———
هر آدمی قد و قامتی دارد
و هر درگاهی، آستانهای
بلندایی.
عزیزم؛
لایههای دیالوگ با عنصر گمراهسازی خواننده جان میگیرد. خوب دقت کن! دیالوگ خواننده را اغفال نمیکند، بلکه به تردید میاندازد. ناتالی ساروت میگوید: «دیالوگ ادامهی اطلاعات درونی در بیرون است.»
من دیالوگ را نشانی از باغبانی میبینم؛ درست مثل هرس کردن درخت است. میدانی؟ هر ساقهی گل سرخ یا هر درختی را اگر قیچی کنی، دوشاخه میشود، و اگر همان دو ساقهی جدید را قیچی کنی، هرکدام باز دوشاخه میشود. دیالوگ باید ساقهی قیچی شدهی یک گفتار باشد؛ با دو لایه دو شاخه دو معنا. یکی همان معنای صریح، یکی لایهی پنهانی که تردید میسازد. یعنی هر دیالوگ تو همان ساقهی قیچی شده است که وقتی به رؤیت خواننده میرسد، دوشاخه میشود.
بریک: یه نفر ممکنه تو زندگیش به یه چیز حقیقی و پاک ایمان داشته باشه. یه چیز پاک که حقیقت داشته باشه… بین من و اسکیپر دوستی وجود داشت… تو داری لجنمالش میکنی!
مارگارت: من لجنمالش نمیکنم! خیلی هم پاک میدونم.
بریک: تو عشقو پاک نمیدونی مگی، ولی دوستی با اسکیپر همون چیز پاک و مقدس بود. تو داری لجنمالش میکنی!
مارگارت: پس تا حالا گوش نمیکردی، نفهمیدی من چی گفتم!؟ من دارم میگم این دوستی طوری پاک بود که بالاخره اسکیپر بیچاره رو به کشتن داد!… شما دو تا بین خودتون ماجراهایی داشتین که بایس همیشه اونو تو یخ نگه میداشتین! آره، فاسدنشدنی، آره!… و مرگ هم تنها جای سردی بود که میتونست ماجرا رو مخفی نگه داره. (پفففف یعنی!)
بریک: من با تو عروسی کردم مگی! دلیل نداشت با تو ازدواج کنم اگه من… (پفففففف تر یعنی!)
مارگارت: بریک، حالا منو حرف پیچم نکن، بذار حرفمو تموم کنم. من میدونم، باورکن میدونم. این فقط اسکیپر بود که تمایلات غیر طبیعی ولو غیر عمد رو بین تو و خودش باقی نمیذاشت… بذار حالا کمی به گذشته برگردیم.
بریک: من خیلی دربارهش فکر کردم تا فهمیدم اشتباهم کجا بوده. آره اشتباه من این بود که حقیقت جریانو راجع به اسکیپر بهت گفتم. (تنسی ویلیامز، گربه روی شیروانی داغ، ترجمهی پرویز ارشد، انتشارات مروارید، تهران، ۱۳۴۲)
دیالوگ سخنرانی و پند و پیام نیست، بلکه همین گفتگوی صریح بین آدمهاست که از اصل تضاد پیروی میکند پیش میرود. این که تو یک چیزی بگویی و من هی تاییدت کنم، دیالوگ پیش نمیرود. ممکن است ارتباط من و تو را ظاهرا تقویت کند، اما قابل نوشتن و ارائه به دیگری نیست. فقط به درد خودمان میخورد.
دیالوگ متن زندگی ست. افشای آدمهاست که گاه با دیدن دستی چنان دچار شور میشوند که خودشان را بروز میدهند. دیالوگ هستی و نیستی آدم را میآورد بالا.
بریک: درو واسه چی قفل کردی؟
مارگارت: واسه اینکه کمی تنها باشیم.
بریک: خودت که میدونی مگی!
مارگارت: نه، هیچ هم نمیدونم…
بریک: مگی، تو داری مشروب منو زهرمارم میکنی. تازگیا صدات جوری شده که انگار دویدی بالا خبر بدی خونه آتیش گرفته!
دیالوگ باید مثل چرخدنده در هم چفت شود بگردد و کل یک مجموعه را به حرکت درآورد، نه این که کار نویسنده را راه بیندازد. بسیاری از آدمهای کمتجربه دیالوگ را در این حد میبینند که کارشان راه بیفتد و از مخمصهای نجاتشان دهد.
دیالوگ تبلور منش شخصیت است که با روش راستنمایی گاهی از صوت و نق و حرف کمک میگیرد تا بهطور طبیعی در متن رمان بافته شود. اگر کل متن یک قالی باشد، تصویرسازی تار است و دیالوگ پود. و هر شخصیتی میتواند دارای منش باشد؛ منش یعنی این که پای حرفت بایستی ولو این که جانت بیاید بالا. راه دیگری ندارد. حرف، چیزی مثل پول است که نقد خرج میکنی میرود پی کارش، و گاه چیزی مثل چک بانکی است که اگر بیمحل باشد برگشت میخورد. بیهوده نیست اینهمه آدم در زندان بخاطر کشیدن همین چک بیمحل، دارند مو سفید میکنند. همه هم آدمهای محترمیاند؛ یکی رفیقش جیبش را زده، یکی بهش گفتهاند این پول را نپرداز، دیگری یک جوری کم آورده و زیر چک بیمحلش زاییده و رفته به فاک فنا.
و هر شخصیت در رمان مرامی دارد. مرام یعنی پرنسیپ. یعنی آدمی آزاد است هر کاری بکند، اما مجبور است برای کاری که میکند دلیل و منطق داشته باشد. یعنی نمیتواند شخصیت خودش را متزلزل کند، نمیتواند مثلا عاشق یکی باشد ولی برای دیگری شعر عاشقانه بگوید و قربان دست و پای بلوریاش برود. نمیتواند آقا! نمیتواند. تکلیفش باید با خودش روشن باشد. دیالوگ نماد و نمود شخصیت است. ویترین شخصیت است. بنابراین ما برای نوشتن دیالوگ باید نمای شخصیت (ظاهر و سن و…)، جنس شخصیت (زن؟ مرد؟ …؟) روان شخصیت (عقدهها و کمبودها و بیماریها و فداکاریها و احساسها و…)، تیک شخصیت (تکه کلام و لحن و…)، عمق شخصیت (سکوت و بروز، ظاهر و باطن، درون و برون، و…)، دلبستگی شخصیت (لایههای غریزی و عاشقانه و اشتیاق و خواستههای درونی که معمولا پشت کلمهها پنهان میشوند یعنی ظاهری از باطن)، منافع شخصیت (چرا این حرف را میزند؟ چه منافعی دارد؟)، خاستگاه شخصیت (کجا متولد شده بزرگ شده تربیت شده؟…)، اقلیم شخصیت (خانه و محل و شهر و کشور و…)، سواد شخصیت (چی خوانده؟ آگاهیاش در چه سطحی ست؟)، ریتم شخصیت (هر آدمی ریتم و نبض خاص خودش را دارد، کند؟ ملایم؟ تند؟…؟)، محور شخصیت (عشقمحور؟ سکسمحور؟ منطقمحور؟ زیباییمحور؟ غریزهمحور؟ حرفمحور؟ عملمحور؟ مجادلهمحور؟ تمردمحور؟ توقعمحور؟ خدامحور؟ شکممحور؟ شعارمحور؟ دروغمحور؟ دوروییمحور؟ تظاهرمحور؟ سودمحور؟ گلواژهمحور؟ یا…؟) (در مورد محور شخصیت مفصل نوشتهام.)
موقع نوشتن دیالوگهای رمان یا داستان و یا نمایشنامه نویسنده ناچار است این وجههی شخصیت را مد نظر داشته باشد، چون بدون توجه به محور شخصیت، امکان ندارد دیالوگهایی از دهان شخصیتها دربیاوری که در جان باور بنشیند. زمانی که سوفوکل ادیپوس شهریار را آفرید نخست دو محور اصلی او را معماری کرد؛ دیونیزوس و آپولون. ادیپوس مردی است دوگانه و ناهمساز، با سرشتی دیونیزوسی (غرق در مستی و کامجویی و غریزه و لذت)؛ ولی دوستدار آپولون (دلبستهی روشنایی و خرد و اعتدال و حقیقت.) تبلور این دو خدای ناسازگار در ادیپوس گرد آمد تا او را از پا درآورد؛ همچنان که در سقراط. نقطهی زخمپذیر این دو مرد، عشق به دانایی و حقیقت بود که هر دو بر سر آن مردند و زنده شدند و مردند…
یکی از تواناترین نویسندگان قرن بیستم، تنسی ویلیامز برای ساختن چهرههای ماندگاری چون بریک و مگی گربههه و آبجی بلانش و استنلی و دیگران، بدون در نظر گرفتن محورهای شخصیت آنان محال بود بتواند این بافت و ساختار را ایجاد کند.
بابا بزرگ: این زن تو با این ریخت و هیکلش از زن گوپر بهتره. نمیدونم چیه که هردوشون یه حالت دارن.
بریک: چهجور حالتی رو میگین بابابزرگ؟!
بابابزرگ: نمیدونم، چه جوری بگم؟ ولی میدونم هردوشون یه حالت دارن.
بریک: سر جاشون بند نیستن، اینو میخواین بگین؟
بابابزرگ: این یکیش که ردخور نداره.
بریک: مثل گربههای عصبی و ناراحتن.
بابابزرگ: درسته، مثل گربههای عصبی و ناراحتن.
بریک: مثل دو تا گربه روی شیروونی داغ، عصبی و ناراحتن.
بابابزرگ: درست گفتی پسر، مثل دو تا گربه رو شیروونی داغ…
گاهی تاکیدها و تکرارها تم اصلی کار را مثل ضرباهنگ در رگهای خواننده به تپش وامیدارد. نویسنده باید بلد باشد که کجا از عنصر تکرار استفاده کند تا خواننده خوابش نبرد احساس نکند کسی دارد شیرفهمش میکند، بلکه با لذتی وافر در موقعیت شخصیتها قرار گیرد و از بازی کلامی بین آنها لذت ببرد.
بابابزرگ: من با تو یه معامله میکنم. تو به من بگو واسه چی مشروب میخوری؟ اونوقت یه گیلاس بهت میدم. خودم برات میریزم و بهت میدم.
بریک: واسه چی من مشروب میخورم؟
بابابزرگ: آره! واسه چی؟ (پفففففففف یعنی!)
در ماه ژوئن ۲۰۱۶ در کارگاه پیشرفتهی داستاننویسی آکادمی گردون، در ساختار نمایش و دیالوگ، کارهای ارزشمند و قابل اجرایی از دست نویسندگان جوان درآوردم که به رغم محدودیت در ۲۵۰ کلمه این احساس خوشایند را در من به وجود آورد که با افتخار یکی از این تمرینهای دونفره را اینجا نقل کنم:
اسیر
سمانه رشیدی / مهرزاد سلیمانی
——-
پرستار: برادر، اخوی، نفهم، این داره از خونریزی میمیره.
سرباز: به درک! این یکی حقشه!
پرستار: بیسیم زدن آمبولانس بیاد.
سرباز: تو بهش دست نزن ها! آمبولانس رسید مال خودش!
پرستار: ببین احمد! تو کارت با توپ و تانک و تفنگه، من هم کارم با سوزن و سرباز و سرنگه.
سرباز: شاعر شدهی!
پرستار: آره. بیا کاری به کار هم نداشته باشیم
سرباز: من با اینایی که گفتی کار نمیکنم. قاتل میکشم. متجاوز. تو هم که دامپزشک نیستی! هستی؟ پس با این حیوون کاری نداشته باش.
پرستار: یا همین الان از سنگر میری، یا میگم بیان بندازنت بیرون.
سرباز: برو بگو بیان.
پرستار: ببین! تفنگتو بگیر کنار، چفیهتم بده من، کمک کن زخمشو ببندم.
سرباز: من چفیهمو به خون شغال نجس نمیکنم!
پرستار: با کی داری میجنگی؟
سرباز: با هرکی سر جنگ داره!
پرستار: یا تمومش کن یا گمشو از اینجا بیرون!
سرباز: گم میشم، ولی این سگتم میبرم بیرون یه دوری بزنه…
پرستار: یقهشو ول کن!
سرباز: دستتو بکش!
پرستار: چهکار داری با این بچه؟
سرباز: بچه؟ گلوی مجیدو با کارد جر داده. جلو چشام… حرف زدی پاش واستا. نامزدیمون نیست که بزنی زیرش!
پرستار: با این اخلاق گهت میخواستی چکار کنم؟ زن کسی بشم که آدم نیست؟!…
سرباز: تو تو اون لباس تمیزت آدم باش!
پرستار: میخوای اسیر بکشی؟
سرباز: تو اسارت آدم کشته. حکمش قصاصه!
پرستار: با این کار فقط خون مجیدو حلالش میکنی!
سرباز: حلالت!
پرستار: به خدا اگه اون ماشهرو بکشی، خودمو سر به نیست میکنم…
سرباز: یا منتقم انتقم لنا…