راز

—-

سال‌ها پیش چهارتا فنچ داشتم که دادم به پیرزن همسایه. قفس فنچ‌هام توی همین اتاقی بود که حالا اتاق کارم است. آنوقت‌ها ماشین چاپ و برش اینجا بود. فنچ‌ها تمام فضا را پر ارزن کرده بودند، لای کاغذها و ماشین‌ها. عاقبت بخشیدم‌شان به این خانم رومانیایی. و حالا سیزده تا شده‌اند.

تابستان گذشته حالم خوب نبود، مدام می‌رفتم توی فکر و خیال. عصر یک روز گرم پیرزنه سراسیمه آمد تو: «آقای معروفی، یکی از فنچ‌هام فرار کرده رفته لای شاخه‌های درخت.»

گفتم: «چرا؟»

«داشتم قفس‌شان را تمیز می‌کردم یکباره پر زد و رفت.»

گفتم: «اگر ماندنی بود نمی‌رفت. تا شب حتماً کلاغ‌ها می‌خورندش.»

چشم‌هاش به دو دو افتاد. کف دست‌هاش را به هم چسباند و کمی خم شد: «من نردبان بلند دارم بیایید با هم بگیریمش.»

رفتم توی حیاط پشت خانه‌ی هدایت. لای شاخه‌ها را نگاه کردم، و دیدمش. نشسته بود آن بالا. پیرزنه نردبان گذاشت و هنوز پله‌ی اول را نرفته، فنچ پر زد روی شاخه‌ی بلندتر.

گفتم: «نزدیک نشین. صبر کنین الان برمی‌گردم.»

آمدم توی خانه، گشتم شیشه‌ی عطر چند سال پیشم را پیدا کردم، کمی تهش مانده بود. صورتم را با صابون شستم، و بعد به خودم از آن عطر زدم، بعد رفتم توی حیاط. هنوز همانجا بود. از پله‌های نردبان رفتم بالا، آرام دست بردم و گرفتم و گذاشتمش توی جیبم.

پیرزنه مبهوت نگاه می‌کرد. گفت: «چی شد؟ چه جوری آخر؟» و با تمام چهره می‌خندید.

خواستم بگویم: «وقتی می‌داند خیلی دوستش دارم و آسیبی بهش نمی‌زنم چرا فرار کند؟» اما گفتم: «این یک راز ناگفتنی ست بین من و پرنده‌ها.»

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

8 Antworten

  1. من اصن اهل ناباوریم…واسه همین باور نمی کنم…اصن شما از کجا فهمیدین این یکی از اون چارتاست؟!شاید یکی از اون هفت تا بود…
    طفلک فنچ کوچولوی خوشگل…حتی اگه یکی از اون چارتا بود ،شما که اولش گفته بودین بذار کلاغه بخوردش…پس از دست خانم رومانیایی که اونهمه حرف کلاغه حالشو بد کرد،فرار کرد ولی فوری اومد تو جیب شما که پیشنهاد تقدیم فنچ کوچولو رو به کلاغه کردین؟!هیچم باور کردنی نیست…حتما“ یکی از اون هفت تا بوده که بلد نبوده بیشتر از اون بپره.
    «مخاطبی که از حسودی داره می ترکه (: »

  2. پنجره رو وا نکنی کامنت منو که اینهمه „فنچ“ داشته توش بندازی تو حیاط که کلاغه بخوردش (:
    فک کرده بودم نوشتید یازده تا شده ان.اشتباه کردم…اون هفت تا ،اون نه تا بود (:
    اسم عطرتون چی بود؟

  3. یادم رفته بود اینو بگم:
    درسته که تابستان گذشته حالتون خوب نبود؛اما این پست پر بود از یک حال خوب شاد .فنچ ها می نشستند روی خطهای حامل نتهای موسیقی وبلاگتون و بعد که از اون نتهای خیس میخوردن میومدن تو جیبا …من جیب نداشتم…اما یکیشون الآن رو شونه امه…و چه رنگایی!
    مرسی که لذت نبض پرنده ها رو تقسیم کردید.به سهم خودم،البته (:
    شما که مث سهراب پرنده ها رو نمی خوردید تا طعم پروازشونو بچشید!

  4. سلام
    بوی آشنایی یعنی همین
    میگه با لب دمساز خود گر جفتمی . . .
    غرض از مزاحمت خواستم بدونم این خانه ادب و هنر هدایت نشانی ای هم تو اینترنت داره ؟!
    متشکرم

  5. سلام
    اگرچندین بار این پیغام رو دیدید ببخشید.چون نمی دونستم باید چکارکنم هرجا رسیدم براتون نوشتم. گمان می کنم ثبت نام کرده ام چون چیزی برای اطمینان از این کاردردست ندارم این را می گویم.ولی ثبت نام کرده ام به روشی که خواسته بودید. اکنون هربار می خواهعم وارد شوم راهم نمی دهید وازمن رمزعبورمی خواهید .ندارم . باید چکارکنم .لطفا جواب بدهید چون زمان شروع را ۸ اسفند ماه نوشته اید ممنون

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert