————–
ما روی دو مبل نشسته بودیم و صاحب مبلفروشی صاحب کافه هم بود. بعد دیدم
دگمههای مبل پخش شده وسط پیادهرو، و روی میزها پر از دگمههای رنگی است.
من توی آن مبل تکی سفید فرو رفتم که دگمههاش از سر پارچه خودش بود. در همین لحظه یک زن و مرد از کوچهای درآمدند که توی مشتشان پر از دگمههای روکششده و رنگوارنگ بود. به صاحب مغازه گفتند: «این دگمهها باید مال شما باشد، نیست؟»
«کجا بود؟»
«توی این کوچه ریخته. زیاد، زیاد.»
و من نگاه کردم، دگمههای همه مبلها کنده شده بود. اما این چیزها برام اهمیتی نداشت. به یانوشکا خیره شده بودم که چشمهاش میخندید. گفت: «دگمههای شما ریخته؟»
گفتم: «تو چرا تا بهحال ازدواج نکردهای؟»
گفت: «مردها هفت هشت سال با یک زن زندگی میکنند بعد میروند دنبال یکی دیگر. خب، ارزش ندارد. آدم جرئتش را از دست میدهد.» و با نی از نوشابهاش نوشید.
«چرا فکر میکنی هفت هشت سال؟»
«خب، وقتی آدم دگمههاش بریزد، از ریخت میافتد.»
«تو که از ریخت نمیافتی. همیشه زیبایی.» و به دگمههاش نگاه کردم.
چشمهاش برق زد. به طرز شگفتآوری زیبا مینمود. موهاش را تیره کرده بود، خرمایی. و حلقه حلقه ریخته بود دور و بر صورتش.
گفتم: «هیچوقت از قیافه نمیافتی.»
همینجور که مینوشید با چشمهاش گفت چرا. و لبخند صورتش محو شد. حرکاتش آرام گرفت. دستهاش با چرخش نرمی چنگال را در غذا زد و پلکهاش سنگینتر شد.
همه چیز را یواش کرده بودند، و ما در کُندی کیفآوری بیرون از کادر روزمرهگی همدیگر را تماشا میکردیم. گفتم: «تشنهام.»
یانوشکا لیوان نوشابهاش را گذاشت جلو من: «بنوشید. همهاش برای شما.»
هرچی به نی پک میزدم نوشابه نمیآمد. خیال کردم کمر نی گیر کرده، پیاش را نگرفتم، و نشان دادم که نوشیدهام. اما تشنه بودم.
گفتم: «میدانی عشق یعنی چی؟»
——————–
تماماً مخصوص، ورژن جدید
————–
ما روی دو مبل نشسته بودیم و صاحب مبلفروشی صاحب کافه هم بود. بعد دیدم
دگمههای مبل پخش شده وسط پیادهرو، و روی میزها پر از دگمههای رنگی است.
من توی آن مبل تکی سفید فرو رفتم که دگمههاش از سر پارچه خودش بود. در همین لحظه یک زن و مرد از کوچهای درآمدند که توی مشتشان پر از دگمههای روکششده و رنگوارنگ بود. به صاحب مغازه گفتند: «این دگمهها باید مال شما باشد، نیست؟»
«کجا بود؟»
«توی این کوچه ریخته. زیاد، زیاد.»
و من نگاه کردم، دگمههای همه مبلها کنده شده بود. اما این چیزها برام اهمیتی نداشت. به یانوشکا خیره شده بودم که چشمهاش میخندید. گفت: «دگمههای شما ریخته؟»
گفتم: «تو چرا تا بهحال ازدواج نکردهای؟»
گفت: «مردها هفت هشت سال با یک زن زندگی میکنند بعد میروند دنبال یکی دیگر. خب، ارزش ندارد. آدم جرئتش را از دست میدهد.» و با نی از نوشابهاش نوشید.
«چرا فکر میکنی هفت هشت سال؟»
«خب، وقتی آدم دگمههاش بریزد، از ریخت میافتد.»
«تو که از ریخت نمیافتی. همیشه زیبایی.» و به دگمههاش نگاه کردم.
چشمهاش برق زد. به طرز شگفتآوری زیبا مینمود. موهاش را تیره کرده بود، خرمایی. و حلقه حلقه ریخته بود دور و بر صورتش.
گفتم: «هیچوقت از قیافه نمیافتی.»
همینجور که مینوشید با چشمهاش گفت چرا. و لبخند صورتش محو شد. حرکاتش آرام گرفت. دستهاش با چرخش نرمی چنگال را در غذا زد و پلکهاش سنگینتر شد.
همه چیز را یواش کرده بودند، و ما در کُندی کیفآوری بیرون از کادر روزمرهگی همدیگر را تماشا میکردیم. گفتم: «تشنهام.»
یانوشکا لیوان نوشابهاش را گذاشت جلو من: «بنوشید. همهاش برای شما.»
هرچی به نی پک میزدم نوشابه نمیآمد. خیال کردم کمر نی گیر کرده، پیاش را نگرفتم، و نشان دادم که نوشیدهام. اما تشنه بودم.
گفتم: «میدانی عشق یعنی چی؟»
——————–
تماماً مخصوص، ورژن جدید
7 Antworten
دگمههای زندهگی
«دگمههای شما ریخته؟»
گفتم: «هیچوقت از قیافه نمیافتی.»
و لبخند صورتش محو شد.
…پلکهاش سنگینتر شد.
…همه چیز را یواش کرده بودند
… پیاش را نگرفتم، و نشان دادم که نوشیدهام
گفتم: «میدانی عشق یعنی چی؟»
…
آفرین… زنده باد!
———–
ممنون از شما
چقدر ساده و غیر معمول این عشق تعریف و تصویر شده. بعد از دو بار خوندنش احساس رها شدن از چیزی سنگین داشتم.!
عباس معروفی عزیز!
محبوب ترین نویسنده ایرانی درنظرمن و خیلی های دیگر!
هروقت کتابهاتون رومیخونم حواسم رو جمع میکنم تا حتی کلمه ای روازدست ندهم که اگر از دست بدهم کل پاراگراف رامجبورم بخوانم.کمتر نویسنده ای را دیده ام که برای تک تک واژگانش به این اندازه وقت گذاشته باشد.در داستانهای ایرانی یک پاراگراف و صفحه و گاهی فصل رانخواندن باعث از دست دادن هیچ چیز نمیشود اما شما… .
فقط کاش در سایتتان قسمی را به معرفی و خط داستانی نوشته هایتان از نظرخودتان میپرداختید و بعدمخاطبان سایت می آمدند و تحلیلهایشان را مقایسه میکردند.مطمئنم برداشتهای شخصی تک تک ما متفاوت هستند .
خیلی خیلی دوستتان دارم.
——————-
فهیمه عزیز
سلام
چند روز پیش در دانشگاه بریتیش کلمبیای ونکوور داشتم به بچه هام می گفتم
من موقع نوشتن به کل رمان سمپاتی دارم، و بعد به فصل ها، و بعد به پاراگرافها، و بعد به جمله ها، و بعد به کلمه ها
علاوه بر این باید حواس آدم جمع باشد که از برخی مترادفهای سوخته استفاده نکند
چون برخی واژگان مثل لامپ سوخته توی جمله کار نمی کنند
کلمه باید توی جمله کار کند، با خودش، با کلمه های قبل و بعد، با عبارت، با فصل، با کل رمان
اینجور نوشتن لذت عمیقی داره
و ممنونم از شما
سلام
قصد قیاس ندارم اما زیبایی نوشتارتان من را به یاد نوشته های هوشنگ گلشیری احمد محمود اسماعیل فصیح … می اندازد
من را ببخشید که نام میبرم خواستم بگویم از خواندن نوشته هایتان هم خودم و هم همسرم به اندازه خواندن نوشته های بزرگان ادبیات که امروز بین ما نیستند لذت میبریم بخصوص این روزها که دور از تنها فرزندمان زندگی میکنیم.
آرزو میکنم تن و روح و روان سلامت داشته باشید و باز برای ما بنویسید از اینکه گاهی مجبوریم کتابهایتان را بصورت اینترنتی دانلود کرده و بخوانیم و وجهی بابتش نپردازیم (خواله برای حساب شما از ایران امکان پذیر نیست) ما را ببخشید!
نادر
——
من هم ممنونم
آقای معروفی عزیز
همین چند دقیقه قبل خواندن تماما مخصوص را تمام کردم فقط میتوانم بگویم احسنت……
دلم برای پری و یانوشکا سوخت بیشتر از آن دلم برای خودمان سوخت که ظاهرا نمرده ایم اما هر روز میمیریم وباز زنده میشویم مجبوریم با آنچه که دوست نداریم بسازیم و بسوزیم.
به عباس بگویید اگر اینجا نیست چیزی از دست نداده همه چیز عوض شده مردم نسبت به هم نامهربان وبی رحم شده اند فشار زندگی باعث شده که هر کس برای عبور از مشکلات پایش را روی سر دیگری بگذارد شاید باور نکنید اما بستنی های اکبر مشتی هم دیگر مزه سابق را ندارند!!
منتظر نوشته های جدیدتان هستیم.
دوستدار شما
نادر
————-
نادر عزیز
سلام
ممنون که کتابمو خوندین
ایران هم درست خواهد شد
به زودی
من، حتی تخت خوابگاه یادم هست و زمان و ساعت و حالتی که نشسته بودم و آنطور که می لرزیدم از حیرت، از گریه ی ناباوری، از گریه ی اندوه. و نوشا داشت حسی را از پنهان ترین عصبهای من اشکار می کرد، عریان می کرد و به من نشان می داد، در زیباترین عبارات. نویسنده چه می کند؟ بازمی گوید. و من زنانه ترین حسهایم را بازمی یافتم، اندوه را بازمی یافتم، همه ی چیزهایی که با من بود، از من بود اما نمی دانستم، نمی شناختم. من از تمام اینها گریه کردم، در داستانهایتان گریه کردم. شیفته شدم، شیفته ی شکل نوشتن. بازخواندم و به همه توصیه کردم. هنوز همان حیرت با من است، خوشحالم که نویسنده ای بعد از اینهمه سال، هنوز می تواند اینطور، جایی که انتظارش را ندارم، خطی و جمله ای را روکند که برخود بلرزم: در رمی یا قیام. خواستم بگویم ممنونم و مدیون.
همین الان تمامن مخصوص را تمام کردم.فکر نمیکردم عباس من را تا پایانش بکشاند به دره برفی .فکر میکردم در آغوش یانوشکا رهایش میکنم و میروم چایی بخورم و بخوابم.اما عجب که تا سرمای قطب هم دنبالش رفتم.وقتی گفت دنیا سیرکه چنان باهاش توافق داشتم که آرزو کردم درین سرما نمیرد راستی نمرد؟یا از اول هم مرده بود؟ استاد تو جانش دادی چرا مثل فرانکشتین این مخلوق را در قطب رهایش کردی چرا به او یاد ندادی که با مردم چگونه دمساز شود که اینطور تنها نماند؟انگار که بیرحمی رمز خلقت است و هر خالقی بیرحمانه مخلوقش را زیبا رها میکند.