دکتر برنارد گفت: «عباس، تو یک نورپرداز سراغ نداری؟»
«نورپرداز؟»
«آره، کسی که بتواند سایه روشنهای آپارتمانم را یکدست کند، جوری که با سلیقهی من بخواند.»
خانهی کلنگی دنگالش را فروخته بود و به تازگی یک آپارتمان نقلی خریده بود و من براش یک کارت تبریک خانهی نو مبارک هم فرستاده بودم. قرار هم گذاشته بودیم که سری بهش بزنم و آنجا را ببینم، اما او اصرار داشت که صبر کنم هروقت تمام شد. خبر داشتم که چند روزی درگیر بنایی و نقاشی بوده، پنجرهها را عوض کرده، حتا داده تخته تخته رنگهای برهم خوابیدهی روی درها را تراشیدهاند و چوبش را درآوردهاند؛ چوب گردوی صد ساله، و روغن جلا زدهاند. این خبرها را داشتم، و داشتم فکر میکردم چشمروشنی یا خانهمبارکی چی بگیرم براش.
گفت: «با یک شرکت نور و لامپ درجه یک صحبت کردهام، ولی به مشکل برمیخورم. اولاً میگویند بیستم ماه بعد میآیند که تازه شروع کنند، تو میدانی من تا آخر همین ماه خانه کلنگیام را باید تحویل بدهم. همهاش دو هفته وقت دارم. ثانیاً رقمی حدود شش هفت هزار یورو تخمین زدهاند. بهنظر تو گران نیست؟»
در تمام سالهای دوستیمان کمابیش رفیقهای مرا میشناخت، و میدانست همهجور آدمی توی رفیقهای من هست؛ نجار، دندانپزشک، راننده تاکسی، مهندس هواپیما، روزنامهنگار، کفشدوز، نقاش، نویسنده، مجسمهساز، جراح، صدابردار، داروخانهچی، آهنگر، مکانیک، فیلمبردار، و بارها پیش آمده بود که زنگ بزند و بگوید: «عباس، این رفیق کفشدوزت میتواند مبلهای چرمی هتل را تعمیر کند؟»
هتلدار بود. پزشک و هتلدار. دو سه سالی در هتلش کار کرده بودم که آن اواخر آنقدر بلا سرم آورد داشتم میرفتم پای خودکشی. نفسم را بریده بود. غرورم را خرد کرده بود. و تا میآمدم حرفی بزنم میگفت: «رفاقت را با کار قاطی نکن.»
میخواستم خفهاش کنم. دروغ میگفت. تا خطای کارش را نشانش میدادم، مثل یک فئودال عربده میکشید و راه اخراج را نشانم میداد که «میگذارمت کنار، همین! تو که میدانی با نصف حقوق تو میتوانم یک آدم سربراه بگذارم جای تو.»
و وقتی باهاش بحث میکردم و میفهمید حق با من است میگفت: «شما ایرانیها باید یاد بگیرید که حساب کار را از عواطف و دوستی جدا کنید.»
و باز راهش را هموار میکرد، و باز من چیزی در سینهام تلمبار میشد. همیشه فکر میکردم من چه رفاقتی با این آدم دارم؟ به ازای حقوق بخور و نمیری که میداد هفتهای شش شب از من کار میکشید، هروقت با شهردار یا وزیری برای گسترش کارش دیدار یا جلسهای داشت، یکباره میشدم عباس عزیز، همراهش میرفتم و آنجا میشدم رونامهنگار و روشنفکر تبعیدی که او از من حمایت کرده، و رفتارش عادی میشد.
روز بعد وقتی میرفتم سر کار باز همان فئودال بینزاکت تازه به دوران رسیده بود. برای هرکاری فقط با زبان تحکم حرف میزد، جوری تحقیرم میکرد که احساس کنم چقدر شغل من ناپایدار است! به یک نخ آویزانم، با تلنگری بیکار میشوم و تا بیایم خودم را جمع و جور کنم، نمیدانم چه بلایی سرم میآید. بهش گفتم: «تزلزل حافظه یعنی گمگشتگی. تو همیشه یکی از شخصیتهات را یکجایی جا میگذاری.» و آنقدر به این روش خود ادامه داد که از رفتارهای احمقانهام مثل سگ پشیمان شدم، و این باب را بستم.
هروقت به سفری میرفت از دوبی گرفته تا ایرلند و لوکزامبورگ زنگ میزد: «عباس عزیز، تو در نیویورک دوستی داری که یکی دو روز اول هوای مرا داشته باشد؟» چون از من شنیده بود: «رفیقهای من میتوانند رفیقهای تو هم باشند برنارد، به شرطی که…» مرا شرمندهی رفیقم میکرد، که مثل طلبکارها در خانهاش ریخت و پاش کرده بود، و بعد حتا زنگ نزده بود یک تشکر بکند. این باب را هم بستم. گفتم به من چه که او در شهر کلن در دورهی نمایشگاه بینالمللی سگ، هتل گیرش نیامده، به من چه که امیر کمونیست نازنینم را در کلن گرفتار کنم که شب و روز یک آدم ناسپاس را با سه تا سگ سورتمه تحمل کند؟ مگر گناه کرده رفیق من شده؟
یکبار هم به من گفت که میخواهد برای کلیسای کاتولیک واندلیتز که مادرش عضو است کمی هدیه جمع کند که شب وایناختن پخش کنند. خودش شکلات خریده بود و از من هم خواست که از دوستانم کمک بگیرم شکلات جمع کنیم و بفرستیم. یک کارتن شکلات جورواجور فرستادم، پول پستش را هم خودم دادم، و دریغ از یک تشکر. حالا با تمام این تلخی کابوسوار زنگ زده بود که: «عباس، تو یک نورپرداز سراغ نداری؟»
«نورپرداز؟»
دودل بودم. دل دل میکردم. و بعد به این نتیجه رسیدم پیمان را بهش معرفی میکنم، شاید یاد بگیرد که دوستی یکطرفه نمیشود، شاید خودش را تغییر بدهد، شاید بفهمد که رفاقت یعنی بده بستان، و باز خریت کردم: «رفیقم پیمان دانشجوی نور و صحنهپردازی است، بهش زنگ میزنم که بیاید کارهات را راست و ریس کند.»
«تو رفیق خوب منی عباس.»
پیمان رفت و مشغول به کار شد. قرار بود روزی صد یورو بگیرد. روز سوم برنارد زنگ زد که به پیمان بگویم کار را جلو بیندازد. میدانستم که دارد تمام سیمکشیهاش را عوض میکند، کانالهای مخفی میکشد، و اگر بُکش کار کند تا آخر ماه تمام میشود، با اینحال بهش گفتم: «شبها هم کار کن پیمان، اضافهکاری بنویس.»
و با خبر شدم که روزی چهاده ساعت کار میکند، اما «عباس جان، شبها توی تاریکی مثل موش کور با نور موضعی کار میکنم. با اینحال چشم.»
چند ماه بعد پیمان را دیدم که میگفت: «چرا این رفیق تو به ای میلهای من جواب نمیدهد؟»
«چی شده؟»
«هیچی، میخواستم مانده حساب را تسویه کنم که جواب نمیدهد.»
«چقدر مانده؟»
«هزار و دویست یورو ازش گرفتهام، بجز هزینهی راه، دویست یورو دیگر مانده.»
باز هم مدتی گذشت. شبی در هاوانا داشتیم غذا میخوردیم که بهطور اتفاقی برنارد سراسیمه وارد شد. میدانستم دنبال ژاله میگردد. کنار میز ما ایستاده بود، چشمهاش اینطرف و آنطرف میگشت، و مثل احمقها گفت: «میدانستم اینجایی، گفتم سری بهت بزنم.»
گفتم: «ژاله مدتهاست که دیگر اینجا کار نمیکند.»
وارفت. انگار آب سردی روش ریخته باشی. نشست، و کمی طول کشید تا آدم شود. بعد سفارش غذا داد و ما از هر دری حرف میزدیم. و همانجا موضوع مانده حسابش را با پیمان پیش کشیدم، گفت که مدتی در سفر بوده، چیز شده، نبوده، استرس داشته، خب ولی حالا میتواند باهاش تسویه کند.
اما شب ما را خراب کرد. تمام آن شب آن دو نفر سر اختلاف حساب بحث کردند، و برنارد نمیپذیرفت که باید دویست یورو بپردازد، داد میزد: «من از اول گفتم روزی صد یورو، دیگر زیر بار اضافهکاری نمیروم.» و پیمان میگفت: «پس آن شبهایی که تا صبح نخوابیدم چی؟» رستوران داشت تعطیل میشد، مشتریها چندتا چندتا از هاوانا بیرون میرفتند و آنجا داشت سوت و کور میشد، آخرش دخالت کردم و گفتم: «هردو شما رفیقهای منید. اگر موافق باشید من یک پیشنهاد میدهم که ماجرا فیصله پیدا کند.»
هردو ساکت شدند و منتظر بودند که من ادامه بدهم. گفتم: «مطمئنم که پیمان کارش را تمیز انجام داده، تو هم قرار بود به یک شرکتی چند هزار یورو بپردازی، اما با هزار و پانصد یورو قالش را کندهای، کل مبلغ اختلاف هم همهاش دویست یورو بیشتر نیست. من پیشنهاد میکنم به خاطر اینکه من بین شماها ایستادهام بیایید به نصف این مبلغ صلح کنید.»
پیمان گفت: «روی حرف تو حرفی نمیزنم.»
برنارد یکباره با حالت پرخاش به من خیره شد: «چیزی که قبول ندارم چرا باید نصفش را بپردازم؟ من برای خودم اصولی دارم که به همان عمل میکنم. حرف کسی را هم نمیخوانم.»
کافی بود بپرسم مگر تو از من نخواستی اضافهکاری کند؟ و مگر خودت نگفتی که میپردازی؟ و خرابش کنم. توی دلم گفتم اه، رفیقی که حاضر نیست برای حرف رفیقش صد یورو هزینه کند چه رفیقی است؟ داشتم فکر میکردم برای همین است که حتا یک رفیق توی این دنیا ندارد. دیدی؟ حتا اگر همهی حق با او بود، اجازه نداشت رفاقت مرا به صد یورو بفروشد. و حسابی بور شده بودم. سرم را پایین انداختم و به کفشهام نگاه کردم. پیمان دستش را گذاشته بود به شانهام: «ولش کن، مهم نیست.»
برنارد گفت: «مسئلهی من پول نیست. من به خاطر صد یورو که حرفم را پس نمیگیرم. تعجب میکنم چرا موضوع به این روشنی را نمیفهمید. شما ایرانیها باید یاد بگیرید دقیق باشید، و از حرفی که میزنید عدول نکنید… من…»
توی دلم گفتم: دروغ، نقاب وحشت است. زیر قول نماندن نشانهی گریز به موقعیت بهتر، و تزلزل حافظه یعنی گمگشتگی. قیمتش مهم نیست، مهم این است که تو برای هر مبلغ ناچیزی به دروغ متوسل نشوی، وگرنه دروغ بزرگ برای مبلغهای بزرگ گناه نیست، رندی است.
توی دلم گفتم: راست راست راه بروی و همهی آدمها را با چوب برانی و خیال کنی همیشه حق با توست، همیشه مصلحت آن است که تو میگویی، همیشه در رفاقت این دیگرانند که باید خدمت کنند، همیشه رفاقت یعنی حفظ منافع تو، به هر قیمتی، به هر قیمتی، به هر قیمتی…
و بعد دیگر صدای قلبم را میشنیدم. از جا بلند شدم و گفتم: «برنارد! من شاشیدم به این رفاقت.»
73 Antworten
باور کنید من این راه حل نهایی شما رو وسطهای متن که رسیدم در سر داشتم.. خوب شد همچین نتیجه ای گرفتید// دلم خنک شد!
کدخدا با رعیت هاش دوست نمیشه. ازشون کار میکشه و آخر سال منت میگذاره و اجازه میده که مقداری از حاصل کار خودشون براشون بمونه. آخه من یه کدخدا میشناسم که روی هر چیزی، حتا آدمها قیمت میگذاشت و موقع حساب و کتاب سر قیمتشون چونه میزد و در آخر… نمی پرداخت!
خدا شما رو برای دوستانتون حفظ کنه
چی شده؟ دعواتون شده؟
————————————
فضول جان،
سلام.
این یک تکه دروانداخته شده از رمان تماماً مخصوص بود که همینجوری گذاشتم توی صفحه ام.
اولین باره که اسپیکرم روشنه و وبلاگتونو می خوانم اینباربیشتر از اینکه بخوانم گوش دادم به موزیک
آقای معروفی عزیز، با تمام وجودم لمسش کردم، کلمه به کلمه و نقل به نقل… کاش برای دکتر فئودال بی نزاکت هم درمان و معجزه ای در راه باشد…
خوشحال و ممنون میشم به نوشته های من سری بزنید . منتظرم
… و مردی که عشق را به چرتکه برد…
سلام بر شما که عشق را و انسانیت را همیشه پاس می نهید.
و مردی که عشق را به چرتکه برد….
سلام جناب معروفی جان. دلپذیر بود که پیروز شدید. مثل همیشه از نوشته تان یک سبد کیف نصیب من شد .
خوش به حال دوستان شما و چه افسوسی خواهد داشت برنارد.
بهترین نتیجه ممکن.
هفته پیش جلسه ای بود. نظارت پروژه داد می زد سرم. تو جلسه اول. تو اولین برخورد بیخود و بیجهت. داد زد. داد زدم. دیروز دیدمش دوباره. می دونی چی گفت؟ گفت شما در جایگاه پیمانکار نباید جواب منو می دادی؟!!!
هم سن خواهر کوچیک کوچیکه منی!!! من داد زدم که از نیروی زیر دستم دفاع کنم شما نباید جواب منو می دادی!!!! به همین سادگی. ارزش انسان کجاست؟؟ منم باید همین نتیجه رو بگیرم. در مورد کار، روابط کاری و…این مملکت
راستی ممنونم که در پشت قبل جوابم رو داده بودید. یادکه تو وبلاگ قبلیم یه بار برام یه کامنت گذاشته بودید. از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم. بسیار شاد بودم.
منتظر چاپ نوشته تون هستم. خبر بدید ازش.
استاد می گفت:
بیشتر رفاقت ها یک نوع آشنایی کاسبکارانه است برای گسترش حوزه و نرخ کسب قدرت.
ریشه ی رفاقت در بخشش و ایثار است جوری که با این بخشش یکسویه لذت همراه باشد. آنوقت به این میگویند محبت. و محبت همان میوه ی عمر آدم است در فرصت دنیا که قدرت حقیقیش دل آدمهاست و هر چه این دلها بیشتر باشد قدرت حقیقی تو بیشتر است….
شاگرد پرسید استاد اگر تو محبت کردی و طرف شاشید توی کاسه کوزه ات آنوقت چه؟ آنوقت شما باز لبخند میزنید؟
استاد گفت: سعدی در این شعر یک بیت اضافه گفته:
تو نیکی می کن و دردجله انداز….که ایزد در بیابانت دهد باز
بیت دوم اضافه است برای کسیکه اهل محبت است.
او توقع ندارد راه خودش را میرود. گیریم ایزد در روز بد به دادش رسد یا نه.
اینگونه است که اهل محبت هیچوقت نمیگوید: بشکند این دست که نمک نداشت.
شاگرد گفت: این نظریه و یا تئوری در عمل هم پاسخ داده؟
استاد گفت: نمیدانم. من که علم غیب ندارم. اگر پاسخ نداده بود تا کنون هزار بار به دست مردم کاسب دنیا سوخته بود و چیزی نمانده بود.من خیال میکنم بهشت از همینجا آغاز میشود.
شاگرد گفت: و البته حماقت هم.
استاد گفت:بستگی دارد به کدام بلندا خیره شده باشی. طبقه ی چهارم آپارتمانت یا قله ی دماوند یا ماه و ستاره…
شاگرد گفت: من به قد رعنای یار خیره میشوم که اگر پول سرخابش دیر شود بهشت را برایت جهنم میکند.
استاد گفت: اتفاقا من هم به قد رعنای یاری خیره شده ام که عشق ما را بی واسطه ی سرخاب و رنگ و لعاب می افزاید. همان که تمام هستی خود را به پای من در دجله می اندازد و می رود و مرا در پی کرم و ایثار خود در دشت و بیابان سرگشته ی خود کرده است…
اگر امثال او نباشند هیچ دلی نمی ماند و هیچکس بزرگ نمی شود…
اگر امثال او نباشند دنیا عین جهنم خواهد بود.تنگ تر از قبر…
بهشت تنها با این تئوری مقدور است… و من بهشت را می پسندم…
تو چه؟
یاد داستان های لذت بخش رومی افتادم (ادم بدشانس-البرتو موراویا)
البته داستان های ادم بدشانس معمولا خطی هستند.
دوست داشتنی بود.لذت بردم.
اوه…یک لحظه فکر کردم شما هم گاهی میتوانید مثل آدم معمولیها جوش بزنید و حرص بخورید و درد دل کنید…فکر کردم واقعا شبها توی آن هتل کذایی تا صبح بیدار میماندید و نگران از دست دادن شغلتان بودید…فکر کردم پس عباس معروفی هم جدای از داستانهایش یک آدم کم و بیش له شده مثل خودمان است…ببین چطور با غیض از رفیق و صاحب کار قبلی اش نوشته…میفهمم چه میگوید چون خودم هم کشیده ام…حتما کارد به استخوانش رسیده که اینطور فریادش توی وبلاگ بلند شده…توی دلم گفتم همینه…همه همینیم…تا خرخره درگیر همین چیزها هستیم …نویسنده و بقال و راننده هم ندارد…بدبختیم و نیاز داریم که برای کسی درد دل کنیم..نیاز داریم جایی فریاد بزنیم…چه خوب است که وبلاگ هست…عجب روزگاری ست…! دیدی آخر عباس معروفی هم پته خودش را ریخت روی آب…کی فکر میکرد آقای نویسنده شبها از روی استیصال رزروشن هتل بوده باشد؟
نوشته ات را خواندم و خواندم…دیگر دور نبودی…دیگر برای من یک اسم پشت جلد یک کتاب نبودی…دیگر وقتی تجسمت میکردم عباس معروفی را در دفتر کارش پشت میزی پر از کاغذ نمیدیدم که برای دیدنش باید حتما از منشی اش وقت گرفت…دیگر توی کتاب نبودی…پشت تریبون نبودی…توی روزنامه و مجله نبودی…حتی عکس بالای وبلاگت هم نبودی…درست کنار من ایستاده بودی…بدبخت تر از من…سرگردان تر از من…بیچاره تر از من…دردت درد من بود…درد من بود…
…بعد دیدم در جواب کسی نوشته بودی که این نوشته ات تکه ای از رمان „تماما مخصوص“ است…تازه یک تکه دور انداخته شده…!پس همه اش داستان بود؟ انگار با سیلی بیدارم کرده باشی…برگشتی سرجایت…درست همانجایی که بودی…پشت جلد کتاب…توی مجله…پشت تریبون…بالای وبلاگ…!
میدانم دردت را در داستانت فریاد زدی…میدانم هر نویسنده ای خودش را در قالب شخصیتهای داستانش میگذارد و همه ی احساسات و تمایلات و تفکراتش را به آنها میبخشد…اما نمیدانم چرا با شخصیت داستانت دیگر نتوانستم احساس نزدیکی کنم…حتی اگر اسمش را هم از تو وام گرفته باشد… حتی اگر کل این ماجرا را از بایگانی خاطراتت استخراج کرده باشی…!من با داستان خوانی مشکلی ندارم…من با داستان ارتباط برقرار میکنم…با شخصیتهایش همراه میشوم…آنها را باور میکنم و با ذوق و شوق زندگیشان را دنبال میکنم…پر از احساس میشوم…پر از لذت میشوم…پر از اندوه میشوم…خلاصه که خواننده خوبی هستم و همیشه گول نویسنده های خوب را خورده ام…اما حکایت وبلاگ خوانی چیز دیگری ست…من اینجا به دنبال عباس معروفی آمده ام…خود خودش…نه شخصیتهای داستانی اش…نه حتی بدلش…دوست دارم زندگی ات را بخوانم…دوست دارم وجوه افتراق و اشتراکمان را کشف کنم…چرا حرفهای دلی ات سر از کتابهایت در میآورد و صحبتهای رسمی ات سر از وبلاگ؟ از حسابگری ات که نیست!؟…اینکه بالاخره حرفهای قشنگ و دلنشین را که میشود کتاب کرد و فروخت چرا باید مفت و مسلم در وبلاگ قرار داد؟…ولی نه…کلا نویسنده ها (علی الخصوص نویسنده هایی که اهل نان به نرخ روز خوردن نیستند) آدمهای حسابگری نیستند که اگر بودند دنبال کارهای نان و آب دار تری میرفتند و آواره عالم نمیشدند…به هر حال هرچه هست میخواهم بدانم چرا نباید چنین نوشته هایی را در وبلاگ عباس معروفی ببینم؟
…ببخشید…سرت را درد آوردم…فقط خواستم احساسم را و سرخوردگی ناشی از خواندن توضیحت در مورد این نوشته را با تو در میان گذاشته باشم…
———————————————————
عزیزم شراگیم
سلام
می بینی جهانی که در آنیم همین داستان ماست. بیرون که می آییم پریشان می شویم، راه گم می کنیم، به در و دیوار می خوریم، و عاقبت جایی می نشینیم، تکیه داده به دیوار، و مبهوت. منتظر داستان بعدی.
ممنون از نوشته ات
عباس معروفی
ای کاش در ایران بودی…
راستی چرا فکر می کنم رمان تماما مخصوص، تکه هایی ست از زندگی خودت!…
سلام
واقعا قشنگ بود. لذت بردم. ممنون.
و موفق باشید.
جالب بود… یعنی جالب بود که من می خواستم نظرم را در مورد واکنش شخصی عباس معروفی عزیزم به این دوست نارفیقش بگم و در نظرخواهی ها دیدم که این بخشی از یک رمان هست… یاد نقاشی معروف نظام الملک افتادم…
سلامآقای معروفی عزیز
این جور آدمها مرا یاد عاملان رژیم ایران می اندازند. کسانی که قول می دهند و یک شبه فراموش می کنند. اونهایی که برای دوستی هایشان هیج ارزشی قائل نیستند و آن را در ازای بدست آوردن موقعیتی بهتر می فروشند و یک شبه با آدم
دشمن می شوند.
یادم
به دوست اطلاعاتی افتاد که دم از رفاقت با خانواده ام را زد ولی در اولی فرصت شنیده ها و دیده هایش را به پشیزی فروخت و پاداش گرفت.
دوستی به قول شما بده بستان است. توقع داشتن و خدمت کردن است در روزهای سخت به درد هم خوردن است رفاقت کردن است. این دوست آلمانی شما ما ایرانی ها را به عدول از قانون متهم می کند. کمی که با خودم روراست می شم می بینم وقتی خودی خطا کند چه توقع از غریبه داریم. ما چوب ندانم کاریهای دیگران را می خوریم. ما، که در کشور و
در خاک خودمان محترم بودیم، آدم حسابی بودیم هوش و فکر و ایده و عقلمان به دیگران در فرامرزها
می جرخید،پولمان، فرهنگمان، ایرانی بودنمام، نظر و ایده شخصیتمان پذیرفته شدنی بود، ما که کوروش را داشتیم، مرزهایمان با داریوش جهانی شد و امپراتوری بزرگ را تجربه کردیم، ما که در شاهنامه مان رستم را داریم و پهلوانی را یاد گرفته ایم و از عشق و عاطفه و محبت سرشاریم و داستانهایی منظومه جامی را خوانده ایم و نظامی را در ادبیات غنی مان داریم، ما با اینهمه افتخار امروز سرخورده ی کارهای بی اهمیت و نابخردانه کسانی هستیم که خودشان را دلسوز ما می دانند.
نسل ما ناجوانمردانه باید تاوان روزهایی را پس بدهد که انقلاب کردیم!
سلام استاد
خیلی قشنگ بود مخصوصن آخرش
میخکوب شدم
بلاگ شما من رو یاد شراب سیب میندازه
با سخن شیرینتان تلخی به خوردمان دادید! 🙂
دو بار این مطلب را خواندم. البته در رادیو زمانه دنبال می کنم همه چیز را. به رادیو زمانه هم لینک دادم که برنامه ها دم دستم باشه و بخونم. آره این پست جدید را دوبار خواندم. یادم هست آن روز هائی که گهگاه زنگ می زدم. می گفتید میشه یک ساعت دیگه بهم زنگ بزنی. می دانستم مشکلی هست… راستی این آقای اینجائی بالاخره برای چاپ کتابش تماس گرفت یا نه؟ … این روزها دون کیشوت پدرم را در آورده. کارهای هنری خوبی دارد. ولی حیف که سر به هواست. دیروز توی دانشگاه بهش اجازه دادند روی دیوار مخصوص هنرمندان کشیدن یک نقاشی را شروع کند. البته با خرج من بدبخت و خرید رنگ های گران. قشنگ بود و بو دار. ولی پر معنی و باب روز. چپ چپ چپ چپ چپ چپ آنارشیست آنارشیست آنارشیست. باید خیلی باهاش کار کنم و اگر بشه سفری بفرستمش ایران. پایدار باشید.
——————————————–
دون کیشوت دشت پدری است.
رنگ رنگ رنگ
و ترکیبی از رنگ پیکاسو و خون باباش
شاد باشی
عباس
آقای معروفی اشک ما را دراوردین.
همه اروپایی ها همین طورند
سلام . دلم برای شعر هاتون تنگ شده .
اگه به وبلاگ تازه متولد شده ی من سر بزنید و نظرتان را بگویید بی اندازه شادم می کنید . مرسی
سلام از اینکه با شما حرف می زنم خوشحالم و اینکه چرا شما یادداشتی نمی گذارید ناراحتم دارد مگر بزرگی به سکوت و…. این جور حرف هاست من شما را می خوانم واز کلمات ت لذت می برم ولی قرار نیست شما از هم نشینی عده ای مردم عادی بپرهیزید من را انارام فروهر می شناسد بهتر است از ایشان سئوال شود …. فدایت شاید این حرف ها را یک عبدل دیوانه می زند….شاید…
شما دل ما رو با این تکه تکه ها آب می کنی
اما کی می تونیم بخونیمش؟
میبینی که تایپم هم درست شد بالاخره
به امید دیدار
هر چه زودتر
استاد دلم گرفته
به اینجا پناه آوردم ..
سلام جناب اقای معروفی عزیز
از رادیو زمانه با شما وکار شما اشنا شده ام هنوز موفق نشده ام سمفونی مردگان را یا فریدون سه پسر داشت را ویا باقی اثار شما را بخوانم تا حد اقل بگویم اه این دیگه چه داستان ورمان بی سرو تهی بود اما مطلبی مهم تر چند روز یا بهتر بگویم چند ماه پیش برایم روشن شد من در میدان امام حسین تهران زندگی می کنم متولد انجا هستم پدرم هم متولد انجاست روزی اسمی از شما نزد اورفت او گفت ما عباس معروفی را میشناسیم اووپسر همین حاجی معروفی لوازم خانگی فروش توی میدان است دیگه خانه انها هم کنار چاپخانه و خشکشویی توی اون بن بسته بود گفتم عجب این مغازه معروفی مال همین معروفی معروف است ؟!گفت اره عباس معروفی از روزنامه نگاری ومعلمی ونویسندگی سردر اورد وبعد هم به خاطر فشارها و….به المان رفت دیگر از اینجا به بعدش را من بهتر می دانستم واز این جا به بعد من برای پدرم از عباس معروفی گفتم
اقای معروفی دیدم بچه محل در اومدیم دیدم من که گوشه چشمی به اثار ادبی دارم زشت است از نویسنده همسایه چیزی نخوانده باشم لذا مترصدم تا کتاب های شما را به دست بگیرم ناگفته نماند پنجاه ودوسه قسمت کارگاه داستان نویسی شما را در مشغول مطالعه وبررسی برای اموختن الفبای این حرفه هستم وبه شما وکارهایتان امید دارم .
با ارزوی سلامت وتوفیق برای شما
neveshtehatoon etiad miare aghaye maroofi.nemidoonam chand dafe khondamesh
sabz bashin ham deletoon ham ghalametoon.
این واقعی بود و در مورد خود شخص شما؟؟ ببخشید ها- ولی حالا می فهمم که من تنها خرانسان نمای موجود در این دنیا نیستم!!! گاهی انقدر ازخریت و سادگی خودم در برابر مردم عصبانی می شوم که دلم می خواهد بزنم توی گوش خودم!! البته به عوض این کار می نشینم و آرام اشک می ریزم و تکرار می کنم :“ باید خودم را عوض کنم، باید خودم را عوض کنم- “ و واقعیت این است که سادگی و مرام داشتن هم حدی دارد!!!!
باسی، جوابی که برای کامنت شراگیم نوشته بودی به دلم نشست، مثل یک داستان…
🙂
دلتنگ فوت موزیکم… سلام.
همیشه از خواندن نوشته های شما لذت برده ام همیشه … پایدار باشید استاد گرامی …
دارم به اون اورخانی های جلادی فکر می کنم که تو را در این موقعیت قرار داده اند. حمید مصدق راست می گفت: „هیبت باد زمستانی هست؟/سبزه می ÷پمرد از بی آبی…
تلخ بود خیلی تلخ.چرا به هر کجا روی آسمان همین رنگ است؟به قول زنده یاد مشریری:“آدمیت مرده بود / گرچه آدم زنده بود“
سلام
شما به من گفتین داستانتو بفرست
من دو بار به میلتون فرستادم
الان ۲ ماه گذشته
آیا داستان ها رو می خونین؟
آیا به جوان تر ها نباید فرصت داد؟
خیلی ملموس بود ..اینجا ازین چیزا زیاده اونقدر که هیشکی به هیشکی اعتماد نداره ..ولی هنوز هم تعهد چیز قشنگیه وما باورش داریم .برناردها بازهم میان سراغتون..بارها وبارها..حتی اگر شما……ی در دوستی شون وشما بازهم کمکشون می کنین چون نمی تونین غیر از این باشین!
استاد نفس کم آوردم
رفاقت جاده ای دو طرفه است. اما افسوس. افسوس…..
روایت تلخ و آموزنده ای بود.
چرا „کنعان „را دوست دارم
نکته – به کسانی که این فیلم رو دیدن و نقدهایی راجع به فیلم خوندند، مطالعه این یادداشت را پیشنهاد (و نه توصیه )می کنم .
„کنعان „سراغ این جماعت یعنی زنانی که کاملا و عامدانه به آنچه به مدد رونق اقتصادی همسر یا پدر خود در این سالها کسب کرده اند می بالند و فخر می فروشند،نرفته است . „کنعان „سراغ زنانی رفته است که از طبق فرودست تر به طبقه بالا منتقل شده اند و اکنون از آنجا رانده و ازاینجا مانده شده اند یعنی نه می توانند با فضای قبلی مانوس شوند و اصولا سالهاست که از آن فاصله گرفته اند و نه می توانند به فضای جدید زندگیشان خو بگیرند و اصولا آرام و قرار ندارند .
ادامه مطلب را از اینجا بخوانید : http://talkhzibast.persianblog.ir
بله .
قربانیی عولطف …
اما؛ منطق معطوف به سود جویی/فایده گرایی می تواند پایه خوب برای مناسبات انسان باشد؟
.
باید بهش شاشید!
قربانت معزوفی عزیز.
حالا ان ایراد ها را که بعنوان ایرانی از شما میگرفت منهای منفعت گرائی ان
ادم چه اندازه درست است ؟
درود
با بررسی „روی ماه خداوند را ببوس“ اثری از „مصطفی مستور“ به روز هستم.
موفق باشید
اعتراف می کنم که تا به حال با نوشته های شما این چنین روبرو نشده بودم . من یک نوازنده هستم که همیشه سرم توی کار خودم بوده و معمولا کتاب خوان نبودم که بخوام نویسنده شناس باشم … به جز چند نمونه انگشت شمار … این مایه سرافرازی ام نیست و به آن نمی بالم … اما این رو باور در دارم که در هر زمانی بنا به اقتضای آن وقت بهترین کار رو کردم . گرچه بیشتر وقتم رو برای موسیقی گذاردم … از این باب هم راضی هستم و به جایگاه قابل قبولی رسیدم .
به همین بابت پیشاپیش از تمام نادانستگی هایم پوزش می خوام …
علاوه بر پختگی و تاثیر گزاری قلمتان ؛ احساس خوبی در هنگام خواندن آنها به من دست داد.
از این پس مرا نیز از طرفداران قلم شیوای خویش بدانید.
دوست دارِ شما / بهادر زرین
———————————–
آقای بهادر زرین
شما هم مرا در لیست شنوندگان موزیک تان بگذارید.
و امیدوارم با ادبیات عاشقانه تر بنوازید
عباس معروفی
فرصت خواندن هر خط را که تازه می شوم خودم را به نرمی این سطور می دهم و تا نازکی سخت احساس کسی پیش می روم که بارها و بارها نقل هر جایی بوده که می نشستم به گفتگو.می نشستم و سرم را بالا می دادم و از آیدین می گفتم و نقش از پرواز بسته اش تا می رسیدم به حضور یک دنیا انس که هربارگی عمو باسی است و بهانه ی ما برای خواندنش.
رفیق یعنی درد دل…. یعنی خود خود تنهایی…. رفیق یعنی دلتنگی یک عمر بی کسی….. اما در این وانفسا کم یافت می شود….. باید احساسمان را یکباره جمع کنیم و از ته دل فریاد بزنیم: رفیق….. البته اگر رفیق رفیق باشد…..
سئوالی که در پیام قبلی از شما عزیز کردم و تکمیل تر ان اینست
این روحیه و منش ایرانی( و یا بقول شما فرنگ نشین ها ایرونی ) چگونه باید
باشد که شما در رابطه با دیگران بان نشاشید؟
ایرانی بودن در آمیزِِش با فرهنگهای دىگر معنی پیدا میکند ، نه شا………
به دىگران.
سلام آقای معروفی برای پیکر فرهادتان که دیوانه ام کرده چند خطی نوشته ام، چون می دانم فرصت سر زدن به سایتم را ندارید می خواهم دل گویه ام را با شما بگویم، با توجه به طولانی بودن می توانید نمایش ندهید.
هنوز در بوی حسینا و در دالان باریک نجاری محو شده ای، بوی حسینا را انگار در خواب دیده ای، سمفونی مردگان را بارها و بارها سر کشیده ای، سال بلوا را زیسته ای…. که پیکر فرهاد می رسد و چه زیبا به دل می نشیند … آرام می آید و جای می گیرد. مگر چگونه بود آن عشق که به هم ریخت زمان را . چه آرام نشست وآمد و رفت تا وسعت قلبت را این گونه از آن خود کرد و نقشی شد همیشه ماندنی و رفت به شهرها و شهرها و آمد درون دست های من و تو لانه کرد… چنین به بار نشست.
ریتم آهنگین کتاب، آهنگ زمان ها و تلاطم و آمد و رفت عشق در پستو های دل، در هزارتوی دل … که خود را و دلت را در صفحات کتاب می جویی و می روی، گویی دل توست که چنین نخ نما شده … و بو و صدا و آهنگ زندگیت را و فردا و دیروز را همه با هم نشخوار می کنی ………. گویی تذهیبی زیبا را به تماشا نشسته ای با قلمی ظریف و آن قدر وسیع و بزرگ که حیران می شوی از آن همه ظرافت قلم که مستانه می رود و می آید و تمام تذهیبت به رنگ می نشیند….
قلم مو در شراب زدید و نقشی کشیدید، قلم در شراب زدید و نوشتید… سازتان را بی صدا بر کاغذ لغزاندید. راستی را، مگر چند ساله بود آن شراب که مستیش چنین کشدار بود و زیبا و گرمایش چنین آرام و دلچسب…عشق را و نگاه را چه بی پروا عریان کردید. چه دیر آشنا بود همه آن دل گویه ها… بردید ما را به بیدار خواب یک لحظه عشق در درازنای زندگی.
چه گیرا بود سوزن قلم تان که چنین دوخت دخترک را به قلمدان و چنین ما را دوخت به آسمان و ستاره و عشق…
سپاس فراوان از لطفتان.
———————–
به سایت تان هم سر می زنم
و ممنونم
من شاشیدم به این رفاقت.
.
.
.
من شاشیدم به این برادری(!)
„از زبون پدر و اورهان“
🙂
سلام . کلام آخرتان بسیار بجا و به موقع بوده …
سلام . کلام آخرتان بسیار بجا و به موقع بوده …
سلام
انگار هزار سال است نیامده ام اینجا. چقدر عوض شده!
کاش تماما مخصوص را هرچه زود تر بخوانم.
این روزها خیلی به یک آدم دور نزدیک نیاز دارم. خیلی وقت ها یاد شما می افتم. خوش بودم آن روزها…
دو هفته است از همسرم جدا شده ام. انگار نیمه شده ام. نصف تنم درد می کند. یک چیزی کم است. برای که گریه کنم؟
این روزها از تهرانش را بگیرید تا کلن، بوی گند اسکناس، از توی رفاقتهای قدیمی هم بلند شده. چه برسه به رابطههای کاری و رفاقتهای شغلی. دوستی دیگه مثل شراب نیست، که هر چی بیشتر بخوابه با ارزشتر بشه. دوستی شده مثل یه جسد گربه که افتاده کنج خیابون، یه روزه بوی عفنش بلند میشه و دل و رودهی آدمو میریزونه به هم.
کاش برادری زاده می شد ….می داشتم…..
چقدر من از خواندن این متن لذت بردم . راست میگویید. شبیه ماجرایی بود که من تازگی درگیرش شدهام. اینجور وقتها آدم کم تجربهای مثل من ناچار و مستاصل میشود و خدا میداند که چقدر بدحال… اما خواندن این متن حالم را بهتر کرد. بینظیر نوشته بودید مثل همیشه استاد…
شما چقدر خوبید….خوب خوب خوب
سلام: جالبه شما که به خاطر آزادی می جنگید و اینقدر خودتون رو به دردسر می اندازین و از خیلی گنده ترهاش نمی ترسین, به یه آدم کوچیکی مثل برنارد این همه باج دادید , لابد از ترس این که بهتون نگن رفیق بد!
————————————
شاید، شاید، شاید
و اینکه آدم به خاطرات خوب و گاه به یه لبخند رفیقش فکر می کنه و با خودش میگه شاید عوض شد. شاید حالیش شد. یه فرصت دیگه… شاید شاید
با درود . جناب معروفی این صبوری شما شاید ریشه در اون حرف برنارد داشت که میگفت شما ایرانی ها …… ما ایرانی ها ناخود آگاه همیشه در پی اثبات خود هستیم . سربلند باشید
درود بر شما
من همیشه با اخر داستانها و رمانهای شما مشکل دارم و ارزو میکردم ای کاش این داستان چند صفحه ای زودتر تمام میشد و حس خوب مرا بهم نمیریخت اینجا هم دوست داشتم پاراگراف اخر حذف میشد و شما پیام اخلاقی نمیدادید.
پایدار و استوار باشید
داستان تان را دوست داشتم. امان از دست آدمهای منفعت طلب که دنیا را به هم میریزند و خراب کرده اند، همه چیز را، دوستی ها و رفاقت را ، انسانیت و اعتماد بین انسانها را و زمین و ذخیره های آن را همه چیز را آلوده و خراب کرده اند، من هم دوستان و انسانهای بزرگی مثل تو را دارم و هم ارتباط با آدمهای منفعت طلب از این دست را در اقامتم در اینجا تجربه کرده ام ..اینها همانهایی اند که طبیعت را به یغما برده اند به نظر من باید به هر شکلی که هست اشتباهشان را بهشان فهماند، چون افرادی مثل تو با ایمان به درستکاری صداقت و رعایت حفظ حقوق آدمها میبایست این جسارت را به شکلی به خرج بدهند و چهره ی نا هنجار رفتار چنین افرادی را بی واهمه به خودشان نشان دهند.
این ماجرا چقدر به داستانی در دفتر پنجم مثنوی شباهت دارد که
سلطان محمود گوهر گران قیمتی در دست دارد و به اطرافیان می گوید آن را بشکنند هیچکدام راضی نمی شوند که چنان گوهر قیمتی ازبین برود به استتثنای ایاز که با دو سنگی که همراه دارد آن را میشکند و ابایی ندارد و مولوی چه زیبا گفته است که آنها در را نشکستند اما در کلام شاه را شکستند.
برنارد هم صد یورو ضرر نکرد اما میلیون ها یورو – همان دوستی – را ضرر کرد .
این رئیس هتل شما خیلی کارهاش شبیه رئیس بسیار دانشمند ماست. اینها آدمهای ضعیف و مشکل داری هستند که فکر کنم همه جا بشود پیدا کرد.
متاسفانه موقع مهاجرت، مهاجر بیشتر با چنین مخلوقاتی طرف می شود (چرا که اینها به خاطر اخلاق ناهموارشان توی جامعه اصلی تکیه گاهی ندارند و خودشان دنبال یک مهاجر می گردند تا از نادانسته های مهاجر سوء استفاده بکنند و البته هرجا که لازم دیدند ایشان را به دلیل ایرانی و یا هر دلیل دیگر مورد ملامت قرار دهند.
آقای معروفی عزیز
سلام .
این روش آلمانیهاست که تو این سه سال کارم تو برلین یادش گرفته ام . هروقت کارت دارند موس موس می کنند همین که کارشون تموم شد، بای !! خبری ازشون نمیشه تا دوباره کارشون بهت گیر بکنه !!! از دست هیچی کلافه نباشم از دست این اخلاق طلبکارانه شان خیلی شاکی ام.
بکشنبه خوبی داشته باشی
سلام دوست عزیز
با میزگرد „تجدد و روشنفکری“ به روزم…
شما چقدر صبورید. از اولی که شروع کردید به تعریف رفتارهای فئودال منشش هی گفتم آقای معروفی دوستیتون رو باهاش قطع کنید… هی حرص خوردم تا آخرش که … این دوستا آخرش دوست نمیشن … حالا هر کجایی باشن. آلمانی، ایرانی، فرانسوی، آمریکایی… آدم سودجو رفاقت رو فدای منفعت میکنه. دست خودش نیست
—————————
سلام
با عرض سلام به آقای معروفی
من بار اولی ست که به وبلاگ شما سر میزنم . و از این بابت بسیار هیجان زده ام.
من به شما تبریک میگم به خاطر این همه صبری که توانستید پیشه کنید.
این یک شعار خنده دار است که: انسان ها به راحتی آب خوردن تغییر میکنند افسانه است.
ولی جمله ی آخر محشر بود.شاشیدم به این رفاقت.
بسیار خوشحال میشوم به وبلاگ من سر بزنید . حرفه ام نویسندگی است و دوست دارم داستان های مرا لطف کرده بخوانید و نظر بدهید. با جان ودل پذیرای نقدهای شما هستم
سلام اقای معروفی
داستان زیبایی بود
سلام
امیدوار بودم خواسته ام را جدی بگیرید و قدم در وبلاگم بگذارید و داستانهایم را نقد کنید.
امید است دوستان نویسنده ی ایرانی که احتیاج به راهنمایی های شما دارند را جدی تر بگیرید
عجب! ننگ بر غریبان قحطی زده.. همه شان کمبود دارند، کمبود محبت، اخلاقیات، ویتامین، مواد غذایی و ..
منهم شاشیدم بهشان… در کنارتان، اما پشت به یکدیگر
بیان احساس عالی بود
سلام رمان را گوشه سایتتان و به زحمت توانستم بخوانم اما این قسمتش را نتوانستم بخوانم،حالا که خواندم به نظرم بسیار زیبا و تاثیر گذار بود
حتی می توانم بگویم یکی از بهترین های کتاب در هر حال ممنونم از امکانی که گوشه ی سایت برای خواندن این کاتبها فراهم کرده اید