To provide the best experiences, we use technologies like cookies to store and/or access device information. Consenting to these technologies will allow us to process data such as browsing behavior or unique IDs on this site. Not consenting or withdrawing consent, may adversely affect certain features and functions.
The technical storage or access is strictly necessary for the legitimate purpose of enabling the use of a specific service explicitly requested by the subscriber or user, or for the sole purpose of carrying out the transmission of a communication over an electronic communications network.
The technical storage or access is necessary for the legitimate purpose of storing preferences that are not requested by the subscriber or user.
The technical storage or access that is used exclusively for statistical purposes.
The technical storage or access that is used exclusively for anonymous statistical purposes. Without a subpoena, voluntary compliance on the part of your Internet Service Provider, or additional records from a third party, information stored or retrieved for this purpose alone cannot usually be used to identify you.
The technical storage or access is required to create user profiles to send advertising, or to track the user on a website or across several websites for similar marketing purposes.
84 Antworten
سلام.باز هم لذت بخش…بلندبلند خواندم و مسخ شدم…
و به هر مسافر گفتم
این باد عطش می آورد
و این اسب
مستی
تو که باشی٫اسب و اصل هر دو با هم اند…راه هم بیراه نیست.
و سلام.
حواسم اصلا به اسبها نبود…
داشتم به نفس هات گوش میدادم…
…
salaami dobaare,
baaz ham ke rooye safheye shomaa oomadam o hamaan shod ke baraatoon neveshte boodam!
man bar khelaf e besyari az latifaan ke baraatoon minevisand ke:
inha ro baraaye ki minevisi,
yaa
in kie ke shomaa ro be in neveshtehaa vaadaashate
yaa
……
bardashtam ine ke ba har ehsas o be har dalili ke minevisid,
be haal e ma ham mesdaagh daare o monhaser be khodetoon nist,
va fekr mikonam ke hamin mohemme
masalan be onvan e khanandeye sher e folan shaa-er be man che ke oo sheresh ro baraaye ki neveshte o dar che borhe iy neveshte,
baraaye man in mohemme ke haal e man ham mesdaaghi az neveshteye oost,
va tasavvor mikonam ke vazifeye honarmand (dar har honari ke anjam e vazife mikone) hamine ke harf e del e mardom e aaddi ro ke ghaader be ebraazesh nistan, bege.
ke shomaa ham daarid hamin kar ro mikonid o khoondan e sheraatoon daghighan hamin kar ro mikone.
albatte in nazar e mane!!!!!!
kaarhaye honari ham oftaan o khizaan pish mire,
agar in zendegi mano laaye charkhdandehash bish az in leh nakone!
be omid e didar
va khahesh mikonam hamishe benevisid obenevisid
Mercede
آقای معروفی
این روزها صدات خسته است
کلمه هات خسته اند
از پشت این دریچه
که به اتاق کارتان باز می شود
هر روز نگاه تان می کنم
شما هم نگاه می کنی
مفهومی گنگ در چشمات دویده که نا آشناست
رنگی غریب چشم هات را کدر کرده که آشنا نیست
پلک هات را که رو هم بگذاری
غم چین می شود رو پیشانی ات
صورت هر کلمه را با سیلی سرخ نگه داشته ای می دانم
این روزها صدات خسته است
این روزها کلمه هات خسته اند
…
آقای معروفی
این روزها صدات خسته است
کلمه هات خسته اند
از پشت این دریچه
که به اتاق کارتان باز می شود
هر روز نگاه تان می کنم
شما هم نگاه می کنی
مفهومی گنگ در چشمات دویده که نا آشناست
رنگی غریب چشم هات را کدر کرده که آشنا نیست
پلک هات را که رو هم بگذاری
غم چین می شود رو پیشانی ات
صورت هر کلمه را با سیلی سرخ نگه داشته ای می دانم
این روزها صدات خسته است
این روزها کلمه هات خسته اند
…
خیلی قشنگ بود
: غربت من شده نبودن تو :
انگار این روزا استاد ذوق نوشتنتون بالا گرفته ها..
منتظر نوشته بعدیتون هستم
یا حق
همه شان حواسم را پرت می کنند آن قدر که یادم می رود عباسی یا حسینا
که یادم یم رود قرار بود دهان ام بوی خاک بگیرد و …. و یا دهان ات …………. که حرف نمی زند با من چرا ؟؟؟؟
شاید کمی دیرتر از نامه هام بیایی ……….. شاید کمی آن طرف بدلتنگی ام …………. و …… من باز برات می نویسم آن قدر که رو نکنی جواب نداده بروی ………….. آن قدر که از خجالت این همه دوست داشتنم آب شوی روی همین صفحه نمایش و جوهرت تمام سطرها را بگیرد که پخش می شود در دوست داشتن ات که آره من هم !
منتظرم ………….
این که منم ! ؟!!!!!!!
یادمان رفت استاد
همه چیز فراموشمان شد ….
تمام هر چه که „زندگی“ برازنده اش بود
غربت قابل تحمله,
اما نبودن تو …!!!
باید گفت؟
شاد زید
مهر افزون
من اما دور از آغوشت
می مانم
و می نالم باز
که
آیا باز می آیی؟؟
باز آمدم استاد، گرچه ناخواسته ،
باز این خانه ی ویران کننده ات…
این واژه های دیوانه کننده ات!
استـــــــــــــــــــــاد
:((
سلام آقای معروفی عزیز
دلم می خواهد بگویم هیچ کاری نکنید فقط شعر بنویسید
محشر است شور شعرتان را می گویم
مرا به اندازه دیوان شمس به شور می آورد
من قبلا یه شعر از شما را در وبم گذاشتم البته با این اجازه که قبلا خودتان اجازه داده بودید در پستهای آرشیوتان دیدم چون ارشیوتان را هم مطالعه کردم
و میترسم
که بگویی :
با اسب می آیم
عباس معروفی کسی عمرم را با کتاب هایش زیستم و همیشه در این حسرت که چرا او دبیر برادرم بود و دبیر من نبود .
با اجازتون لینک این جا رو در وبلاگم میزارم
لطفا اگر میشود با ایمیل ما تماس بگیرید. یک پیشنهاد دانشجویی از شما داریم.
سلام خدمت استاد گرامی
من چندان اهل کتاب خوانی نبودم ولی سمفونی شما آغازی برای زنده شدن خیلی چیزها برای من بود…
برای شما آرزوی سلامتی و بهروزی دارم
به امید روزی که همه ما نه در یادهای هم که برای هم زندگی کنیم
سبحان
اینجا که میرسم یک نفس عمیق میکشم شعرها رو توی رگام میریزم موسیقی رو گوش میدم . اینجا تنها جاییه توی دنیا که احساس غریبی نمیکنم البته به جز گندمزارهای کودکیم .
… همین گونه که می سرائی عاشقی ..یا که چون ما عاشق اینگونه عاشق بودنی ؟
غیر شعر دیگه چیزی نمی خواهی بنویسی
این بار صدای پای اسب می آید ، دشت دوباره سفید است ، اسب هم سفید ، سوار هم پیراهن ِ سفید پوشیده است .دوباره دلی بای ، آه، دلی بای مثل ِ چراغی شکفته در چشم ِ منتظر ِ آهو ، به آی تک بگو :آهو همیشه آهو ماند ، بر صخره ها خرامید و انتظار کشید ، امشب در اوبه ی بایاندو عروسی است ، تایماز دو دستماله می رقصد ، مایسا کل می زند و قاراچوگا دیگر با مرداب ها یکی شده است.
زیبایی های از میان رفته را در تو باز می جوییم ای عباس
در نگاه ها ، قصه ها ، و خواب هایت
گاه شمعی بر پیشانی ِ سنگ شده مان می افروزی ، آینه مان می شوی تا خویشتن را در تو بازیابیم و جهان را
چونان ساقه بر تو می پیچیم، اشک می ریزیم و در بلور ِ کلماتت خانه از شادی می آکنیم
تنها دستگیرمان تویی
می دانی که چه سال ها، اعماق را به چنگ و دندان طی کرده ایم
می نوازی مان ، نه آنقدر که مستانه از سیاه چال ها سر درآوریم
وا می گذاری مان ، نه آنقدر که راهِ آمده را باز در سراشیب بلغزیم
می دانیم که دست و بال ِ خودت نیز از صخره های تیز خونین است
پارو شکستنت را در مسیر ِ مخالف می دانیم
با این همه بر تکه چوبی نیز اگر از تلاطم ِدریا باز آیی
کودک وار از تو مرجان و ستاره طلب داریم
می دانی و از زخم ِ قلبِ خود ستاره می سازی
نور می دهی و می چسبانی بر یقه های چرک گرفته ی ما
ای عباس معروفی
بسیاری از رودخانه های وطن
این روزها به راین می ریزند.
چهارنعل می گذرند اسبان
وحشی گسیخته افسار وحشت زده
به پیش می گذرند اسبان.
در یالهاشان گره می خورد
آرزوهایم
دوشادوششان می گریزد
خواستهایم
هوا سرشار از بوی اسب است و
غم و
اندکی غبطه……………..
زیبا و قابل تعمق مثل همیشه.
من توی کامنت پایینی نظر گذاشتم ممنون میشم اگه ببینین
و می دانم که آخر دور می مانم از تو … می روی و مال من نیستی دیگر .. و می روم با اسب … در هجوم جنگ های ویرانگر وقتی که دیگر مال من نیستی …
اینها را او می گوید …
و من بگویم…با اسب…
…
کاش اسب سواری هنوز یادم باشد…
…
اسب پای تا تو آمدن را ندارد…/چشمهایم را که دارم هنوز هم…/میتوانم تا نهایت دستانت بدوم. در به در .که در آغوشم بگیری و بگویی:قهرمان.پاهایت کو؟
سلام…سلام…سلام
این شعر مرا به یاد نوشته های دفتر صورتی ام انداخت…نوشته هایی که هنوز با من است و گویا تا مرگم همراه من خواهد بود!
دفتری که رازهایی در آن هست که شاید نویسنده ی آن نیز از آن بی خبر است!
دوست دارم شعر یازدهم آن دفتر را اینجا برایتان بنویسم:
علف های خشک را
از پیراهنم برچیدی
نگاهت
به چمنزاری از اسب می مانست
سفید، قهوه ای، سیاه
صدای شیهه ای در باد می پیچد
و شعر
سٌم کوبان
در جنگلی از انجیر گم می شد
تو را می یافتم
عطر توت را
و طعم خاک
بر لبانت
از کشتزارهای بلند گندم می گفت…
دلت بهاری
سلام استاد!
تازه پیدات کردم! حدود ۲ سال پیش دیدم که سمفونی رو تجدید چاپ کردن پاپی نشدم ببینم که کی و چرا اینکارو کردن ولی حتی اگه خودت هم خبر نداشته باشی (که داری) خوبه که این نسل زهوار در رفته شلوار گشاد بتونن اگه به صرافتش افتادن بخونن! من و حمید (رفیقم) با همین کتابا بهترین ایام زندگیمونو به باد سپردیم راستی اون کتاب همسایه های احمد محمود (اگه آلزایمرم بذاره!) که تو نمایشگاه تهران برات امضا کردیم رو هنوز داری؟!!!
سلام استاد ! هر چند دست ما کوتاه است و خرما بر نخیل ولی دلمان برای نوشته هایتان همیشه می تپد . شعرهای شما را که میخوانم برای لحظه ای دلم هوس عشق میکند . هر چند عشق آن قدر دور است که دست ماها منظورم خودم بودم به آن نمیرسد . قابل دانستید استاد به هایکوهای من هم سری بزنید . دست خالی برنمیگردید . خلاصه خیلی مخلصیم ! ضمنا کامنت ما رو حذف نکنید ها که خیلی ضایع میشیم به مولا !
مادرم زمستان به دنیا آمده بود
وبه من می گفت هر وقت قدت به اندازه یخچال شد برایت زن می گیرم
۲۰ سال گذشته است
پدرم معتاد شدست ویخچال را فروخته است
حالا من چه کنم؟!
انگار
میترسم
یادش برود…
…
مال منی….این همه کوتاهی حرف و این همه دیوانه کنندگیش….کاش هی بگوید : مال منی…
من چقدر به این دو کلمه عاشقم…
سلام وب زیبا و تخصصی خوبی داری با گفتهای خوب و آموزنده خواستم بگم افرین به شما که سر شار از انرژی مثبت هستید و به مخاطب خود انرزی فکری میدهی باز به دیدارت خواهم امد
به امید دیداری دوباره موفق باشی (عشق خدائی)
سلام بر گفتارهای شیرینت
اری درباره عشق معنویت خوبیها گفتی من هم میگویم عشق وجودت سر شار از ویتامین خوشحالیی باشی
چرا که وب شما هم خوب و هم زیبا و شعر و نوشتهایت از امید آرزوی سر چشمه میگیرد دلت شاد روح نورانیت لبریز از عشق خدائی باشد انشاا…
http://www.mother20.persianblog.com
عشق با روح شقایق زیباست… عشق با حسرت عاشق زیباست… عشق با نبض دقایق زیباست… عشق با زهر حقایق زیباست… عشق با در حسرت دیدار تو بودن زیباست
تو خود یک روح خدائی هستی
سلام آقای معروفی عزیز
اولین باره که بهتون سر می زنم و خوشحال.
واقعا از شعرات لذت بردم و خوندم و خوندم و قشنگ بود..
دیدی با ملافه هام
دنبالت دور خانه را افتادم
تا هر جا نشستی
من بخوابم/
خوشحال می شم بهم سر بزنی
داشتم فکر میکردم چرا من هر وقت شعرهای شما رو میخونم یخ میکنم و هی یه چیزی تند از پشتم رد میشه…هی چشمام خیس میشه و گلوم تنگ میشه… داشتم فکر میکردم چرا هر وقت باید حرفی بزنم هیچ کلمه ایی به دهنم نمیرسه…داشتم فکر میکردم شما چه خوب…مختصر و کامل حرفی رو میزنین…چه خوبین استاد…چه خوبین!
سلام یکی از شیفتگان شمایم که متاسفانه نه از طریق کتابهایتان که از طریق صدای آمریکا و اطلاعات شوهرم پیدایتان کردم وچه محشر می شود اگر سری به من هم بزنید… اوه نه این یک معجزه است!
نمی توانم مثل دوستان دیگرتان شعرهای زیبا بگویم ….ام همین برایم کافی است که اینجا بیایم تا آهنگ دلنشینتان وشعرهایت برایم آرامش بیاورد…همین
عشق را هجا کن تا بفهمم
کسی مرا در خاطره ها می نوشت
که پرونده تاریخ را ورق میزد
قلمت را در تار نوشت آسمان بچرخان
تا جهان را به گرد آن بچرخانی
هوا پر دود، زمین دلمرده، چرا اینجا چنین خوفناک است؟
سلامت را به بی حالی، به سردی، پاسخ گویند!
برای دیدارت سر از گریبان بر ندارند!
به غربت رنجور مانده، نفس در سینه ات محبوس مانده
که جان در دام افتاده، نفس در سینه ات بس سوزان است.
حریف من! رقیب من! جوانمردا! ای برادر!
تحمل آسان نیست زخمی را که بر روی تنت می گذارند.
به اکراه چراغدان بالا گیرند، به بی میلی به ابهام بینند،
رخ زردت چه آشنا، چه پریشان است!
آمدی تا دل گذاری؟ چه جای دل؟ که آمدی جان را گذاری
برای صدایی، خنده ای، دیداری. برای دستی نوازشگر که در موهایت بگردند.
هوای کویش کرده ای، طواف آن روی ماهش.
که بود آمد؟ صدا آمد؟ فریبت می دهند، آن نیست.
غبار است، سرد است، صدایش پنهان است.
رقیبا، جفایت را به دوش گیرم من.
چه در سر داری؟ که بگشاید یار نگاه مغمومم را به لبخندی؟
چه بلبل عاشقانه، چه گلهایت کبود، چه پروانه جدا مانده، چه شمعت بر باد است.
دسته گلی سفید کنارش پارچه ای، گذارند شمع و قرآن را. بخوانند الرحمن را
که خواهند گفت خدایش بیامرزد! چه پارسا بود در این سال های تنهایی…
و او را من، بی غم و بی تن، در آغوش سخت گیرم،
نوازم تار موهایش را، ببوسم گونه هایش را…
شاد زید
مهر افزون
سعید از تهران
ترسم از دلتنگی رویاست…
سلام استاد عزیز!…جادو کردید مرا گویا
راهی که تو همسفرم باشی تنها راهیه که انتهاش کوچک ترین اهمیتی نداره.
سلام وعرض ادب – استاد.
سلام دوست عزیز امید که سر حال باشی
از وقتی این جا رو پیدا کردم همیشه وقتی به اینترنت وصل میشم این صفحه رو باز میکنم گویی توی فضای این جا دنبال چیزی میگردم
نمی دونم شاید شعر ها یا شاید این موسیقی که انگار با هر ضربه روی پیانو آدم رو آروم تر میکنه و بیشتر توی خودش فرو می بره دلیل این کنکاش گنگ منه
می دونی زندگی رو همیشه ساده گرفتم اما نمیدونم چرا داره سخت میگذره
اصلا توجهی به برخورد من با خودش نداره
به جای عجیبی رسیدیم
وقتی رسانه ها هر روز دارن بهت گوشزد میکنن که بشر هنوز هم ابله و جاهله و هیچ تفاوتی با قبلش نکرده وقتی میبینی که بشر فقط مدل حماقت هاش عوض شده و ادعاش زیاد
وقتی بدون انجام هیچ کار بدی یه پاسبان که میبینی تنت میلرزه و قلبت به صدا در میاد
به جایی میرسی که احساس امنیت و آرامش رو مثل یک رویا میبینی
می دونی دیگه وقتی توی خیابونا راه میرم همش میترسم از آدما از خودم و…
الان خیلی وقته که خیلی کم پامو از خونم بیرون گذاشتم
و وقتی نگاه میکنم میبینم در بیست و سه سالگی پیر شدم خیلی پیر شدم
یک پیرمرد این جا چی می خواد؟
دنبال کدوم قسمت از گذشتش میگرده؟
نوستالژی برای یک پیرمرد بیست و سه ساله مثل رویای آیندi ست برای یک جوون بیستو سه ساله
نمیدونم چرا احساس میکنم پشت این موسیقی و این شعرها پنهانی
http://www.tir78.blogspot.com/
سلام آقای معروفی … بالاخره دلم نیامد این را برای تان ننویسم … انتقاد را که بر می تابی دوست گرامی ؟ … زیاد که از آدم تعریف شود : آدم می رود جایی که دیگران می خواهند … می بخشید : نوشته های شما : چه فرق اساسی دارد با نوشته های فهیمه رحیمی ؟ … آیا باید برگردیم به بحث های قرن ۱۷ – ۱۸ و اینکه عشق کلفت نوکرها … با عشق رومئو ژولیت : فرق دارد ؟ … و اما اگر ارزش گذاری منفی روی نوشته هایی چون رمان های : ر.اعتمادی و دانیل استیل و … ندارید ( که من اینها را دقیقا مناسب حال خوانندگانش می دانم و صدالبته مناسب و مفید برای شان … اما خب اگر آنها را عده ای شایسته ی جوایز بزرگ می دانستند : کامنتم برای آنها هم همین بود ) : من پوزش می خواهم از انتقادم … اما با این نوع ادبیات … و آن ادبیات نگارشی تان در زمان مثلا انتخابات و برخوردهای تان در چپ و راست کردن خیلی از موضع های مخالف نظر شما : باعث شده بود از آن موقع تا کنون به اینجا سر نزنم … بگذریم : دوست عزیزم : عذر می خواهم اگر رنجشی پدید آوردم … اما به دلایلی خاص خودم ( و الان ) تصمیم گرفتم : حرف دلم را در مورد رمان ها و نوشته های تان بگویم … و اما در مورد شخص خودتان ( و برای هر انسانی : با هر عقیده و رنگ و جنس و نام ) : شادی و سلامتی و سربلندی خواهانم … همیشه باشید : در پناه مهر خدا : و دور از نفرت
همه چیز را مثل موهام به باد سپرده ام ………….. و انگار دارد می بردم …………….. بادی که به خاطر موهام گرفته ………………… تا ذره ذره ام را بالا ببرد ………… به سوی او که هنوز انگار کمی غریبه است با من ………………….. راه را هم که دم به دم گم می کنم تا برسم به او ………………….. می ترسم این روزها می ترسم ………….. نگرانم دنیام بعد از خودم …………… می ترسم چالم کنند و دست و دل دنیا از من سیر نشده باشد و دست دنیا با من چال کنند ……………………. راه …. بیراه ………. چرا دلم یک طوری شده ……………..
برات داستان ایمیل کردم بخوانش …………. برای آدولف نوشته امش ….. آدولف
همین ……………. فاطمه
عباس جان سلام.
آغاز هفته بر تو خجسته باد.
در قلهُ قاف بود که فرهاد را دیدم.
در رویایم در قله قاف فرهاد را دیدم که به عقابی میگفت بکََن:
„همه چیز را مثل موهات
به باد بسپار
دلت را به من.
یادت نرود مال منی!“.
و عقاب که بر بالهایش “ غربت من شده نبودن تو“ خالکوبی شده بود
با منقارش میکَند بر دل کوه دلگفته های تو را و مولوی با نوایی خوش میخواند:
„گاه خورشید و گهی دریا شوی
گاه کوه قاف و گه عنقا شوی“.
عاشق و سهی بمانی شاعر سرزمین دلها.
همیشه شاد و همیشه خندان باشی.
سعید از برلین.
خدا وقتی تو را می افرید به چی فکر می کرد؟
عالی بود و باز هم عالی بود
آقای معروفی میشه توی ملکوت شما وبلاگ ساخت؟
استاد سلام
امیدوارم که حالتون خوب باشه
از شما و تمامی دوستان عزیزتون دعوت میکنم یه سری به سایت ۱۰۰۱ شب بزنین
خیلی خیلی خوشحال می شم نظر نقادانه تون رو راجع به وب سایت بدونم
با احترام – منصور جهانبخش
سلام بر شما! هنوز هم نوشته هاتان بال پرواز می دهد. هر چند کم کار تر از گذشته ها شده اید هر چند بسیاری ار افکارتان از جنس نگاه من نیست اما هنوز هم رهایم می کند چشمانم می بندد و می گذارد ضرب آهنگ تلخ زمان را فراموش کنم. گاه به یاد داستان رفتنتان می افتم. من که هرگز ندیدمتان. اما شاید زود خیلی زود پرتاب شدم آن سوها شاید همه چیز دگرگون شد…
مـثل هـمیشـه زیـبا
آدم رو بـه بـاغ ِ خـاطرات میـبرید
عالی بود حسش اینقدر قوی بود که فورا به تصویر در می امد
سلام و با اجازه
چند روزی وقت نشد به پنجره تان سر بزنم.البته تقصیر خود تان شد.آخر مدتی
پرده را کشیده بودید.ولی بد هم نشد.برای سومین بار گوش سپردم به سمفونی مردگان.و سه باره اشکم سراز یر شد وقتی باز رسید به اینجا که آبادانی دست عروس قشنگی را گرفته بود که غذاهای خوشمزه می پخت،ظرفها را تمیز می شست،هیچ توقعی نداشت و گاه از پدر یا اورهان کتک می خورد.راستی چرا؟ من در سه مقطع سنی مختلف به اینجای قصه که رسیدم بغضم ترکید؟!آخرین بار پر یشب بود.
چه احساسی دارد وقتی با نوشته های کسی بزرگ می شوی.تا به حال فکرش را کرده اید که چقدر می توانید به من و امثال من که با شعرها و نوشتهته های شما بزرگ می شوند حسادت کنید؟!.
بی قرارم …….
انگشتانم در لمس بدنت از هم جا میمانندلطافت جوشان تو ، مرا به تب میبردو در شوق احساس نبض های خروشان تنت ، عقربه ها از هم جا میمانند.کشش غرقدره ی بدن تو، وقتی اینگونه به رقص میروی، چه ویرانگر است.
سلام ….
همیشه از ادبیات ایران نفرت داشتم تا اینکه بوف کور رو خوندم و کمی آرام شدم … جمال زاده و دیگران برام جذاب نبودن و فکر میکردم در ادبیات فارسی معاصر نویسنده دیگری که ارزش نام نویسنده را داشته باشد وجود نداره ! … اما …. از اینترنت کتاب فریدون سه پسر داشت رو دانلود کردم سال گذشته بود که من یک نفس این کتاب رو در عین ناباوری مطالعه کردم و به راستی لذت بردم …. و بعد …..
حالا چقدر خوشحالم که به جمع نویسندگان مورد علاقه من اضافه شدید … چخوف دوست داشتنی من حالا یه دوست ایرانی داره !
به گمانم چند هفته قبل بود که به سرم زد در مورد شما مقاله ایی بنویسم و شروع کردم به جستجو در اینترنت و بعد از تایپ نام شما به اینجا رسیدم … باورم نمیشد که اینجا وبلاگ خود شما باشه … همه نوشته هاتون رو سیو کردم و با اشتیاق خواندم … بعضی از شعر هاتون ( نه همه ی اونها ) بسیار زیبا هستند و گاهی با خودم میگم : بهتر نیست معروفی نویسندگی را رها کرده و فقط شعر بگوید !!
نوشته های شما را دوست دارم … هر چند از نظر دیدگاه سیاسی با شما توافق ندارم اما این دلیل نمیشه که به وجودتون افتخار نکنم …
همواره موفق و سربلند باشید .
حکم کسی که حواسش پرت شود چیست آقای معروفی؟
اگر پرت شد و از اسب افتاد چی؟
آنوقت چه کارش کنیم؟
درمانش چیست؟
ممکن است روی دستمان بماند؟
حکم را قاضی می دهد
کار ما فقط
افتادن است.
راستی خانم نارنج
نوشته های شما اگر برای داستان تربیت شوند شما یکی از بهترین نویسندگان ما خواهید بود. حیف که…
عباس معروفی
سلام . این پرسش ماست . با جهانی که تغییر نمی کند چه باید کرد . آ یا باید تسلیم شد. در این لحظه است که شعر وارد می شود. هستی اجتماعی و فردی مان را جابجا می کند . این جابجا کردن ذهن را تغییر می دهد. این تغییر ذهن . عین را ناخواستنی تر می سازدو خواست ما را برای تغغیر فربه تر و در اینجا شعر تند تر می شود . جابجایی ها شدت بیشتری می یابد و باز ورطه آ نچه در ذهن می بینیم و در عین باز نمی یابیم بیشتر می شود. عصیان می کنیم با واژه ها . با بخشیدن منظوری دیگر به واژه ها. در این فرایند لحظه ای می رسد ذهن .عین را نمی گذارد تغییر نکند . عین هم تن به تغییر می دهد . باید خواند شعر را . آ نقدر خواند که بی تابی عین برسد که می رسد . من این فرصت را در عین دیده ام . خوشحالم که از راه دور با همه زخمهایم شما را می خوانم تا زخمها فراموش نکنند تازه بمانند.
… وحالا من می پرسم – همراه قلمتان – تاکی سایه این خشم بر سرمان باشد؟… تا کجا جنگ های نو به نو؟…
آره خوب سلام
من با قصه های شما بزرگ شدم و حالا عاشق که شدم با شعرهاتون بوده
پدرم دریا روندگان جزیره آبی تر شما را توی آنتولوژی داستان معاصر فارسی
یکی دو سال قبل به زبان کردی ترجمه کرده بود … داستانی که من و
هردوتامون دوست داشتیم …
دلم میخواد بهم سر بزنین و نظرتون را مفصل راجع به شعرهام ….
یه جایی دیگه هم ( پیش سیروس شاملو ) گفتم . اگه خدایی باشه من را
kurd آفرید تا که فارسی معشوقه ام باشد .
میدونم که میدونید انتظار سخته واسه همین مطمئنم منتظرم نمی گذارید و
به وبلاگم سر می زنید …
من
در شیشه های جیوه زده زیباترم
و تو
رد پایت از همین جا معلوم است ….
میخواهم بگویمتان که چرا دستم نمیرفت برای این شعرتان چیزی بنویسم . چرا خشمی تنم را میگیرفت/ دلم را هم… میدانم بی غرض شعر گفتید . میدانم هم که زنهای بسیاری ناجورند بامن . میدانم زنها اکثرا عاشق حصارند .عاشق مال ِکسی بودن / اندوخته ی مردی بودن . من اما حرصم میگیرد .
از آن گوشه ی شعرتان که هی تاکید میکند “ یادت نرود مال ِمنی “ بدم می آید “ .
همین گوشه باعث شد که هی شعرتان را بخوانم و هر بار بگذرم و صدایی توی دلم فریاد بزند من هزار بار خوشبختم که صاحبی ندارم … مال ِ کسی نیستم . زن ِگردنکش ِگنده ی مهجوری هستم که بی سند م / بی صاحب … چه قدر آقا فارغبالم و خوشوقت…
آقا ! چند روز پیش مردی برای فریفتن دل محقرم صدایم کرد “ کوچولو “ . از آن روز دلم آشوب است . گفت دوست ندارم کار کنی . خسته میشوی … از آن روز حالم عجیب بهم میخورد . دلم که به این آسانی درگیر نمیشود اما راحت بهم میخورد…من چند بار این شنیده را بالا آورده باشم خوب است؟
بی غرض بود شعرتان آقا ! میدانم… اما خداکند معشوقه ی توی شعرتان یاغی و وحشی و از جنس من نباشد .
منتظرم شعر تازه ای ببینم . شعری که هوای تازه برای معشوقه ای باشد که نیازمند رهاییست / نه تصاحب.
سلام
میدونید اگه مجید شرافت داشت اونوقت بیشتر میشد امیدوار بود که معنی ازادی رو فهمیده
شعرتونو خوندم.من بلد نیستم تمجید کنم وقتی …به هر حال هنور عباس معروفی هستی!و دیگه اینکه خیلی وقته نیومدین مهمونی خونه من!
سلام و با اجازه ی آقای معروفی
سخنی با رویا خانم یاغی و طاغی
واژه ها آنقدر دل نازکند که تاب دیدن تنهایی ات را ندارند. پس ناگاه از راه می رسند، چون بوسه می نشینند بر لبانت که می شود شعر، که می شوی شاعر. زن باشی یا مرد.تا شعری نجوشد، شاعری زاده نمی شود. حالا یک بار دیگر ( راه) را به خاطر شعر بودنش بخوانید بی که به جنسیت شاعر سنجاقش کنید. شاید آنکه می گو ید: یادت نرود مال منی، زنی باشد.و البته اگر به احساسات فمینیستی شما بر نخورد ، از نگاه من فروغ بزرگ شاعر بود نه شاعره.
(نیما، یک شاعر کوچولو)
چرا به ایمیل هام جواب نمی دی …. حتما نمی خوانی شان نه …………… اما من برات حاظرم همه ی روزها را از همین جا ایمیل بزنم و تو و برلین را یکجا به هم بریزم ……. برات گریه می فرستم …… گریه هام را که آن قدر زیر پلک هام مانده اند که طعم شراب هفت ساله را گرفته اند …………. آن قدر می نویسم که خجالت ات بیاید که جوا ب ندهی …………. که روت نشود بی جواب بگذاری ام ………………………..
خانم فاطمه باباخانی عزیز،
داستان های شما رسید، ولی به من فرصت بدهید اول بخوانم، بعد چیزی بگویم. چرا برلین را به هم می ریزید؟ از گریه هاتان را هم داستان بسازید، داستانی که نتوان بهترش را نوشت.
شاد باشید
با سلام
عباس معروفی
همین ……….
«بیایید اینگونه نباشیم». بیایید پا را فراتر نهیم ولی نه از گلیم خویش که از «خود». به دنبال من بگردیم، نه تنها که در جمع. از «کویر» گذر کنیم و نترسیم از «هبوط در کویر». «رهایی از دانستگی» را یاد بگیریم. چشم ها را بشوئیم و بشناسیم «راز گل سرخ» را؛ چه زیر باران چه «زیر درختان اقاقیا»، چه با «زن» چه با «دایی».
درصدد «تعبیر خواب عموجان» نباشیم و «تولّدی دیگر» را تجربه کنیم چه با «فروغ» چه کم فروغ یا دیگری. آری «عصیان» کنیم چه «عصیان مهمترین فضیلت و ممتازترین خصلت آدمی است»؛ و دست بیعت دراز کنیم به سوی «مردی که می خندد». «خوشه های خشم» خود را بچینیم و تهی شویم از «چرند و پرند» و با پیرمرد به دریا برویم ولی هرگز فراموش نکنیم که او را نباید تنها گذاشت. از «وراجی های سر شب» بکاهیم ولی نیمه های شب با «بوف کور» هم آوا شویم و دردهای نهان در «دیوار» را دریابیم. بدانیم که همیشه «صدایی در راه» است که باید به آن گوش سپرد. باید صعود کرد و بالا رفت، «پله پله تا ملاقات خدا» و بعد «خدا بودن».
„چون بر سر ِکوی یار خُسبیم
بالین و لحافِ ما ثریاست
بر خاک چو نام ِاو نویسیم
هر پاره ی خاک حور و حوراست“
معشوقه در شعرهای معروفی آن زنِ تربیت یافته برای نمایش و سکس و بهره وری در جهانِ شی گرای دکارتی نیست. دستکار ِسترگِ آن افریدگار ِزیبایی است که در فرصتِ میانِ ستاره ها در رقص است.
لکاته نیست که در بستری دنده به دنده اش کنند، یا خود آن اثیری ِآسمانی که تنها از سرمای تنش نصیب برند .
هرگز به این شناعت های دیرینه آلوده نیست.
بندی تازه نیست تا زیبایی را در انحصار ِخود درآورد.
عروسکِ سر ِتاقچه اش کند و کوکِ آنچه می طلبد.
زن در این شعرها به زلالتِ جویباران می ماند .
“ تو مال منی „سدی نیست که وجودش را مسخر کند ،شنا کردنی است در تموج ِآن که خود رهسپار ِجاودانگی است.
آینه گذاشتن در برابر ِآینه است، تکثیر ِشعوری زیباشناختانه است در جهانی بدونِ مرز، آنجا که اندیشه ها مثل ِمه بر اندام ِهم پیچانند.
خوانش ِاین شعر را می آغاز یم:
„غربت من شده نبودن تو“
سوزواره کلامی است این برآمده از جانی سوخته از فراقِ شمس ، که بودنِ تو همه آشنایی است ، تاب آوردنِ ظلمتِ سردِ جهان است و اطمینان به زیر پای خویش.
„همه چیز را مثل موهات به باد بسپار
دلت را به من“
باد آزادی است، حرکت است و جا نماندن در سکونی بویناک، سبکبالی مرغانِ سپیدِ دریایی است، شاعر نیز خود باد است،در طلبِ دلی به قصدِ تانگویی پایان پذیر در کلافِ جنگلها و دشتها و صخره های دور.
خوش نشسته است رنگ و جنگ و سنگ بر این شعر.
زینهاری است او را و خو یشتن را به درنغلتیدن، گم کردنو فرود آمدن از آن ولایتِ والا بر حضیضی مرسوم، دعوتی است به یال افشان تر ین آزاده ی جهان ،“ اسب“
اینجا اسب و سوار مکمل ِهمند .عاشق و معشوق.آسمان و زمین.
و این تصاحبِ دو جانبه
خود
معنای عزیز ِآزادی است.
بنظر شما آیا عکسهای من از تعزیه میتونن تصویر درستی از مذهب در ایران باشند؟
…من برمی خیزم!
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
آینه ئی برابر آینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.
تقدیم شما که بمانید و برای دلهای تنهای دلتنگ ما بازم بنویسید.
قربت من
شده بودن با تو
سلام
قبلا هم برای شما نوشته بودم! می خوام باهاتون خصوصی حرف بزنم!
الان که دارم می نویسم دارم از آرشیو شما هر چی شعره کپی می کنم که بعد پریت بگیرم که بعد ببرم خونه تا هر وقت دلم خواست بخونم! قبلا گفته بودم که وقتی شعر های شما رو می خونم یه جوری می شم! اونجوری شدن رو دوس دارم. از بس که مشغولیات روزمره من زیاده ( مشغولیت به هیچ!!!!) به یه چیزی احتیاج دارم. توی اتاقم نه شراب دارم نه سیگار می کشم و نه هیچ! فقط فکر می کنم و به بازی سایه شاخه های درخت از بهار تا زمستان روی پرده پنجره نگاه می کنم!
اونوقت به یه چیزی احتیاج دارم که می دونم قبل ها وقتی چند روزی دور از هیاهو می موندم به سراغم میومد. حالا دیگه وقتی برای دوری از هیاهو ندارم. سره خیلی به هیچ شلوغه!
به همین خاطر تصمیم گرفتم بدون اجازه شما شعرها رو کپی کنم تا بعد به متن ها برسم!
می تونستم اجازه بگیرم و منتظر اجازه شما بمونم با اینکه بعید بود بی جواب بمونم گغتم نکنه بشه مثل رای دادگاه بشه مثله جواب نامه شرکت بشه مثله هر کار دیگه ای که از روی اصول انجام دادم و هیچ وقت به نتیجه مطلوب نرسیدم.
نمیدونم برای اینکار باید عذر خواهی کنم یا نه!
اجازه نمیگیرم چون عادت اجازه گرفتن به تلافی همین اخلاق از سرم افتاده!
هیچ کس به خاطر هیچ چیز از من اجازه نخواست. از به دنیا اومدنم گرفته تا توی این دنیا موندنم ! گفتم شاید رسم درست این باشد.
عذر خواهی هم نمی کنم. اول به دلیل اینکه عذر خواهی کردن از شما به نوعی توهین به شما باشد. دوما اینکه ….
شاید اصلا نیازی به توضیح نباشه! این عادت بدیه که من دارم! همیشه بیش از حد توضیح می دهم!
فقط احساس کردم تا بیشتر از این پیر نشده ام و غرق نیز و حالا که پر از هیچ و بسیار مشغول به هیچ شده ام تا بیشتر از این دیر نشده همین یکی چیز رو که بهم کمک میکنه تا یه جوری بشم! یه جوری که دوس دارم! رو برای خودم برش دارم!
با این حال اگه دوس نداشتین بهم بگین! هنوز هم می تونم فقط فروغ بخونم!
باز هم براتون می نویسم ! بعدا! درباره یه چیز دیگه!
زیبا
پ.ن. نوشتنم که تمام شد! کپی کردن ها هم به آخر رسید!
عباس معروفی!
هزار وعده ز خوبان یکی وفا نکنند.
نکنند؟!
سلام اقای معروفی
من تازه بلاگ شما راپیدا کردم واز این جهت خیلی خوشحالم
از زمانی که کتاب “ سمفونی مردگان“ شما را خواندم چطور بگویم هیچ کتاب دیگری برایم جذاب نیست . فکر می کنم حالا بهترین زمان برای تشکر از شما به خاطر این کتاب باشد. ممنونم . هیچ کس تا به این اندازه به من نزدیک نبوده به غیر از „ایدین اورخانی“. باز هم ممنونم.
امیدوارم بتوانم بلاگتان را به لیست پیوند هایم اضافه کنم.
شاد و خورشید صفت باشید.
یا حق
عباس
تو تنفسی!
چرا دیگه کم می نویسی.
سلام
واقعا قشنگ بود. شعرهای شما همیشه قشنگن و خوندنشان به آدم لذتی وصف ناپذیر میده.
فقط یک نکته را هم میخواستم بهتون بگم من یک وبلاگ (از این وبلاگهای آدمهای تازه به دوران رسیده) پیدا کردم که اشعار شما را به اسم خودش تو سایتش قرار می ده (واقعا متاسفم از وجود چنین آدم هایی که خودشون رو اهل ادب و هنر هم میدونن) من چند باری براش تو نظراتش نوشتم و خواستم که اسم شاعر رو هم ذکر کنه ولی گویا این خانم این کار (دزدیدن اشعار دیگران) عادتش و نظرات من رو از سایتشون پاک کردند.
من آدرس وبلاگش را براتون میگذارم وقت کردید یک نگاهی بکنید. (به خصوص به شعرهای غربت من شده نبودن تو و عاشقت باشم می میرم یا عاشقت نباشم- و تازه جالبی قضیه این جاست که تو اشعار شما دست برده و عبارت بانوی من را در شعر عاشقت باشم می میرم یا عاشقت نباشم به آقای من!!!! تغییر داده )
باز هم می گم از وجود چنین آدم هایی واقعا متاسفم.
موفق باشید.
آدرس وبلاگ رو یادم رفت ببخشید
http://www.pishkesh.blogfa.com
من مدت هاست که با نوشته های شما آشنا شدم. یک حس غریب و آشنایی در دل نوشته هاتون نهفته است که به قلمم خیلی نزدیک. شاید فامیلند. منم یک آسمون فیروزه ای توی این دنیای مجازی دارم که پر شده از دل نوشته هایی که برای آسمونم می نویسم. می خوام تا بی نهایت , باران ماهم اسطوره ی تاریخ باشد.
اگر به باران ماهم سر زدید منت گذاشتید!
×××
بازم می خوام بگم که کم نشه از خنده هات تا دلم دوباره بخاطر غصه های نمی دانم چه ات نگیرد. مگر خبر نداری از این دل ِ بی تویی که لحظه های بودنت را از خدا گدایی می کند، نگران بودن من نباش، من مدت هاست که اسم خودم رو از صحنه ی حضورت خط زدم که مباداهای دلت حقیقت ِ تلخ حضورم نشود.
اتفاق کشیدن غم ِ نگاهت تنها یک بار روی سپیدی کاغذ سُر خورد. من حتی با نداشتن ِ حتی یک نگاهت مدت هاست که در آن مرده ام، دیگر نیازی به داشتن تصوری از گرمای دستانت نیست. دیدی من در همان شبی که ستاره های کمربند جبار در جنوب آسمان بود در تو تمام شدم
او تو را از کنار گله لجبازی های شیرینت دزدید
و براسب صبوری و استقامت نشاند
و به سپید چادر عشق و ایمانش برد
و بالای چادر را به تو پیشکش کرد
تا برای همیشه فرمانروای قلب عاشق او باشی
حالیا سولماز او باش
و سولماز او بمان
تا لحظه تیر خلاص ….
(( از کتاب بلند و بی نظیر آتش بدودن دود ))
پایدار باشید , سخت و سربه زیر
سلام به شما.
هنوز چیزی از شما نمیدونم. در طی یک اتفاق و یک جستجو وبلاگتون را پیدا کردم. آشنایی با شخص ارزشمندی چون عباس معروفی که با جون و دل برای اندیشه مینویسه واقعا لذت بخشه.
نگاهت پر گیرا و قلمت تا ابد موثر
اما من فمنیست نیستم . از هرچه بند و خط کشی متنفرم. آقای معروفی ! فقط از حس توی شعرتان خوشم نیامد. گناه بود؟