رضایت

————-

مامان گفت: «تو خوشبختی؟»

چشم‌هام را دوباره بستم: «خوشبخت؟»

داشت زیرپوش‌هام را که تازه شسته بودم تا می‌کرد و می‌چید توی کشو اول. گفت: «راضی باش به رضای او.»

شیشه‌ی آب را سر کشیدم: «فعلاً راضی‌ام به رضای "او". صدام هم درنمی‌آید.»

«چقدر زیرپوش زیاد داری؟ اینا مال چند وقته؟»

پتو را کشیدم روی شانه‌ی راستم. درد امانم را بریده بود. گفتم: «موقع نوشتن عرق می‌ریزم. روزی دو بار، بعضی وقتا سه بار زیرپوش عوض می‌کنم.»

«یادم باشه این بار برات زیرپوش یقه گلابی بیارم.» و آنقدر نگاهم کرد تا از رختخواب درآمدم.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

5 Antworten

  1. باز درد دارید؟ پس چرا گفتید خوبم؟ خیال می‌کردم بهتر شدید.
    چی بگم؟ مراقب خودتون باشید و….
    ———-
    چشم

  2. سلام
    خوشحالم که برکت قدوم مادر قلم شما را روان تر و فعال تر کرده اینجا … پیداست که حضور ایشان چقدر مایه دلگرمی و امیدواری شماست …
    برای ایشان و شما آرزوی سلامتی دارم.
    ——-
    ممنون

  3. امیدوارم ک سایه ی مهر و محبتش سالیان سال بر سرت باشه و لطقن دستانش رو از طرف من ببوس ک موجب شد قلمِ باسی عزیز ما بعد از تقریبن یک سال از روزه داری دربیاد
    سلامت باشی و نویسا

  4. سلام
    فرصت کردید به وب من سربزنید آقای معروفی؟ میشه بگین سطح نوشته ها ازنظر شما درچه حدی بود؟!
    مرسی.

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert