ذوب شده

 

ـ چک…

صدای‌ انفجار در مغزش‌ بود. توی‌ مغزش‌. بعد صدای‌ جیغ‌ و شادی دخترهاش را شنید که بالای سرش دور می‌زدند و دور می‌شدند. می‌خواست بپرد و با نوک انگشت بزند به پاهای کوچکه، ولی دستش نرسید، و صدای شادی کوچکه تمام ذهنش را پر کرد.

مأمور ویژه بازش کرد و گفت: «زنده‌ای یا مرده؟»

ـ چک…

از فکر اسفاری گذشت که اگر بازش کنند همه چیز را می‌گوید، و سعی کرد این را به مأمور ویژه بگوید اما فقط خرخر کرد. بی‌رمق در خواب و بیداری یا جایی بین خواب و مرگ وارفته بود.

هربار وقتی بازش می‌کردند می‌دوید یک گوشه کز می‌کرد و بالا می‌آورد، ولی این‌بار برخلاف همیشه همان‌جا ماند و فقط خرخر کرد.  

مأمور ویژه معتقد شده بود که‌ اسفاری‌ دارد برگ‌ می‌زند، و همه‌ی‌ این مقاومتش برای نجات جان آزاد است. می‌خواهد وزارت اطلاعات‌ را گمراه‌ کند و این‌ جانور خطرناک‌ را از دام برهاند. گفت: «هنوز نشکسته. اما اگر بشکند!»

بازجو اما نظر دیگری داشت: «اگر کسی تا بیست و چهار ساعت، فوقش چهل و هشت ساعت نشکند، دیگر محال است دهن باز کند، و اگر هم در فشارهای بعدی بشکند مثل سد لتیان آبش تهران را می‌برد، و اگر نشکند سنگینی‌اش نفس تهران را می‌برد. آخرش هم فشار سد لتیان زلزله‌ی‌ تهران را قطعی می‌کند. همین سد احمقانه که معلوم نیست برای چی ساخته شد.»

اسفاری‌ قسم‌ می‌خورد همه‌ی‌ خاطرات، و حتا شرح آخرین دیدارش را گفته، و از آن پس دیگر او را ندیده است‌. چند روز بعدش‌ هم‌ دستگیر شده‌ و از آن‌ به‌ بعدش‌ هم‌ این‌جاست‌.

مأمور ویژه گفت: «شرح آخرین دیدارت را دوباره بگو، و خلاص.»

اسفاری‌ حس‌ نمی‌کرد بازش کرده‌اند و او را روی یک صندلی نشانده‌اند، خیال می‌کرد روی‌ تخت‌ کمربنددار خوابیده‌ است‌، پاها و دست‌هاش‌ را بسته‌اند، و توی‌ قلعه‌ی‌ ‌ سنگباران‌ گرفتار شده‌‌، با این تفاوت که این‌بار حس‌ می‌کرد سنگسار جمجمه‌اش تمام شده و او از مرگ رسته است، همین. همین که زنده مانده باید خدا را شکر کند، فقط بدیش این است که زندگی دیگر براش معنایی ندارد. این تلاش‌ها، این رفت و آمدها، این نظم و بی‌نظمی، و همه‌ی‌ این جهان و کائنات یک مسخره‌بازی احمقانه بیش نیست. چرا آدمی به دنیا می‌آید و در این جبر مثل‌ یک‌ سنگ‌ پرتاب شده می‌رود می‌رود صفیرکشان می‌رود تا جمجمه‌ی‌  کسی را بترکاند، یا جام پنجره‌ای را فرو بریزد، و بعد؟ به چه دردی می‌خورد این زندگی؟

به راستی که از تولد تا مرگ، پرتاب سنگی از دست کودکی به جای نامعلوم است که دلایل و عواقبش بر سنگ و زننده و خورنده هیچ روشن نیست.

مأمور ویژه گفت: «خب، چی شد؟ چرا لال شدی؟»

اسفاری را نشانده بود روی یک صندلی که حرف بزند، و او خیال می‌کرد خوابیده و حالا چکه‌ پهن‌ می‌شود توی‌ صورتش‌.

ـ چک…

رعشه‌ از پیشانی‌اش راه‌ می‌افتاد و در پاهاش ادامه‌ می‌یافت‌. ‌ و تا می‌رفت‌ قطره‌ی‌  قبلی‌ را فراموش‌ کند، یکی‌ دیگر می‌آمد؛ مثل‌ یک‌ قطره‌ی جوهر ناگاه‌ صفحه‌ی ‌ سفید و پاکیزه‌اش‌ را سیاه‌ می‌کرد، و پخش‌ می‌شد توی‌ مغزش. و بعد انفجار جمجمه اش را جلو چشم‌هاش می‌دید.

«ما سراپا گوشیم.»

اسفاری‌ خسته‌‌تر از آن بود که بتواند چیزی به‌خاطر بیاورد. منگ‌ و مبهوت‌ نگاه‌ می‌کرد: «چی‌ پرسیدید‌؟»

این یک تکه از رمان "ذوب شده" است که در سال ۱۳۶۲ نوشتم و نتوانستم چاپش کنم. ماجراهای عجیبی بر من و این رمان گذشت. چند سال پیش که مامان به دیدنم آمد تنها نسخه دستنویس را برام آورد، قصد داشتم روی آن کار  مجدد بکنم، ولی نشد. همین جوری دادمش دست ناشرم؛ «ققنوس» که در ایران منتشرش کند. خدا کند مجوز بگیرد که من مجبور نباشم در آلمان چاپش کنم.

کپی این رمان را به شاگردان کلاس داستان نویسی‌ام در سال ۶۴ داده بودم. اگر این نسخه را مامان پیدا نمی‌کرد بایستی دست به دامن بروبچه‌های کارگاه داستان می‌شدم.

یک سال است که منتظرم رمان بیست و شش ساله "ذوب شده" چاپ و منتشر شود.

 

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

36 Antworten

  1. این چند روز مدام دلتنگ میشوم. بخاطر همین دلتنگی ست که برای تو می نویسم. برای تو که ایران را می فهمی. خون را می فهمی. درد را می فهمی. تو را دوست خودم می دانم گرچه می دانم برای اینکه خود را دوست بدانم خیلی کوچکم. دوست دارم برایت بنویسم. با تمام صداقتم…
    چند روز پیش دلم حسابی گرفته بود. خانواده ام دوست دارند به هر ترتیبی شده سیاه را از تنم و سبز را از دستم بیرون بکشند. اما نمی توانند. مادرم می گوید اتاقم تاریک شده. گرچه مثل قدیم پرده هاش را می کشم و نور را به درونش راه می دهم. دلم نمی آید به او بگویم این رنگ دنیای منست نه فقط این اتاق. دوست دارم کسی پیدا شود و بگوید چرا؟ چرا باید این طور شود؟ آیا سزای ما اینست؟ خب ما که سلاح و باتوم برقی نداریم ما که فقط بلدیم صدایمان را بالا ببریم شاید که بشنوند، چرا باید با تهمت و مرگ روبرو شویم؟ آیا مرگ بهای آزادیست؟!
    یکی از دوستانم می گفت:“ تو خیلی بدبینی. درسته خیلی ها رفتن و خیلیها شکنجه شدن اما ما که هستیم. فقط کمی باید صبر کنیم.“
    من گفتم:“ صبر؟یادت هست تا روز انتخابات صدبار گفتیم اندکی صبر سحر نزدیکست؟“
    و باز او گفت:“ خیلی بدبینی.“
    بدبینی یا واقع بینی؟ هردو سخت است. کاش اینجا بودی استادم. می دانم دلت اینجاست اما بودنت فرق دارد. دلمان قرص میشد… پدرم میخواهد مرا هم بفرستد همانجا که تو هستی. تک و تنها خانه ی یک فامیل دور به بهانه ی تحصیل و برای ترس از کله خرابی من. اما زیر بار نمی روم. شاید اگر سال پیش بود بی درنگ می آمدم. اما حالا که این اتفاقات افتاده نمی توانم. احساس مسئولیت می کنم. در قبال خون هزاران حسین و مهتا. نمی دانم چه کنم استادم…
    تنها امیدم امیرحسین است. دلم میخواهد نسل او راحت زندگی کنند. دلم نمی خواهد آسمانهای آبی نقاشی هاش سیاه شوند. وقتی به صورت معصومش می نگرم، حس می کنم وظیفه ای دارم. آن هم اینکه جلو تکرار تاریخ را بگیرم. دوست ندارم روزی امیرحسین جای مداد رنگی و شاید قلم مو، جانش را بدست گیرد و برای حقش- برای آزادی اش- بجنگد. می بخشی اگر دوباره دلم گرفت و برای تو نوشتم استاد مهربانم. این روزها عجیب نیست که هنگام نوشتن هم کلمه ها روی کیبورد سرریز شوند و هم اشکهام… برای ما دعا می کنی؟!!
    مرید تو:
    سورین

  2. سلام استادم، چه میشود گفت برای ستایش قلمت؟ زیبا بود. امیدوارم مجوز بگیرد… می گیرد!نمی دانم چرا حس کردم فضای این یکی بیشتر شبیه فریدون سه پسر داشت است. تقصیر برداشت منست که فکر می کنم کمتر با احساس سر و کار دارد؟ امیدوارم „ذوب شده“ هم یکی از شاهکار هات شود… مثل همه ی نوشته هایی که تا به حال خوانده ام.
    (توی پرانتز:مجموع کتابهایی که دست ناشر است چند تاست استاد؟“
    با احترام:
    سورین

  3. استاد سلام
    خوشحالم که نفر اولم !
    لذت بخش بود
    من فضای حسی داستان های شما رو واقعا گیرا و ارتباط بخش میدونم …
    وقتی “ پیکر فرهاد “ رو خوندم , دو روز نمیدونم کجا بودم !
    رمان بسیار زیبای سمفونی مردگان نیز حس فوق العاده ای در خودش داشت
    نمایشنامه هاتون هم زیبا است …
    قصد دارم “ سال بلوا “ رو شروع کنم
    یک سوال داشتم استاد
    الان رمانی در دست دارید و یا آخرین رمانی که تمام کردید چیست ؟

  4. معروفی عزیز تر از جانم
    دارم می روم مسابقات دانش آموزی داستان نویسی این چیز جالب و عجیبی نیست سه سال است که می روم و برگزیده بر میگردم. وحشتناک است قوانین عوض شده نفرات اول و دوم سوم هرگز انتخاب نمی شوند فقط چند نفر برگزیده می شوند!
    امسال می رویم همدان می دانید فجاهت کجاست اینجا که همدان از کمبود بودجه می نالد دو بار اسامی را به وزارتخانه فرستاده و خیلی ها خط خورده اندوقتی برگشتم حتما برایتان تعریف می کنم دوستتان دارم
    تصمیم داشتم که تو را یک غزل کنم
    وقتش رسیده بود به قولم عمل کنم

  5. -چک…
    می بینی؟! همینقدر درد داره…نوشته هاتو میگم…
    دیوونه میشم…میرم تو خلسه..میرم تو کما…نمیدونم…فقط میدونم یه جای دیگه م…یه جای دیگه که برای رهایی،تنها یه راه می مونه…
    -چک…

  6. سلام جناب معروفی
    دیدن متنی نو از نوشته های شما به خودی خود لذت بخش است. کاش این کارها زودتر مجوز بگیرد. تنهایی این روزها را مگر „معروفی“ عزیز بتواند پر کند. دارد دوز کارهای در دست مجوزتان کم کم بالا می رود. و کاش معجزه ای رخ دهد و یک روز که به روال همیشه سری می زنم به تنها کتابفروشی معتبر شهر و سراغی از شما می گیرم، کتابفروش لبخندی بنشاند روی لب و بگوید این هم از معروفی! و چهار پنج جلد کتاب تازه منتشر شده را روی دستم بگذارد. و من چنان از خوشحالی پر در بیاورم که حتی ساعت و موبایلم را گرو بگذارم که مبادا تا وقتی می روم و پول می آورم کتابها از دستم پریده باشند و رویای شیرینم رنگ کابوس به خود بگیرد.
    قلمتان پاینده باد
    ———————
    سلام محمدجان
    ممنونم از اینهمه لطف

  7. سلام.مانند تمام نوشته هایتان زیبا و قوی و عمیقن اجتماعی.
    بعید است مجوز بگیرید اما امیدوارانه منتظر چاپ اش می مانم.
    به امید فرداها.

  8. پیشــــــــــآهنگ ِ ویــــــــــــرانی ِ کــــــــــــــــور ِ راه…
    تلـــخ خنده ی عظــــــــــــیم نشریه سخن گستر- مشهد!!!

  9. شعر سبز
    شب ، کنار شعله ی سبز بخاری رفته ام در خویش
    باغ سبز شعله ها ، شعر دلاویزیست .
    در من ، امشب چشمه ی احساس می جوشد ،
    گریه خواهدشد ؟
    بوسه خواهد شد ؟
    یا گلی بر گور یاران صفا اندیش ؟
    قطره های سبز باران ، قصه می گوید
    زردی غم را
    از شیار شیشه های مات ، می شوید .
    دست من روی بخاری ، گرمی گمگشته یی را باز می جوید .
    در نگاهم جنگل اندیشه های سبز می روید .

    در اتاق خواب می خواند زنی پرشور :
    « کوچه ها سبز و اتاقم سبز »
    « شعله ی گرم چراغم سبز »
    « …………… باغم سبز »

    پرده های سبز توری می تپد آرام
    از شکاف پرده می روید :
    بازوان صبح مرمرفام .
    لذتی ، چون لذت آدینه شبهایی که کوکش نیست .
    می دود در دیدگان فسفرین ساعت بی تاب .

    او ،
    تهی از کام .
    چانه اش را می گذارد بر سرم ، سنگین
    ابر مویش می دود بر شانه ام ، لرزان .
    می گشاید عقده ی دیرین
    پشت دستم می شکوفد دانه ی باران .
    دیده در آیینه می بندیم
    جاده ی مومین و باریک نگاه ما
    از دم گرم بخاری ، آب می گردد
    چکه هایش فسفر شبتاب می گردد .

    در اتاق گرم ، سوزد شبچراغ سبز
    بر لب آیینه ماسیده ست :
    « ای دو چشم سبز
    در خزان زرد نگاهم ، شکوفا باش
    ای دو چشم سبز
    ای … »
    (فرّخ تمیمی، سرزمین پاک)

  10. با درود
    خوشحالم به صفحه شما آمدم.
    در مورد چاپ رمان „ذوب شده“؛ پیشنهاد می کنم بصورت الکترونیک در یک فایل PDF پی دی اف چاپ کنید و بگذارید روی تارنماتان تا در دسترس عموم باشد.
    بنده نیز پس از اینکه نا امید شدم بتوانم نوشته هایم را در ایران بچاب برسانم همین کار را کردم.
    درود بر روان جانباختگان راه آزادی

  11. تازه برگشته ام.
    خیلی هم غمگین ام
    اما می دانم شما از من غمگین تری
    ذلم تنگ شده بود .همین
    سلام
    لیلا

  12. سلام آقای معروفی عزیز
    دلم برای شما تنگ شده…حتی بیشتر از پونه! باور می کنید؟!
    این پستو که خوندم دلتنگ تر شدم!یه جورایی شبیه حس خودم بود!
    راستی ایمیل من به دستتون رسید؟!
    امیدوارم رسیده باشه
    و اینکه
    دلتنگی ات بزرگتر از گریه کردن است!!!
    ———————————
    مهشید مهربون و خوب من
    دلتنگی های بشر همه از یک جنس اند،
    عشق ها همه از یک چشمه می جوشند
    و بخار می شوند،
    خدا از همین رو تنها شده
    سر به آسمان نهاده
    تا در شعرهای تو
    بر کاغذ ببارد
    زلال
    منتظرم شعرهات را بخوانم، هنوز ای میل تو نرسیده

  13. توی انجمن داستان نویسی شمره….
    دوستی پرسید بهترین رمان ایرانی….بحث افتاد بین دوستان دیگر….
    روی حرفهایم وایسادم و گفتم سمفونی مردگان….
    همه خونده بودن….
    جلسه ساکت شد….
    دوست دیگری بلند شد و گفت…..خرابی از حد گذشته…همه ساکت بودند و
    من حیران…
    رفتم بیرون تا سیگاری بکشم…
    گفتم ای کاش از باسی عزیز بیشتر میخوندم…
    امروز ذوق زده شدم باسی عزیزم…
    مژده اش را به دوستان خواهم داد…
    خیلی خوشحالم….
    باسی عزیزم
    ———————-
    سلام
    اون رمان مال مردم ایرانه. خوشحالم

  14. آقای معروفی عزیز
    فکر می‌کنم که مجبورین آلمان چاپ کنین کتاب رو.این روزا دارن آدم‌های زنده رو هم از صفحهٔ روزگار سانسور می‌کنن و مجوز نفس کشیدن رو ازشون میگیرن.کتاب عباس معروفی که جای خود دارد.
    دلم گرفته اینقدر دلم گرفته که دلم می‌خواد از همین الان تا فردای صبح قیامت گریه کنم.چی‌ به جوون‌های مملکتم می‌گذره این روزا؟؟
    ————————
    غمگین نباش سپیده عزیزم
    خشمگین باش

  15. مه سراسر شهر را پوشانده بود ، نم نم می بارید . لقا پس از عبور گذر ملا عارف به خیابان وارشوسکایا پا گذاشت . گره سر بند ضخیم را زیر گلو محکم کرد ، دستهای سرما زده را در جیب فرو برد ، از عرض خیابان گذشت . وارد کوچه شد ، به راستای دیوار کاهگلی پیش رفت و برابر خانه ایستاد . شیربانی رنگ باخته زیر باران می درخشید . سکوها خیس بود ، در نیم گشوده.به درون خانه سرک کشید ، کسی را ندید . با فشار نرم دست او ، در روی لولا چرخید . تو رفت و دور و بر را نگاه کرد . قطره های آب ، خوشه های یاس بنفش را می شست و فرو می چکید . زیر آلاچیق صندلیهای خیز رانی رنگ و رو رفته ، دور میز بود . پا روی سنگفرش گذاشت . صدای قدمهای او در سکوت پیچید …
    ———————
    بله زیباست.

  16. درود جناب معروفی عزیز:
    از اینکه قرار است اثر دیگری از شما چاپ شود ، بسیار شادمانم.
    اما باید دست زیر چانه نشست و دید که آیا وزارت محترم! ارشاد مجوز چاپ می دهد یا خیر….
    !
    شادزی

  17. سه ماه آخر سال ۸۷و سه ماه اول سال ۸۸ درگیر بودم ،درگیر عوض کردن کردن شرایط کشورم خدم ونسل بعد از من و ما…..
    نمی تونستم برای دقیقه ای سرم رو به کتاب گرم کنم،پس فقط کتاب خریدم،کتاب و کتاب تا بعد از انتخاب ما…..
    اما……….
    باز هم نشد،بعد از مدتی خواستم از کتاب کمک بگیرم برای کمک خودم اما هیچ کام شفایی نبود نمیشد …….رفتم وگیج شدم در میان کتابها ی کتابفروشی ……..هیچ نبود نمی شد پانیه ای هم تحملشان کرد دیوانگی می خواستم و جنون،سال بلوا را خوانده بودم و سمفونی مردگان دنبال کتابی دیگری گشتم و رسیدم به پیکر فرهاد …با اینکه هنوز تمام نشده اما باعث شد بتوانم کتاب بخوانم………
    همین
    کنج یک نشریه ی اینترنتی „تاریخچه ی اتاق من“ را می نویسم،تاریخ خیال و جنون،وقتی من راونا می شوم،این نام خیال پردازیهایم است…….
    خوشحال می شوم بخوانیدشان:
    rahidigar.tk

  18. راستی هر وقت وقت کردید و تمایل داشتید یک نگاهی به نوشته های من بکنید و نظر بدید
    ——————
    حتما می آم و می خونم

  19. آقای معروفی عزیز
    قلمتون فوق العاده س، سال ۸۵ سمفونی مردگان رو خوندم، آیدین هنوز تو ذهن من زنده س و با من زندگی میکنه، هنوز هم برای آیدا متأسف میشم و هنوز از جابر اورخانی نفرت دارم
    هنوز با موومان آیدین سرگیجه میگیرم، با زهر کلام جابر یخ میزنم، یه جاهایی این قلم شما مثل پتک میکوبه تو سرم، یه جاهایی هنوز برفش بیداد میکنه، یه جاهایی هنوز دلم میخواد راهی بود که سورمه رو از آیدین نمیگرفتین، این آخرین امید یخ زده رو.
    آقای معروفی عزیز
    پیکر فرهاد رو به سرعت و بی وقفه خوندم. چطور تونستین همیچین چیزی بنویسین !!!! از تصور من به دوره که همچین تخیلی، همچین قلمی اصلا وجود داشته باشه. قلم شما تجسم تمام دیوانگی های مطلوب ذهن منه، تمام پیچ و تاب هایی که تو ذهن من هست و نمیتونم بفهممشون، چطور میتونین این همه تصویری، این همه آینه وار بنویسین…
    آقای معروفی عزیز، امیدوارم این کتاب هم چاپ بشه، تا شما مجبور نباشین تو آلمان چاپش کنین و من مجبور نباشم برای پیدا کردنش….
    راستی، چرا اسفاری؟؟
    ————————-
    سلام
    خب اسمش ناصر اسفاریه
    و بالاخره چاپ میشه
    امیدوارم توی ایران در بیاد.
    از شما هم ممنونم

  20. سلام استاد عزیزم
    جریان مذاب وسیعی در ایران راه افتاده اصلا خوب که ببینی همه دارند ذوب می شوند
    زیر فشار و خودکامگی ها….بعضی ها در این منجلاب ذوب شده هنوز روی مباحث مسلمی چون اقتصاد مریضو دین جنسیت گرای اسلام چنان بحثی می کنند انگار هنوز ذوب نشده تبخیر شده باشند…دود شده باشند…..نظرتون در این رابطه چیه ؟
    استاد عزیز می تونم خواهش کنم به وبلاگ من سری بزنید البته نه بی چراغ….
    دلم می خواهد نظر محترمتون را ببینم ..ممکنه؟ این روزها بد جوری دلشکسته و خسته ام….

  21. شعر سبز از من نیست!
    شخصی بنام من، مهیار فرآورده و آدرس سایت من شعر سبز را به این صفحه پست کرده. بدینوسیله اعلام می کنم نه سروده از منست و نه من آنرا پست کرده ام. با سعر سبز که پست شده مشکلی ندارم، اما این کار قبیحی است که بنام دیگران امضا کنند.

  22. سلام…من واقعا نمیدونم چی بگم ازین همه شگفتی….تا حالا هیچ وبی انقدر منو مجذوب نکرده بود…اگه این رمان منتشر بشه..که حتما باید بشه…من حتما حتما میخونمش………شما دقیقا حرفهای منو میزنید….یعنی حرفهایی که من نمیتونم اونارو بگم رو تو وب شما خوندم…اگه میشه کمی از وقتتون رو به من اختصاص بدید تا منم مثل شمابودن ونوشتن رو یاد بگیرم….
    قلمتون فوق العاده زیباست….بعید میدونستم که توی ایران نویسنده ای باشه که متفاوت تر از بقیه بنویسه…..

  23. ( عشق و اسپینوزا )
    چه تنگ مرا در آغوش کشید
    وچقدر
    سرد و مبهم!
    اما
    چه زود عادت کرد

    صندلی خالی پارک
    (محمد)
    این شعر تقدیم به شما به خا طر کارهای خوبتون
    —————
    ازتون ممنونم

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert