دی وو نه

——-

گفتم برام یه فال حافظ بگیر. دیوان را برداشتی بغل کردی رفتی آنجا روبروی من نشستی. یک نگاه به من یه نگاه به دل کتاب، موهات را ریختی به جانم: دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود…

می‌فهمیدم که دارم خواب می‌بینم، اما فال را در بیداری گرفته بودی. در بیداری کامل، اینجا پشت میزم، حالا. گفتم واسه چی اومدی به خوابم؟ پففففففف! اینجا در منطق خواب یعنی کجا؟ چرا شب‌های همه‌ی خواب‌هام آفتابی ست؟ غم جایی کمین نکرده. به کار فکر نمی‌کنم و جز نوشتن چیزی به ذهنم نمی‌آید. هیشکی مثل تو موسیقایی نیست. از آخرین فیلمی که برام فرستادی بگیر تا سلیقه‌ای که تا حالا نشانم داده‌ای، همه یعنی با تو می‌شود شب را تا صبح موزیک شنید، اینجا، در ساحل مدیترانه، در خواب و بیداری، توی خانه، در سفر، توی ماشین، از این موزیک رفت به خوابی دیگر، گفته بودم؟ عکس‌هات هم همه آفتابی ست. یک جاییش خورشید دارد؛ شب و روز ندارد. حتا اگر خودت توی عکس نباشی. پرسیدم بهتری؟ گفتی: «یه نوک پا اومدم پیشت که تنها نباشی. خوبه بهت بگم دیووونه؟»

«اوهوم.»

«چند تا دوستم داری؟»

گفتم: «کمتر نمیشه!»

– تکه‌ای از یک داستان

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Eine Antwort

  1. در سرم صدای توست
    صدای تیشه نیست
    صدای کفش های توست
    وهم و اندیشه نیست
    صدای پای توست
    بعد به دنیای خواب می روم
    تا به خواب شیرین ببینمت . ( نارنجی ، سبز آبی کبود، شهرزاد قصه ها)

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert