———-
مادربزرگم خیلی پدربزرگم را دوست داشت. حتا میتوانم بگویم عاشقانه. پدربزرگم یعنی میرزا حسن رییس، نیز عاشق مادربزرگم بود. یکبار یادم هست سیب و گلابی پوست کند قاچ کرد توی یک بشقاب گلسرخی کنار هم چید، یک موز هم قطعه قطعه کرد کنار سیب و گلابی. گفت: «باسی! ببر بده بهش بخوره.» گفتم: «کی؟» انگشت شستش را به طرف بالا نشان داد: «اون.» مادربزرگم طبقهی بالای آن خانهی بزرگ بر درگاه سهدری مینشست که دنیا زیر پر نگاهش باشد. و آن خانه جولانگاه نوشا بود که در ذهن من عاشق حسینا بود ولی داشت با دکتر معصوم زندگیش را میکرد. یک بار جملهای از خاطرش گذشت که سالها پیش به زبان آورده بود: «ای خدایی که هرچه دستنیافتنیتر، خداتر!… کوزهگر بدبخت من!» میخواستم بشقاب را بردارم بدوم پیش مادربزرگم، بگویم این ها را باباجی برای تو فرستاده، خب حالا آشتی کنید دیگر! میشود؟ نه نمیشود. در خانهای که شیب کوه، دامنهی صخرهها را تا کنار حوض وسط حیاط کش داده بود، و من اجازه نداشتم پابرهنه بر صخرههای تیز راه بروم، هزار چیز دیگر هم بود؛ نگاه مادربزرگم که: «پای بچه آش و لاش شد.» و پدربزرگم از بیروت برام یک دمپایی لاانگشتی سبز خریده بود که هیچکس حق نداشت آن را بپوشد. میگفت: «باسی جون، یه وقت حواست نیست میدوی روی این صخرهها خدانکرده شیشهخرهای سنگی میخی پاهاتو میبُره. تابستون که زمین داغه میسوزه. گفته بودم برات؟ من خودم تو صحرای مصر کف پاهام ظل آفتاب سوخت مرض قند گرفتم. تو مراقب باش. من پابرهنه مریضی گرفتم. تو پابرهنه نباش. هیچوقت دمپاییتو از پات در نیار. حتا اینجا توی اتاق.» مادربزرگم همیشه میگفت: «دروغ میگه. صحرای مصر کجا بود؟ زمین هرچی هم که داغ باشه پای آدم نمیسوزه. لابد اونجاها مزخرف گفته آتیش گذاشتن کف پاش که آدمش کنن. اصلاً معلوم نیست کجا بوده. معلوم نیست چهل روز کدوم گوری رفت که اینجوری شد. واللا این قند و نباتی که این میخوره پای درخت بریزی خشک میشه. حالا هی حکیم و دکتر خبر میکنه، میان میرن، هی قرص و دوا میگیره. میگه مرض قند دارم. من، تو دیدی تا به حال برم دکتر؟ فشار خون دارم باسی، صدام هم در نمیاد.» پدربزرگم آدم ترکهای بلندبالایی بود. لباس مرتب میپوشید و غذا به اندازه میخورد. بارها گفته بود: «باسی جون، یه لقمه مونده سیر شی، دست بکش.» و من نمیدانستم آن یک لقمه که مانده سیر شوم کدام است. گاهی کم میخوردم گاهی زیاد. سر این مدام باهاش بحث و جدل میکردم. یک بار که داشتیم از درخت لای کوه باغ، انجیر میچیدیم و میخوردیم یک مار پیچیده بود به تنهی درخت. گفت: «ببین چه خوشگله! به چشمهاش نگاه نکن. مسحور میشی. این عین همون مادربزرگ تو رفته اون بالا که ما رو زیر نظر داشته باشه. میبینی؟ بهش توجه نکن. انجیر بخور. ولی یه بار ازش بپرس چرا اینهمه گوشت و چربی میخوره؟ راحت یه رون گوسفندو میخوره. بخوره نوش جونش. ولی فشار خون میگیره، میمیره. بگو اگه میخواد زنده بمونه شوید بخوره. زیاد. زیاد. بگو تا میتونه جای غذا میوه بخوره…»
بشقاب را که برداشتم گفت: «صبر کن. بذار چند پاپا انگور هم براش بذارم.» و خوشهی انگور را پاپا کرد و ریخت لای میوهها. بشقاب را برداشتم از پلهها بالا دویدم. مادربزرگم میدید که از آن سر حیاط یک بشقاب میوه براش آوردهام جوری نگاهم میکرد که انگار حضورم اضافه است سایه کردهام چرا نمیروم پی کارم؟ همان مادربزرگی که همیشه مرا زیر نظر داشت و وقتی میرسیدم کنارش بغل میگشود و میپرسید و میخندید و قربانصدقهام میرفت، حالا براش بیگانهای بودم که از طرف "او" آمده بودم. بیخود!
بشقاب را از دستم گرفت و گذاشت روی میز کنار دستش: «هوم! وقتی بلد نیست واسه چی میوه پوست میکنه؟ نگاه!» پر سیبی را با انگشت نشانم داد که پوستش کامل گرفته نشده بود. و یک پاپا انگور برداشت نشانم داد که تقریباً مویز شده بود. پرتش کرد توی حیاط: «تو بخور. من لب نمیزنم.»
آن سالها موز کمیاب و حتا نایاب بود. مادربزرگم خیلی موز دوست داشت، هی به بشقاب نگاه کرد. آخرش هم نخورد. گفت: «خودش که میگه مرض قند داره، خودش چرا نخورد؟» پدربزرگم توت و قند و خرما و بستنی و عسل و مربا و چای شیرین میخورد مثل همه، اما دلش میخواست بگوید مرض قند دارد. و عاشق نبات بود. عموجانم میگفت: «باباجی مرض قند نداره. مرض نبات داره.» و ما میخندیدیم.
یک روز که با هم رفته بودیم باغات درگزین، سری هم به جالیز صیفیجات زدیم. پدربزرگم یک هندوانهی جمع و جور انتخاب کرد، با چاقوی دستهشاخیاش آن را از ساقه برید. رفتیم نشستیم کنار چشمه زیر سایهی درختهای گردو، هندوانه را با سلیقه قاچ کرد، با هم خوردیم و حرف زدیم. چند تکه هم انداخت توی چشمه برای ماهیها. حواسش به همهی موجودات بود. بعد دستهاش را زد توی چشمه گفت: «باسی، بریم یه طالبی شیرین پیدا کنیم؟ این هندونه اصلاً شیرین نبود.» گفتم: «بود.» گفت: «نه. نبود. بذار یه طالبی شیرین بچینم ببینی شیرین یعنی چی.» و ما باز توی صیفیجات راه افتادیم و دنبال طالبی شیرین از ایندر و آندر حرف زدیم. گفت: «میدونی اگه توجه داشت با اینهمه هلوی باغ ما، چند هزار شیشه مربا میتونست درست کنه؟ توجه نداشت. اصلاً. حواسش به زندگی نبود. گوشت و دنبه میخورد میگفت فشار خون دارم. خب نخور. خب شوید بخور. خب بیا از این میوهها بخور. یه بار اومد میوه بچینه بشینه کنار چشمه بشوره بخوره؟ بیا. ببین! این طالبی قنده.» یک طالبی را با ساقه و برگهاش از مرز جالیز بلند کرد و چند بار با کف دست کوبید روش: «این قنده. چرا؟ گوش کن! صداش…»
آخ صدات
طالبی را روی دست گرفت: «بریم سر چشمه نشونت بدم. زندگی پیچ و خم زیاد داره باسی. مثلاً یه گوسفند شیش ماه و شیش روز طول میکشه که برهشو بزاد. ولی یه آدم نُه ماه و نُه روز. فرق آدم و گوسفند این سه ماه و سه روز نیست. معرفتشه. عقلشه. احساسشه. شعورشه. مرامشه. چه بسا زنهایی که شیش ماهه زاییدن. یعنی بره زاییدن؟ نه! بچه زاییدن. آدم! شاید تو اینو نفهمی الان، سخت باشه برات باسی؛ برهها هزار بار زندگی میکنن. ولی آدم یه بار. گوش نمیکرد به حرف من. لج میکرد. میرفت پارچه میخرید پیرهن بدوزه بلد نبود خراب میکرد میشد ملافه. ملافهی گلمنگلی. تمام لحافهای ما ملافههاش شده بود گلمنگلی. میرفت ظرف بخره چینی آلمانی و روسی نمیشناخت، گردنر نمیشناخت، کلاه سرش میذاشتن. گلسرخی میخرید گلشویدی میخرید تمام ظرفای ما شد لنگه به لنگه. میگفتم به جای ظرف گلشویدی، شوید بخور فشارت بیاد پایین. صورتحساب میفرستادن پرداخت میکردم. چه اهمیتی داره؟ اما من کی دوست داشتم اینجور زندگی کنم؟ باسی! حواست باشه به روزگار من نیفتی. افسار زندگی حواست نباشه یه جا پاره میشه دیگه اختیار خودت هم دست خودت نیست…» چقدر حرف داشت! چقدر دلش پر بود! آخ باباجی! کجایی؟ مادربزرگم گفت: «یه جایی هست. هرجا باشه بدبختی برمیگرده. میرزا قشمشم! براش لباس اتو کنم بپوشه بره خیابون خودنمایی کنه برگرده بره اتاقش کتاب بخونه. پففففففف!» یک بار گفتم: «یعنی برنگرده؟» گفت: «آره. برنگرده. هرگز.» گفتم: « کجا بره؟» گفت: «نمیدونم. چون باید دور و دورتر باشه.»
عجب!
در یک خانه زندگی میکردند، بدون زندگی مشترک. بدون عشقبازی، بدون همکاری، بدون حرف زدن، بدون گفتگو، سی و پنج سال با هم قهر بودند. حرف نمیزدند. از کنار هم نمیگذشتند. سر یک سفره نمینشستند. سی و پنج سال همینجور عاشقانه همدیگر را دوست داشتند.
این عشق آنقدر عمیق بود که مادربزرگم خیلی آگاهانه گفته بود: «به هر دلیلی میخوام دور باشه.» فکر نکنید قصد توهین داشت. نه. این یعنی نهایت عشق. سرش به گلدوزیهاش گرم بود، رنگ و وارنگ گلدوزی میکرد اما در عشق مردش هلاک بود! پدربزرگم با همین یک جمله آخرین امیدش را هم از دست داده بود. احتمالاً شعور زنانه نداشت. و بقیهی عمرش را با سکوت با متلک با پوزخند با شانه بالا انداختن سر کرد. سی و پنج سال! فکر کن! هوم! گرچه مادربزرگم با مهربانی تمام گفته بود: «دور شو! کور شو!» اما پدربزرگم خیلی خشک جواب داده بود: «باشه. دورتر میشم. اونقدر دور که هیچوقت منو نبینی.» همانجا خانهی دیگری ساخت و رفت که دیگر نبیندش. که او زندگیش را بکند، خوش باشد، مثل همیشه. خوب و بدش به خودش مربوط باشد. همه چیز را رها کرد رفت توی اتاق تنهاییاش. و توی همان اتاق تنهایی مرد. اینها قشنگ بود، سخت عاشقانه و قشنگ! کم دیدهام دو نفر چنین همدیگر را دوست داشته باشند و برای هم بمیرند! آنقدر عاشقانه که عشق همینجوری از در و دیوار این دو دلداده شره میکرد! لحظهای که پدربزرگم تمام کرد، مادربزرگم بر درگاه سهدری نشسته بود. گفت: «خلاص!» و همینجور که داشت گلدوزی میکرد دوباره گفت: «خلاص!» به زیبایی هرچه تمامتر. داستان این عشق چنان شورانگیز است که تصمیم گرفتهام آن را بنویسم! یک رمان حماسی عاشقانه که وامدار عشق و دلدادهگی ست! به همین قشنگی! به همین بزرگی.
2 Antworten
شاهکار بود…. شما با نوشته هایتان راه و رسم عاشقی می اموزید… ممنون که هستیدو می نویسید .
چقد تلخ بود…
چون همچین چیزی رو از نزدیک دیدم میگم…همیشه یه تلخی ای ته دهن دو طرف هست که تمومی نداره