راز

—————–
همچو یک ساز
در آغوشمی
می نوازمت نرم و آرام
در نفس هات می چرخم

و لایه لایه اوج می گیرم
همچو یک پیانو کنارت آرمیده ام
و انگشتانت
نقطه نقطه ی تنم را
به صدا در می آورد
گل به گل ورق می خوری
لبریز می شوی
نارنجی من!
بگذار این راز
در آسمان بماند
و هیچ کس نداند
که آه تو کدام بود
و بوسه های من کدام
Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

7 Antworten

  1. جناب معروفی عزیز!
    لطفن در نوشته‌هایی که در اینترنت منتشر می‌کنید، «نیم‌فاصله» را رعایت کنید. قاعدتن نیازی نیست تا برای شُما از تفاوت «می دانم» (جوری که شُما می‌نویسید) و «می‌دانم» بگویم.
    مثال‌های دیگر: «درخت ها» و «درخت‌ها»؛ و همین‌طور، «آرمیده ام» و «آرمیده‌ام».
    برای رعایت کردن نیم‌فاصله، کافی‌ست به فارسی، از طریق موتور جُست‌وجوی ِ گوگل، کمی بگردید؛ حتمن به نتیجه خواهید رسید.
    ————–
    چشم.

  2. بگذار این راز در آسمان بماند…!
    با یه اتوبوس از شهرستان رفتم تهران که برم خیابونِ انقلاب…! دنبالِ کتابِ „پیکرِ فرهاد“ ! نبود!
    «دستِ چندمش شاید گیر بیاد» و «هفته ی دیگه سر بزن» ها رو شنیدم و دستِ خالی برگشتم! می دونید؟ هر جور حساب می کنم می بینم دست و دلم به دانلودِ نسخه ی اینترنتی نمی ره!
    (مردم چرا یاغی شدند؟ هیچ فکر کرده اید؟ از نا امنی، بی سوادی… آنوقت شما آمده اید دار ساخته اید؟ روی هیتلر را سفید کرده اید! -سال بلوا- )
    —————-
    ممنونم که کتاب منو می خونین نازوند عزیز

  3. فکر می کردم تنها من ماندم و خاطرات پرپر
    اگر اشارتهای گاه به گاهت نبود باورم می شد که تو هم رد شدی از هر چی که داشتی ولی دلم قرصه که تو هستی هنوز و می نویسی
    باورم می شه این قبیله هنوزم یه مرد داره که بلده شعر بگه
    درآینه هنوز هم برف می بارد
    سفید می کند هر چه پر کلاغی است
    و بوی نارنجی تو همچنان راز خواهد ماند
    یه دنیا خاطره برام زنده شد باسی جان
    یادم انداختی که این شعرت و عاشقی من هم سن بودن
    مرسی
    ————————
    وحید عزیز
    چی بگم؟ دوباره اینو برای تو می نویسم
    درآینه هنوز هم برف می بارد
    سفید می کند هر چه پر کلاغی است
    و بوی نارنجی تو همچنان راز خواهد ماند

  4. به یاد گردون تقدیم به عباس معروفی عزیز
    عصر پسین
    اینکه می بارد
    باران نیست
    انعکاس امواج کوبیده به سقف آسمان است
    که قلب زمین را نشانه گرفته
    تا خوراک زمین شوم
    به بهانه
    حرکت گسلها
    بلایای طبیعی.
    اینکه می تابد
    خورشید نیست
    ذخیره زباله های اتمی است
    که مغز مرا نشانه گرفته
    تا زمین قی کند مرا
    به بهانه لرزش ممتدقلب پر تردید.
    اینکه می خوانی
    شعر نیست
    ابتدای تمدن است
    انتهای عصر پسین.
    اینکه می بینی درخت نیست
    سازه پسا مدرن انسانیست
    بی کلام
    بی معنی.
    این که هستم
    من نیستم
    کلاغیست
    که قار قارش
    مدادیست در منقار
    به بهانه حضوری
    با تمدید.
    ————
    ممنونم از شما

  5. و هیچ کس نداند
    که آه تو کدام بود
    و بوسه های من کدام ..

    🙂
    ———————
    دختر ماه هفتم بمانید

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert