرت و هــنریـست که به هـرکـسی داده نـشده، پـس کـسانـی که ایـن هـنر و قـدرت رو دریافـت کـرده انـد از نـظر مـن در قـبالـش وظـیفـه و تـعهـدی هـم دارنـد… ایـن وظیـفه امـا حـتمـن ایـن نیـست که از ایـن هـنر بـرای عظـمت دادن یـا کـوبیـدن یا بـقولـی ســوسک کـردن ایـن و اون اسـتفاده کـنیم… ایـن وظـیفه „اثـرگـذار“ بـودن است در جـامـعه و هـر نـویـسنده هـنرمـند هـم بـایـد خـودش تـصمیم بـگیره که چـگـونه بـه ایـن تـعهـد عـمل کـنه.. گاهـــی هـزار فـحش سـیاسـی تـأثـیر یـک نـوشـتـه زیـبا مـثل هـمینکه شـما نـوشـتید رو نـداره
    شـاد بـاشید

  40. آقای معروفی، زیاد از توجیهتون راجع به مصاحبه نکردن با رادیو اسرائیل خوشم نیومد، (با اینکه شما را خیلی بیشتر دوست دارم تا طرف را)، ولی کاملا واضح است که من با این عقیده ام راجع به دلایل شما برای مصاحبه نکردن در اقلیت هستم — و شما برای اکثرییت می نویسید. به هر حال موفق باشید.
    امیر

  41. عباس جان
    یک روزی تمام ، نوشته حسین درخشان آزارم می داد، با خودم کلنجار می رفتم که چنین ادعایی رو ، اگر حسین می کنه لابد مطمئن هست که فرستنده عباس بوده ، ولی خوب هیچ جور قبول نمی کردم قلم ات ، به قول خودت برای آزار وبلاگ نویس به کار بره ، هر چقدر هم که نویسنده اش هوچی باشه.
    فراموش ام شد، اما پاسخ ات ، از نگرانی در آوردم ام که لازم نیست جایی از ذهنم رو به یک خاطره تلخ دیگه اختصاص بدم که روش «جمهوری قلم» درج شده.
    این نیز بگذرد عزیز

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert