راز


عشق
پیر نمی‌شود
جا می‌افتد
شراب
کهنه می‌شود.

در آینه برف می‌بارد
سفید می‌کند
هرچه پرکلاغی‌ست
و بوی نارنجی تو
راز خواهد ماند.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

36 Antworten

  1. همان نقاشی آبرنگ معطر است که از شما انتظار داشتم. دلم می خواهد بروم توی متن برفی اش و یک سیگار بگیرانم و کلاغ های برف اندود را تماشا کنم. بوی نارنگی می آید…

  2. خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
    و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
    نه ، وصل ممکن نیست
    همیشه فاصله ای هست
    دچار باید بود
    وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف حرام خواهد شد
    و عشق صدای فاصله هاست
    صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
    نه ،
    صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
    و با شنیدن یک هیچ میشوند کدر….
    و عشق صدای فاصله هاست
    و عشق صدای فاصله هاست
    و عشق صدای فاصله هاست
    و عشق صدای فاصله هاست
    …..

  3. عشق هم کهنه اش خوب است اینروزا عشقهای تازه ، زود ، زودگذر بیداد میکند همه هم به ظاهر و تبی بند است شاید نباید که نامش را عشق نامید …. عشق باید که رازی در سینه ای پاک باشد درست میگویم استاد عزیز و گرامی ؟

  4. به من دست نزنید
    من ممنوع ام
    من شقایق را در آینه مشته ام
    و همانگونه که آفریدم عشق را به آغوش خاک سپردم
    آقای معروفی ممنوع از شعرتون .
    من یه بار دیگه هم راجع به رمان فریدون سه پسر داشت ازتون سوالاتی داشتم اما متاسفانه شما جواب ندادید . اگه میشه راجه به آخرین فصل اون (اسطوره ای که نقل کردید) و ارتباط اون با کل داستان توصیح بدید. (هرچند می دونم که نویسنده متن مرده ولی این یه بار رو استثنا کنید!)
    امیر عزیزم،
    می‌خواستم کامنت شما رو کمی ویرایش املایی کنم. تو رو خدا کاری کن که املا نوزده نشی. مرسی.
    اما در مورد «فریدون سه پسر داشت»:
    رمان از چهار فصل تشکیل شده، چهار خط دایره که در مجموع یک نیم‌دایره می‌سازند. داستان از شهر آخن، یعنی زمان حال راوی (مجید، یک سیاسی‌کار سقوط کرده) شروع می‌شود، و پا به پای زمان دراماتیک به عقب برمی‌گردد. زمان داستانی و زمان دراماتیک هر دو دارند برمی‌گردند. مجید کارش تمام است، رو به آینده ندارد، فقط گذشته براش مانده است که در آن آونگ شده، بین مذهب و شهوت، بین زمان حال و انقلاب. ذهنش نامرتب است، مگر زمانی که دارد رنگ می‌مالد، یا وقتی که دارد با چوب‌ساب گوشه‌ی چوبی را صیقل می‌دهد، درست در همین لحظه خاطرات انقلاب براش نظم و ترتیب می‌گیرد.
    او دارد از زمان حال در آلمان بر می‌گردد به ایران، به جوانی، به کودکی، به یک افسانه که افسانه‌ی آفرینش است. و فکر می‌کنم افسانه مال زمان قبل از کودکی‌ست. نه؟
    با احترام و آرزوی شادی
    عباس معروفی

  5. سال ها می گذرد از سنگ تو
    و شاید هزاره ها از شکستن من
    تو تنها ماندی
    من اما بسیار شدم……(بهرام رحیمی)
    -زخم ها نیز کهنه می شوند.ولی هیچ گاه خوب نمی شوند.

  6. سفال آبی تر
    امشب دوباره،
    برگهای کهنه ی خاطره ها را ورق زدم،
    رفتم به دور دست.
    نوزده سالگی،
    آنجا که روزها
    رنگ سفید را،
    بر سیاهی یکدست موی تو
    هاشور نکرده بود.
    آنجا که نمره ی کاشی خانه ام،
    روی سفال آبی تری،
    هنوز آرزوی تو بود.
    نوزده سالگی،
    تنها رها شدن،
    بی واسطه،
    ادراک عشق،در بستر معانی کال.
    سیبهای سبز،
    سینه های فراخ،
    دستهای غرور،
    یک عمر آرزو…
    نوزده سالگی.
    و امروز در آستانه ی میانسالی،
    در حدود شکست های متوالی،
    در حوالی پیری،
    و
    در برودت این همه حسرت،
    دوباره در یاد تو اتراق کرده ام.
    . . .
    رنگ سفید موی تو را هاشور می زند
    و غم
    پوست مرا
    مثل دامن دخترکان عاشق کویر
    پر چین می کند.
    یادت هست؟
    نوزده سالگی مرا
    یادت هست؟
    (ببخشید که طولانیه! ولی خوب هست دیگه)

  7. در مذهب ما باده حلال است ولیکن
    بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است!!!
    آری جناب معروفی…شراب را باید مزه عشق کرد ورنه خوردنش تنها علت رسوایی شود!

  8. جناب آقای معروفی سلام . اگرچه مهاجرت نویسندگان و متفکرین ایرانی به خارج از کشور اکثرا از آنها آدم دیگری ساخته در شما هنوز رد پای احساس و تفکر و تیزبینی دیده شده در آثار سابقتان وجود دارد و این برای ما خوانندگان آثار شما مایه خشنودی بسیاری است … با آرزوی سلامت جسم و روح برای تمام ایرانیان .

  9. سلام آقای معروفی عزیز!
    عشق راز است. آقای معروفی یک سؤال داشتم، عشق در ذات خود با ابتذال همراه است یا بعضی‌ها می‌خواهند این ابتذال را به آن القا کنند؟!
    از شعر شما و همه‌ی خواننده‌گان‌تان که جواب شعر را با شعر دادند واقعاً سپاس‌گزارم.
    راستی آقای معروفی فکر کنم بالاخره ما هم به‌ آرزوی‌مان رسیدیم! جهاد دانشگاهی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران، کلاس داستان‌نویسی گذاشته.
    امیدوارم مفید باشد و مثل جلسات نقد آثارشان نباشد!
    موفق باشید.
    مهرداد عزیزم،
    عاشق هرگز به ابتذال نمی‌افتد. و آنکس که به ابتذال می‌افتد عاشق نیست، ادا در می‌آورد، یا شاید دلش می‌خواهد عاشق باشد.
    اما عشق در خودت رخ می‌دهد، نه در دیگری. تو باید بتوانی نخست زیبایی یک گل یا کوه یا تابلو نقاشی یا زن یا مرد را ببینی، و بعد بگویی من مسئول گلم هستم. حرف را اگزوپری زده است پیش از ما: مسئله همه‌اش اهلی کردن است، و وقتی که پاش صرف می‌کنی.
    از دید من عشق یعنی دیدن و دیده شدن.
    امیدوارم همواره پر از عشق باشی.
    با مهر/ عباس معروفی

  10. عشق جا می افتد
    در تیک تاک جام سرخ قلبی خموش
    و می جوشد چون شراب
    در حپه حپه روحی چموش
    و او چون تابستان در تاکستان
    خمیازه می کشد
    بر این معصوم
    بر این مغموم
    بر این مدهوش

  11. رو . خیز ز بالینم
    خامی عزیز دل
    سیر نمی کنی جانم.
    رو. خیز . پخته شو جانم
    آن گاه باز آی به بالینم.
    عشق. کهنه اش پخته اش سیر می کند.
    اما راز. خام و پخته اش سیراب می کند.
    راز. چه دلنشین است راز.
    با مهر

  12. آقای معروفی عزیز سلام!
    ممنون از تذکر هایی که راجع به املای نوشتن ام داده بودید. به دیده ی منت می پذیرم و از بابت جواب دادن به سوال ام ممنونم. من را در فهم آخر داستان تان یاری کردید. و باز باید تشکر کنم برای لینک کردن صد سال تنهایی.
    من و دوستم سایتی داریم به اسم پنجره که حاوی مطالب هنری، اجتماعی و ادبی است . خواستم ازتون اجازه بگیرم که مطالبی را از شما در سایت پنجره بگذاریم ( البته با نقل منبع ) .
    امیدوارم که این بار غلط املایی نداشته باشم .
    آدرس سایت :
    http://www.panjare.org
    تا بعد

  13. چه خوب میشه دنیا و همه دنیایی هاش عشق رو اینجور بشناسند… بدون مرز گذاشتن برای روز و ماه و سال هایی که میگذره. فکر نکنند موی سفید و برفی شده، عاشقی رو چرا می خواد…
    فکر می کنم معنای زندگی آدم های موفق، آدم های شاد و امیدوار به زندگی – عاشقان همیشه عشق و زندگی- همین باشه
    عشق هم رازیست…نیمه پر لیوان زندگی

  14. سلام استاد عزیز …عشق پیر نمیشود شاید ابدی باشد اما کهنه …من فکر می کنم عشق کهنه می شود رنگ به رنگ می شود ولی همیشه ریشه اش جوان می ماند مهم این است که ان ریشه فرسوده نشود و همیشه شاداب بماند…استاد زیبا بود و من می دانم که این طرح برای زخم این روزها مرهمی است و امیدی به اینکه چیزی همیشه در دل ما جوان باقی خواهد ماند .

  15. برای نوشتن در این صفحه احساس غریبی می کنم. درست به اندازه ی همان نیرویی که برای نوشتن مرا وسوسه میکند .در هر حال نمی شود خواند و گذشت. نمیشود بیصدا عبور کرد.امروز میخواهم حضورم را پررنگ کنم.من هم مثل دیگران لذت بردم بله عشق جا می افتد.اما نه لابد مثل قورمه سبزی مثل شراب مثل عشق مثل بودن….عشق کهنه میشود اما نه مثل پدربزرگ ،نه از جنس عادت ،.نه تسلیم وار .مثل شراب..لبریز از جوشش کهنه میشود

  16. عشق هم برای من گران شده /شاعر جوان چه ناتوان شده!
    شاعر پیاده خواهد رفت و هیچ کس راز شاعر را نخواهد فهمید…………هیچ کس!

  17. سلام آقای معروفی عزیز !
    توی شک و تردید بودم که این شعرم رو براتون بفرستم یا نه . اگه دیدید که بی مناسبت و نا بجاست نمایش ندید .
    به من دست نزنید
    من ممنوع ام
    من شقایق را در آینه کُشته ام
    و همان گونه که آفریدم عشق را
    به آغوش خاک سپردم.
    به من دست نزنید
    یأس را در ریه هایم نفس کشیده ام
    و تاریکی سایه بر من افکند
    آنگاه که آرزوهایم به من خندیدند
    کُنج تنهایی را خزیده ام
    و کوروار، چنگ به همه چیز زده ام
    زندگی
    عشق
    مبارزه
    به من دست نزنید
    که پوسیده ام
    و در آینه مُکرر شده آنچه بر من گذشته است
    وقتی غروب کردم
    هوا آفتابی بود
    و همه می خندیدند
    به من دست نزنید
    که اهل اینجا نیستم .
    من فرزند زَروانم
    باشد که تاریکی گناهم است
    به کدامین جُرم در قعر وَیل به زنجیر کشیده اید روح مرا،
    همزادم را دشمن یافتم
    آنگاه که با جامه ای از مهر به پیشوازش آمدم .
    „دستانم را کاشتم “
    ده ها بار
    نرویدند
    باور کنید، باور کنید
    من اهل اینجا نیستم.
    در آن سوی رؤیا ها می زیم
    و دَهشت واقعیت را
    در فراسوی احساس
    حس می کنم
    من مغلوب ابدی زَوالم .
    آری به من دست نزنید
    که شکستنم
    دریای تاریکی را ارزانیتان می دارد
    و آنگاه است که شرمسار می شوید از خویش
    آینه عریانیتان را چه مبتذل نشان خواهد داد .

  18. عشق پیر نمی شود
    اما چگونه گذر زمان را به دوش خواهد کشید …
    به راستی همه چیز پنهان است ؟
    سال های سال است که در این خانه برف می بارد
    اما چه سود … این برف کهنه نخواهد شد
    سیاهی را حس باید نمود . بی آنکه بدانیم مدت هاست در زیر خاکستر مدفون شده است .
    آری این چنین بوده است برادر و آری این چنین خواهد بود …

  19. تا سرکشیدن شراب و تهی شدن جام چقدر وقت هست؟!!…بی خیال زمان شده ام …جام پر است و …من مبهوت بوی شراب!

  20. سلام
    عباس جان فکر کنم به صندوق پستی ات سر نمی زنی. من یک ایمیل ارسال کردم ولی گویا به دستت نرسیده و یا …
    من منتظرم. اخه باید جواب یکی دیگر را هم بدهم.

  21. سلام استاد عزیز …. شعرتان فضای غریب و قشنگی دارد…..درست مثل یک نقاشی….. دلم می خواهد نظر شما را راجع به نوشته های خودم بدانم

  22. سلام جناب معروفی . خوش حال می شم از وبلاگ من هم دیدن کنید . با شعری برای اکبر گنجی به روزم و از شما تمنا می کنم برای آزادی او هر کاری می توانید بکنید و بیایید برای نجات او یک ائتلاف ملی تشکیل دهیم . شما بهتر از هر کسی حال او را درک می کنید و بیایید پیش از آن که دیر شود هر کاری می توانیم بکنیم.

  23. salam bar marufiye aziz!! // sher ra khandam avalin barist ke sheri az shoma mikhanam neveshtehatan .fogholadast .nazaram dar bare shereton hata ba payanbandiye jalebesh in tor nist . felha azyat mikonad .mesalan mibarad .be nazaram ezafe asi.( khob barf mibarad!) badihist. va agar chize digari mesle ashernaey zodaey az zehne khodetan va man bod bodanash mitavanest be form komak konad . dar bare satre aval kheili oto keshide va fel sare jayash hast . mitavanestid begoeyd .: pir nemishavad eshgh . be mosighi ham komak mikard . /// be nazaram doste royaeye bozurg ba in ke kohi boland dar nevisandegi st poshtash ra be kohi boland dar sher garm konad. ghalametan ostavar

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert