دیشب


مسیح بر ویلچرش عرض آن خیابان وسیع را طی می
کرد که در انتهای میدان مهآلود تصویر مبهمی از ساختمانهای دور به جا میگذاشت، ساختمانهایی که در نرمه باران و مه دم غروب تابلو نقاشی ناتمام مانده بود.
سرعت ماشین
ها در شیب آن خیابان وسیع یکطرفه به قدری سرسامآور بود که در چشم بههم زدنی میتوانست هر حادثهای رخ دهد، حادثهای دلخراش که پژواک فریاد تا ابد در گوش
هات بماند.
مسیح با دو دست چرخهای ویلچرش را جوری تاب میداد که بتواند از مهلکه نجات یابد، و جوری خیز برمیداشت که انگار دارد به دنیا میآید؛ دستهاش پشت سرش جا میماند، و سرش در بین ماشینها تصویر مبهمی از دسته
ای موی صاف بود که در عکس  هزاران بار تکرار شده بود.
می
خواست به هر جان کندنی خود را از بین ماشینها برهاند، میخواست به آن سوی میدان برود، اما هنوز دو رج از ماشینها را نگذرانده بود، و هنوز قطاری که از آن دورها کله کرده بود به وسط میدان نرسیده بود، و هنوز دوازده رج دیگر ماشین میگذشت، و سرعتها گیجکننده و دلهره
آور بود.
مسیح خیز دیگری برداشت و در رج چهارم ماشین
ها یک لحظه من موهای صافش را دیدم که مثل پرده
ای صورتش را دور زد، روی ابروها و چشمهاش لغزید، و هزاران بار در نیمرخش تکرار شد.
میدانستم تا آن سوی میدان جان سالم بهدر نمیبرد، میدانستم لای ماشینها گیر افتاده است، اما صدای کرکنندهی لاستیکها دیوارههای جمجمهام را میشکافت، نمی
توانستم کمکش کنم.
دل دل
زنان از خواب پریدم، و در تاریکی نیمه شب دیدم که میدان تماماً نور بود.

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

132 Antworten

  1. سلام . امدید . بعد از این همه وقت که دل دل زنان از خواب بپرم و در تاریک روشن صبح صفحه ی سبزتان را باز کنم و مست شوم . مست شوم از عطر دست هایتان که روی صفحه جا مانده . این همه راه را دویده تا به من برسد . تا مستم کند . تا ببوسمتان . دست هایتان را ببوسم .

  2. 🙁
    مسیح… با موهایی صاف و لابد با چشمانی تاتاری؟ مسیح بر ویلچر؟ مسیح گیر کرده در بین ماشین ها…
    من واقعن می ترسم.

  3. مثل همیشه یک خواب عجیب.ایا اینگونه خواب ها برایتان ازار دهنده هستند؟ یا منبع الهام؟یا فقط یک خواب؟ با تشکر از شما استاد عزیز

  4. سلام.
    من بلد نیستم حرفهای قشنگ قشنگ بزنم.
    شرمنده. ولی حرفهای قشنگ قشنگ رو می فهمم.
    زیبا بود.
    مثل همیشه!

  5. به خاطر پست نویسش ۹ یدااله رویایی در وبلاگش royaee.malakut.org :
    چه در خواب بودی رویایی ، وقتی این پست را می نوشتی . چه در خواب بودی عباس ! وقتی در کامنت را گل می گرفتی .
    رویایی عزیز ! عجیب است که نمی دانستی در پس شعر و شاعری ادعای عدم نثر است . آنکه شعر می گوید ، می گوید از بس نثر را می شناسد ، به عدم امکان آن پی برده است . یعنی اصلا نثری نمی شناسد .
    شعر یعنی که سکویی برای گفتن انسان نیست . شعر یعنی که سکویی برای نوشتن انسان نیست . شعر یعنی سکویی برای اندیشیدن انسان نیست . شعر یعنی حضور ممکن نیست . شعر یعنی که پوسته ی جهان حین حضور شعر تنها سوراخ است به بیرون ِ در نثر . سوراخی در حقیقت است به عدم . و کلمه ی حقیقت را هم در این جمله اکنون نثر ، قرض داده است .
    شعر ، انکار است . انکار همه چیز . انکار ِ خودبخودی . چرا که نثر فراورده ای ست در اوقات ، از حرکت خطی ِاوقات ِ مقطعی . نثر می گوید که بگو اگرچه بارها چنان می گوید که قبلا عکس آن را گفته است . شعر اما نمی گوید . هرگز حضور نمی شناسد . شعر حتی هرگز شاعر را نمی شناسد . و این همان شراب ِ بیخودی ست که شاعر می زند .
    من همیشه از نوشتن و حضورم معذرت می خواهم از جهان . اما حین شعرم ، در ِ جهان را دهن ِ جهان را گل می گیرم . دهن ِ خودم را هم .
    شعر ، تنها کاری ست که می شود کرد .
    و من ، برای رویایی مطلق بین متأسف شده ام . عباس که سهل بود .
    رویایی جان ! با نثر ، ما تنها خودمان را از شعرمان و شاعرمان ، به تمسخر می گیریم . کماکان که می گیریم . همه همیشه می گیریم . با حضورمان هم می گیریم . گرفته ایم سالها .

    قربانت ؛ کیوان

  6. سلام رفیق
    از این مسیح ها زیادند. اینجا همه شان مسیح اند. وقتی ماشین ها، به چرخ های سلاخی بیشتر شبیه اند و قطار به چاقوی خط خطی کردن استعداد، دیگر میدان سراسر نور نمی شود. هیچ وقت…
    موندگار باشی.
    تا بعد رفیق…
    🙂

  7. دیشب
    زنی در خواب من رقصید
    و تشنه بودم
    خواستم بگریزم
    پیرمرد
    پیاله ای شیر و عسل به من نوشاند
    بیدار شدم
    ترسیده و گریان

  8. سلام بر جناب معروفی سال نو مبارک طرح داستانی شما رو خواندم بسیار گیرا بود مسیح را می توان میان مدرن شناخت شاید چر خ ها نمی گذارند که ان ویلچر در میانه شتاب زده بگرددحال مهم نیست که عبور کند یا نه مهم این است که رفتن را میازماید در خطر…. او مرد خطر کردن بوده است شاید تن بهانه ای برای زیستن است در هر حال کالبد را به عاریه داده اند تا خاکش کنیم
    از حضور و نظرتان در کلبه خویش خوشحال می شویم وبسی مسرور

  9. مسیح روی ویلچر !با دستهای قوی!! پس شاید هنوز جای امیدی باشه
    آدمهای عجیب همیشه خوابهای عجیب می بینند؟
    زیبا بود

  10. می دانستم جان سالم به در نمی برد!
    همه ی عالم می دانست
    اما……………!
    ………………………. تقدیر بگوییم و خلاص کنیم خود را! …..

  11. بین کامنت ها تون هر شب گشته ام
    نه از روی فضولی!
    برای این که عزیز گم کرده ای دارم که
    بعید می دونم زیاد دور از این جا باشه!
    برای “ متی “ دعا کنید استاد.
    خواهش زیادی ست؟
    نه به خاطر من
    به خاطر خود نازنینش لطفا!

  12. آقای معروفی عزیز! هنوز شهامت آن را ندارم که دوباره „سمفونی مردگان“ را بخوانم. انگار همه اش بازنمایی لحظات گذشته و اکنون می شود. تجربه دشوار شما را ندارم اما نوجوان بودم که “ گردون“ می آمد و من „کیان“ و „گردون“ را میان روزنامه می پیچیدم چون وحشت بگیر و ببندهای دهه ۶۰ و ترس کودکانه ام هنوز در جانم زنده بود. سمفونی مردگان را که خواندم گریستم، عصبانی شدم و گریستم انگار همه آرزوهای بربادرفته نوجوانی و جوانی من بود و مردمی که نمی شناختمشان و پاسخ پرسش هایی که نمی دانستم و گیجی در مقابل بازجو و مواخذه اش به خاطر خواندن و شنیدن به خاطر جنگ قدرت میان دیگران و یادآوری دائم ستاره های دانشجویی که خلاف همه جای دنیا ستاره های منفوری اند که دیگرانی باید اجازه می دادند تا امثال من برویم درس بخوانیم یا نه و تعهدی که هر ترم باید به ۱۰ نفر بدهی که من هیچ کاری نمی کنم ، من فکر هم نمی کنم و … . و کورسوی امیدی که می ترسم میان ریگستان هیچ نباشد!
    „معروفی“ معروف را می توان به „واحه“ دعوت کرد؟!

  13. سلام بزرگوار…
    ما هم گاهی در هجوم دلتنگیها می بافیم کلاف سر در گمی را…
    می خواستم نظر شما را هم بدانم….اشکالاتم…وهر چیزی که باعث پیشرفت شود…
    منت پذیرم…
    یا زهرا(س)

  14. بقول مولانا:
    هر مریمی را دردی باید
    تا مسیح زاید!
    دل دل زنان با تو خواب پریدم و در مقابل آن رستاخیز روشن پایانی، فقط(الله اکبر)بر زبانم چرخید.
    تماما نور باشی عزیز.

  15. استاد عزیز
    خدا را شکر که هنوز خواب این خاک را می بینی .
    یادش به خیر با „سمفونی مردگان“ زندگی کردم و خیال داغدارت را نفس کشیدم . هنوز بغض سمفونی و طعم غریب و آشنایش در من تکرار می شود و سرم به دوار می افتد .
    آنروز که „انصار حزب الله“ … تا آنکه رفتی شاید بیمارترین بدرقه ات من بودم .
    مهمان خانه ای بودم که می گفتند روزی مهمانشان بودید و چه تفاخری بود برایم .
    خانه مهربان „ایرج شمسی زاده“ ( که همیشه شرمنده لطف و مهربانیش هستم ) میزبان بغض و گریستنم بود .
    دل ما اینجا بسیار تنگ دیدار شماست .
    „ایرجو“ هنوز ترانه میسازد و دریا هنوز آبیست .
    متشکرم از شما و آثار مبارکتان که انگار حاصل چند عمر عاشق است .
    در پناه منان …
    ———————————————-
    علی عزیزم
    چقدر خوشحالم که با چند کلمه بر می گردم تا نزدیکی های آن روزگار
    با چند کلمه زمان چین خورد و آمد توی دستم.
    ممنونم از لطف و مهرت
    عباس معروفی

  16. سلام
    با „نگاهی به مجموعه داستان «من آناکارنینا نیستم» نوشته «چیستا یثربی» – به روز شدم .
    اگر نظر تون رو راجع به این یادداشت بخونم خوشحال می شم.
    منتظرتونم.

  17. دیروز که اینجا بودم فضای آشنایی حس کردم.یادم آمد…..
    باورتان می شود مسیح شما را خواب دیده ام؟ماه ها پیش…..
    راستی ما وبلاگ هم داریم.البته نو پاست.میشه کمک و راهنماییم کنید؟

  18. آقای معروفی عزیز
    آن نوری که میدان را غرق کرده بود خیلی به دل نشست.
    راستی آقای معروفی مدتی است توی کلبه ی ما بحثی در گرفته درباب وبلاگ و خدمت یا خیانت وبلاگ به ادبیات خلاقه و البته در غیبت مجلات جدی ادبی.آن جا از اولین پستی که این موضوع شروع شد،اشاره هایی شده است به مجله ی خلدآشیان گردون.واضح است که بعضی از دوستان از به محاق رفتن مجلات جدی ادبی نه تنها ناراحت نیستند که معتقد اند وبلاگ بهتر و بیشتر به ادب خلاقه خدمت می کند و دلایلی که در ضعف ساختاری وبلاگ و ناتوانی آن در خدمت به ادبیات خلاقه آمده ظاهرن آن چنان موثر نبوده است. اگر ممکن است نظرتان را در باره ی نسبت وبلاگ و ادب خلاقه و مجلات جدی ادبی بگویید که برای ما که آموخته های گردون هستیم نظر قاضی انگاشته خواهد شد.
    باقی بقای شما
    ———————————–
    آقای خبازیان زاده
    لطف کرده نظر این دوست را پرسیده اید، راستش بحث درگرفته به بیراهه افتاده، چرایش را در همان کلمات خدمت و خیانت خواهید یافت.
    وبلاگ ادامه ی منطقی مجلات ادبی است.
    اما در شرایط آزاد که مثلاً مجلات هم ادامه حیات دهند، هر دو مکمل همدیگرند. جای همدیگر که تنگ نکرده اند، همان کلمات در ابزاری دیگر عرضه می شوند. تفاوتش در سعه ی صدر نویسندگان وبلاگ مشاهده می شود، در بسیاری از وبلاگ ها البته کارهای تراش خورده و سنجیده و موجز ارائه می شود، و در بسیاری دیگر جای یک ویراستار یا سردبیر یا تحریریه خالیست. کاریش هم نمی شود کرد. برجسته ها قد می کشند و شاخه هاشان را به خورشید نشان می دهند.
    این جنگل به نور بیشتری محتاج است.
    با مهر
    عباس معروفی

  19. هر بار که کسی اسمی از مسیح می برد باید سیگاری روشن کنم،منجی این عالم سلامتم را ویران می کند (گونترگراس )
    سلام، بی فوت موسیقی با چشمانی منتظر.

  20. محتوای شاعرانه ی این قصه ی کوتاه شما تمام روایات مرده ی آدمی را ناگهان به رستاخیز می کشاند ؛
    دلتان شاد و دستتان پر توان تر

  21. با سلام عباس عزیز و تبریک از جا مانده سال نو . بعلت مشغله های متعدد چند هفته ای نبودم . لذت بردم از خواب آشفته ای که دیده بودی و چقدر دلتنگت است ایران !
    به امید دیدار

  22. این جا نوشته ها صدری اند. رنگ مهربانی داستان آیدین اورخانی. رنگ خاک باران خورده ی سال بلوا. رنگ همان کاه گل دیوارهای خانه ی آقابزرگ.
    این جا دستی می نویسد که دوستش دارم. کلمه می ریزد و ترکیب های تازه و درشت مثل سیب های ترش خانه ی حاجی بابا.

  23. من اگر بنشینم تو اگر بنشینی،
    چه کسی برخیزد؟
    ما برای حذف نام خلیج عربی و برگرداندن نام خلیج
    فارس به نقشه ماهواره ای و آنلاین گوگل ارت نیاز به
    ۱ میلیون امضا داریم.
    به عنوان یک ایرانی خواهشمندم
    لینک آبی زیر را روی نوار آدرس کپی نمایید .
    http://www.petitiononline.com/sos02082/petition.html
    این پیام را برای تمامی دوستانتان ارسال نمایید .

  24. سلام
    کتابی را که درباره صادق هدایت نوشتید باعث شد بار دیگه برگردم و بوف کور را بخوانم اما با یک نگاه تازه! ممنونم.

  25. با درود
    جناب معروفی عزیز
    افتخار داده برای مجله ی مستقل و بین المللی هنر مطلب بفرستید.
    امبدوارم افتادگی این نویسنده ی بزرگ را ببینم ونه برخوردی از آن دست که برخی… با ما جوانان دارند.
    تا کنون از محبت این عزیزان بهره مند شده ایم،جای شما بد جوری خالیست استاد…:
    سیمین بهبهانی اسماعیل خویی قاسم صنعوی مفتون امینی علی باباچاهی محمد علی سپانلو اسدا…امرایی شیدا محمدی …………
    چشم به راهیم.
    سردبیر
    http://mahnamehonar.blogfa.com/

  26. برای مسیح و همه آرزوهای بر باد رفته اش می گریم
    شاید یحیی به دادمان برسد
    که عصاره عشق اینچنین در زندگی بتونی ما گرفتار شده و حیران روزنه نوریست .

  27. واقعا“ که نویسنده ای!همیشه حسرت می خورم که مثل تو بنویسم.مهم این است که هم غریزه داری هم زحمت کشیده ای.اگر مسیح نماد باشد، صحنه آرایی بسیار زیبا بود. افسوس دراین تهران که منم کسی در راه بند ها وراه بندان ها فکر نمی کند تا چه رسد به این که بخواهد منجی باشد یا نوری را بیافریند. بیشتر در انتظارند تا « دستی از غیب برون آید وکاری بکند».خوشحال شدم که دیدم در کامنت ها طایفه ای از «الله اکبر گویان» و «یا زهرا گویان» هم به تو اقبال آورده اند. باشد که به اتفاق حسن وملاحت جهان بگیریم.

  28. استاد عزیزم
    ممنون که در فاصله جاذبه اشکم را ربودی .
    متشکرم که با دستان گرمت شوق دریائیم را سطر زدی .
    زبان الکن است و کلام ناقص . این دل گواه من . . .
    شاید برای اساتید هم زنگ تفریح کوتاهی نشاط انگیز باشد .
    “ قانون سیب “ به “ نامه هایی از تبریز / نامه نهم “ بروز شده است .
    نهایت افتخار و امتنان من خواهد بود اگر خواننده این شعر باشید .
    کاش دستانم کمی بلندتر می بود !

  29. فرزاد،مردی ازتبار باران،محکوم به مرگ است.بر ماست که خاموش ننشینیم و همچون همیشه یکصدا فریاد شویم.روز ۱۲ اردیبهشت،بهانه زیبائی است برای دوباره یکی شدن.بیائید یکدل ویکزبان با اعلام این روز به نام روز همبستگی با معلم رنجدیده فرزاد کمانگر،حمایت خود را از این آزاد مرد به نمایش بگذاریم وتا لغو حکم اعدام وی،از پای ننشینیم.روز ۱۲ اردیبهشت(روز معلم )را روز همبستگی با فرزاد کمانگرمی نامیم واز همه وبلاگ نویسان آزادی خواه و آزاداندیش می خواهیم برای حمایت از فرزاد در این روز اسم وبلاگشان را به ۱۲ اردیبهشت روز همبستگی با فرزاد کمانگر تغییر نام دهند.حمایت خودرابانوشتن کامنت دروبلاگ ماوقراردادن لوگو دروبلاگتان اطلاع دهید.باسپاس بیکران

  30. و شاید که نوایت از پس ان کلبه لب مرداب بیاید … ان وقت که من از پشت بام زندگی پرتاب شدم تو کحا بودی تا سوز ببیند ان کس که ندید. خوشهالم که ماندی در دلم ……….

  31. سلام. راستی از دور دوم مسابقه قلم زمانه چه خبر؟ نکند با آن افتضاحی که بالا اومد و سه نفر از نزدیکان تون جایزه گرفتند قید اون رو زدید؟

  32. سلام استاد
    چقدر از اینکه می توانم برای شما حرف بزنم خوشحالم
    خیلی دیر اومدم نه؟
    ولی میگم که سال نو افکار نو و نوشته های نو در سال جدید مبارک
    خیلی دوست دارم کلبه محقر عسلستان رو با قلم توانایتان نورباران کنید

  33. سلام آقای معروفی عزیز…خوب هستین؟ من مهلا هستم دوست مهرگان شماره جدیدشو ندارم…خیلی وقته ازش خبر ندارم وبلاگشو به روز نمیکنه ای میل هاشو هم نمی خونه…اگه براتون زحمت نیست بهش بگین با من تماس بگیره…بهتون هم عید و تبریک میگم هم کتابتون که جزو آثار برگزیده سال شده…که این رمان از اول هم برگزیده و تک بود…ممنون
    ————————————————
    مهلای عزیزم
    با مهرگان که به گذشته برمی گردم، نیاوران است و شما دوتا که یا دارید می آیید، یا می روید. پارک خلوت جلو خانه ی شما، یا …
    به مهرگان می گویم بهت زنگ بزند.
    لطفا شماره ات را با ای میل برام بفرست.
    به بابا هم سلام برسان.

  34. سلام
    کاش از خواب بیدار نمی‌شدی
    تا ببینی که نور فقط وسط میدون پیدا می‌شه
    لای ماشینا بین لاستیکای سیاه و دود
    شاید روی ویلچر یا پیاده، تنها
    تا بفهمی برای نور شدن باید بیای وسط میدون
    تا بفهمی که نور فقط تو تاریکی دیده می‌شه
    افراد همیشه با چیزای خاصی معنی می‌شن مثل صادق هدایت با بوف کور
    عباس معروفی هم یعنی سمفونی مردگان
    هر وقت اسم سمفونی مردگان می‌یاد یاد برادر مردگیم میفتم یاد سرما و آب یخ زده و طنابی که دور گردنمه
    در پناه حق

  35. سلام استاد.
    خسته نباشید.
    تو این یک سالی که از دیدن شما می گذره سعی کردم از مباحثتون استفاده کنم و داستان نویسی رو شروع کنم.
    خیلی ننوشتم ولی یه چند تایی می شه
    خیلی دلم می خواد نظرتون رو بدونم.
    راستی بی صبرانه منتظر چاپ کتاب شعرتون هستم…چرا چاپش نمی کنید؟؟؟
    کاملا مخصوص به کجا رسید؟
    داستان من را اینجا بخوانید: tahmineh77.blogsky.com

  36. دلتنگ گردون شده ام . ای کاش خط نوشته ای از شما داشتم .
    دوستتان دارم و دلتنگم برای بودنتان و فعالیتتان .

  37. سلام
    مشخصا آسمان هر جا همین رنگ است و دلتنگی تنها نصیب آدمی
    ما
    ایستاده بودیم و تولدت راتبریک می گفتیم به هم
    دیگر نبودی
    موفق باشیدو شاد

  38. سلام استاد می بینم در وب دوستان وب شما نشان می دهد ابدیت شده ولی من ابدیت جدید شما را نمی بینم /موفق باشید

  39. رفتم نشر ققنوس . همه چیز یک طرف آن نسخه چاپی جلد سبز هم یک طرف. از بس خبرش پیش خودم ماند غمباد گرفتم. نتیجه اش امیدوارم مثل فریدون نشود. همیشه دلم میخواهد کتابهایت را از روی قفسه کتاب فروشی بردارم نه اینکه از اینترنت دانلود کنم. امیدی به این بی مروتها نیست. باید صبر کرد شاید دوباره بشود کرکره ی این کشور را داد بالا.

  40. سلام
    میگریم و میگویم
    دلم تنگ است برای ایرجی که هرگز در عکس نبود
    برای آیدین زمانی که بوی بشر اولیه به مشامش رسید و توان راه رفتن را از دست داد
    برای سورملینا زمانی که می گفت آلبالو
    برای حسینا و تمامی لحظات انتظارش در کافه
    برای نوشا و بوی خاکی که از شالگردن می آمد
    برای زن روی جلد قلمدان که من بودم که خود من بود تمام من
    برای تمام لحظاتی که عباس معروفی برایم ساخت
    برای تمام زندگیم که ایرج را همه جا کم دارد
    استاد عزیزم تمام خاطراتم لبریز از حضور شماست نه تنها تمامی آثارتان بلکه هر کتابی را که در رمانهایتان نام برده اید در مسیر مطالعاتم قرار دادم تا به شما نزدیکتر باشم
    و اینروزها میترسم که جابر اورخانی تهدیدش را به واسطه ی کسوف، عملی کند برای تمام کتابهایم میترسم برای یادگارهای شما و یادگار آیدین،یادگار ایرج
    عجب سال بلوایی است امسال
    همه چیز با یک توهین شروع شد جایی که خوبان را از دست دادیم
    به خاطر زیبایی ها یتان به خاطر رویاهایتان و به خاطر زندگی تان ممنون
    —————————————
    نمی دانم چه بگویم.
    فقط ممنونم. و این که کارم سخت تر می شود برای کارهای بعدی.
    امیدوارم بتوانم.
    عباس معروفی

  41. خسته ام استاد!
    تو را به جان شاپری قصه ها،
    بنویس که کسی دست مسیح را خواهد گرفت!
    بنویس که منجی در راه است!
    استـــــــــاد
    بگو که روزگار همیشه سیاه نخواهد ماند
    بنویس….
    بگو…..
    که غرق در ناامیدی ام این روزها!
    .
    .
    .
    .
    ….. و زنبورها گل ها را هم نیش می زنند دیگر……

  42. سلام استاد عزیز
    آیدین… مرا مسحور خود کرده… درد و رنجی که کشیده…
    نمیدانم من بد جوری در فضای آن وقت ها غرقم.
    در عرض یک روز خواندمش…!
    چقدر دل انگیز بود.
    انگار من از پیش آیدین آمده ام. انگار دیده ام که چه بر سرش آمده
    و آن روز که اتاقش را جابر سوزاند…!
    بدترین خاطره ی من هم همان است. شاید هم خواندن خبر خود سوزی آیدا… شاید هم…
    یا حق!

  43. دارم میسوزم, به جرم زن بودن… مثل آیدای آیدین… او با آیدین, من بی آیدین… لحظه هایی توی زندگی میرسه که آدم نبودن رو ترجیح میده… باز براتون بغضم رو آوردم…معذزت استاد اما جایی برای فریاد نیست…امیدی نیست نه به مسیح, نه مهدی و نه امثالهم که سالهاست خاکستر شدیم….میدان های اینجا هم تماما نور است, اما نوری از قعر دوزخ….

  44. aghaye maroufi delam gerefte delam kheili gerefte.shoma ham ke nistin.bayad beram aidino peyda konam bahash dard o del konam.oon harfamo mifahme.aghaye maroufi delam kheili gerefte kojaiin ?…v

  45. سلام
    وبلاگتون خیلی خوب و عالیه
    میتونم بگم یه جورایی خاصه
    یعنی با وبلاگهای دیگه ای که تا حالا دیده بودم فرق داره
    واسه همین نظرمو جلب کرد
    در کل باید بگم خیلی عالیه
    امیدوارم موفق باشید…

  46. سلام آقای معروفی عزیزم! یه داستان کوتاه . همین
    خیانت
    در را که باز کردم کله‌ی مردی را دیدم با صورتی نتراشیده و نخراشیده روی تنه‌ی زنم. چشم‌های سیاه درشت‌اش خیره شده بود بهم. لپ‌های گوشتی‌اش آویزان شده بود دو طرف صورت‌اش. سبیل پُر‌پشت‌اش تاب داده شده بود طرف پایین و غبغب زیر چانه‌اش آخرین نشان این مرد غریبه بود. کله‌ای بزرگ و مردانه روی تنه‌ی شکیل و زیبایِ زنم. مانده بودم چه صدایش کنم. حرف‌ها در دهانم ول می‌گشتند و به خود می‌پیچیدند؛ راهی می‌خواستند به بیرون. لبانم را اندکی باز کردم و هجوم کلمات تبدیل شد به سلام عزیزم! با دست زنانه‌اش سبیل مردانه‌اش را تاب داد و در حالی که بیتابانه سرش را به اطراف می‌چرخاند با صدای رگه‌دار مردانه‌ای گفت: لامسب آفتاب که نیست داره آتیش می‌باره، از فرق سر تا نوک پاهام خیس عرقه. هنوز کیف صورتی رنگ کوچک‌اش را به شانه داشت. رنگ ناخن سیاه و قرمزش را که از سفر برایش آورده بودم را زده بود روی انگشتان‌اش. اگر هیچ نشانی از زنم هم نبود همان بوی عطر لئوپارش که تمام اتاق را برداشته بود گواه بر وجودش بود. مانتوی تازه‌اش را پوشیده بود با کمربند سیاه پهنی که بالای باسنش می‌افتاد. سینه‌هایش را بزرگ‌تر نشان می‌داد این مانتو. کله‌ی مرد بیگانه امتداد نگاه‌ام را دنبال می‌کرد. با همان صدای مردانه‌اش در حالی که حرکت خاصی به ابروهایش می‌داد گفت: مرد حسابی شوهر که به کون و سینه‌ی زنش این جوری نیگا کنه وای به حال خلق‌الله. با انگشت‌های کشیده و نرمش شانه‌ام را هُل داد عقب و رفت طرف اتاق خواب. مانده بودم چه کنم. دیدن یک مرد نا‌محرم داخل خانه‌ات آن هم همراه زنت چیزی نیست که بشود راحت تحمل کرد. فکر مهمانی شب ناگهان میخکوب‌ام کرد وسط اتاق. تصور این‌که زنم با کله‌ی آن مردکه‌ی لند‌هور در را برای مهمان‌هایم باز کند دیوانه‌ام می‌کرد. تحمل دیدن چشم‌های از حدقه در‌آمده‌ی آن‌ها با دهن‌های بازشان را نداشتم و بدتر از همه اگر سؤال می‌کردند چه جوابی داشتم که بدهم بهشان. همه‌ی این‌ها به جای خود، توی رختخواب را چه کار باید می‌کردم؛ ناسلامتی شب جمعه بود. چطور می‌توانستم لب‌هایی را ببوسم که زیر خرواری از مو بود. مگر پلاستیکی را به سرش می‌کردم که دیگر تنِ زنم برایم آشنا بود و سرزمین فتح شده. اما آن صداهای ناخواسته را چه باید می‌کردم. حتم داشتم که نعره‌های جانگدازش تمام همسایه‌ها را بیدار می‌کرد. الان است که می‌فهمم گی بودن جزو ذات بشری نیست.
    صدای آب به خودم آورد. زیر دوش بود. ویارم گرفته بود در حمام را باز کنم ببینم از آثار زنانگی به جز سینه‌های برجسته چیزی در زنم باقی مانده یا نه. در یک لحظه در را باز کردم . زنم سریع دستش را روی سینه‌هایش گرفت. و باز برایم سؤال شد که چرا زن‌ها بیشتر از دیدن سینه‌هایشان شرم دارند تا آن‌جایشان. چشمش را به چشمم دوخته بود و چیزی نمی‌گفت. رنگ‌اش پریده بود. ترس را درش می‌شد دید. لب‌هایش می‌لرزید و سرّ نهفته‌ای پشت چشمانش پنهان بود. بالاخره حرف‌ها از کناره‌های لب‌های لرزانش خود را بیرون کشیدند، به خود پیچیدند و کش و قوس آمدند و وقتی رسیدند به من تبدیل شدند به کاری داشتی عزیزم؟!
    زنم بود. با موهای بلند شرابی، ‌ابروهای تاتو شده‌ی قهوه‌ای و چشمانی افسون کننده. بینی عمل شده‌اش به گوش‌های کوچک‌اش می‌آمد و چانه‌ی باریک‌اش صورتش را کشیده به نظر می‌رساند. و گردنش،‌ که نظیر نداشت.
    مرد غریبه رفته بود. با آب رفته بود. با شامپو و صابون رفته بود. دیگر نبود تنها ردی که از خود گذاشته بود جای سرخی دستانش بود بر سینه‌های زنم. برگشتم که بروم. رفتم. رفتم تا من هم کله‌ی زنی را بالای تنه‌ام بگذارم.
    امیر صادقی

  47. سلامی مستدام . . . در وبگردیهای روزانه و سرزدنهایم به خوابگرد یافتمتان . . . در کتابخانه کوچکتان در برلین… به هر حال خیلی اتفاقی نه از حافظ که از کلیات شمسی که در کنارم نشسته بود برایتان تفالی زدم! و این غزل با این مطلع آمد
    من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
    پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
    . . .
    روزهایتان نونوار.
    در پناه حق …

  48. آخ گفتی!چه لحظه های رعب آوری بود.تو هم بودی مگه.نمیدونی چقدر وزنم
    کم شده.من اون روز جون سالم بدر بردم.یعنی همش فیلمه.خدا عمریه داره
    با احساساته ملت بازی میکنه.هم خودش حال میکنه هم ما عبرت میگیریم
    مثل قضیه حضرت ابراهیم و اسماعیل.کسی کارش نمیشه.ولی خوب موهامو
    توصیف کردی..ایول.خوننده هات اگه منو به صورت نیم رخ متصور بشن ممنون میشم.

  49. استاد عزیزم همیشه خدا را شکر می کنم که به واسطه اینترنت فرصتی فراهم شده است تا با شما در ارتباط باشم . خوشحالی ام دوچندان شد وقتی که آموزش داستان نویسی تان را در رادیو زمانه دیدم . اما حاکمان ما که در همه جنبه های فردی و اجتماعی زندگی ما حضور دارند ، این شادی را هم از ما گرفتند . روزنامه هم میهن هم بسته شد تا لذت خواندن مطلبی از شما در روزنامه های میهنمان از ما گرفته شود .
    امروز از لینک ( آموزش داستان نویسی برای دوستانم در ایران) تمام ۵۳ بخش کارگاهتان را دانلود کردم . حیفم آمد چند خطی ننویسم و از شما تشکر و قدردانی نکنم .
    سلامتی و سربلندی شما را آرزومندم .

  50. سلام آقای معروفی
    رفته بودم کتابخانه ی دانشگاه دریا روندگان جزیره ی آبی تر را بگیرم. برای معرفی در مجله. سال بلوا را خوانده بودم. سمفونی مردگان را. و پیکر فرهاد. دریا روندگان جزیره ی آبی تر را که گرفتم دیدم عطر یاس را هنوز نخوانده ام. خیال می کردم کتاب مجموعه ای از همان داستان های قبلی است: برش های کوچک و آخرین نسل برتر که…

    سیزده یا دوازده سالم بود که خواندمش. یک کتاب کوچک جلد سفید بود با طرح زنی که به درنا می مانست کنار اهرام مصر و دری نیمه باز. صد بار خواندمش آقای معروفی. صد بار…
    سلام آقای معروفی
    رفته بودم کتابخانه ی دانشگاه دریاروندگان جزیره ی آبی تر را بگیرم. برای معرفی در مجله. دیدم که عطر یاس را نخوانده ام این همه سال. نشستم و خواندم. آب دریاها… منظره ی باستانی… و گهواره های چوبی را خواندم. و مثل همیشه از سیزده یا دوازده سال پیش، از وقتی که برای اولین بار آن کتاب کوچک جلد سفید را خوانده بودم دلم خواست که گریه کنم.
    ————————————————-
    کاش می شد کاری کرد که آدم ها به جای گریه، کمی هم بخندند و شاد باشند. کاش می شد.
    سلام خانم سیما رحیمی
    با احترام
    عباس معروفی

  51. سلام استاد معروفی
    در نمایشگاه کتاب تهران در غرفه ققنوس جایتان خالی بود !آنجایکی از غرفه داران داشت از „سال بلوا“برای یک خانم توضیح می داد.می گفت اتفاقات کتاب فرای زمان حال است و پیچیده!می گفت باید بخوانید آثار آقای معروفی را تا بدانید!من گفتم به اون خانم که اگر بخرید این کتاب را ازآن به بعد دیگر به سادگی به سوی رمانهای دیگرنمی روید.پیکر فرهاد بود ،سمفونی مردگان بود و پوسترکتاب های شما با عکس شما آن بالای غرفه کنار بقیه برگزیده های ققنوس. شما اینجائید در کنار ما ،همیشه بوده اید. کی باز اثرجدیدتان را می خوانیم؟چشم به راهیم.
    مرسی

  52. من اگه توی موقعیت شما بودم هیچ وقت اینکارو نمیکردم. ولی میخواستم بگم داستان آخری منو بخونید. … نخوندید هم مهم نیست.
    اینکه با کتاب سمفونی مردگان با من چه کردید رو شرح نمیدم… فقط میگم که خیلی ممنون.

  53. سلام . من دیر به جرگه خوانندگان داستانهای شما پیوسته ام اما خوشحالم که پیوستم و بی حضور جسمس تلاش در کسب عنوان افتخار آمیز شاگردی شما را دارم . چند داستان کوتاه از حقیر در وبلاگی که به آدرس قید شده است حاصل جسارتی است که در محضر اساتیدی چون شما نموده ام . خواندن نوشته ها توسط حضرتعالی ـ حتی اگر صرفا خواندن شما باشد برای من مایه فخر و مباهات است چه رسد بر این که چوب استادی شما را هم نوش کنم و درسی از محضر استاد کسب کنم . ارادتمند رضا حیدری

  54. سلام
    مدتها بود از شما خبری نداشتم » یعنی غم نان نمیگذارد که به دلمشغولیهایم بپردازم .
    در نمایشگاه کتاب جای خالیت را حس کردم جای خالی بسیاری از نویسندگانی که دیگر نیستند چه در وطن چه در دنیا در این احوال بودم که در شبکه صدای آمریکا دیدمت و چقدر دلم برای لحظه ای فشردن دستانت گرفت . یاد مجلات آرشیو کرده گردون افتادم یاد کارت پستالی که در نوروزی برایم فرستادی یاد سالی که در بزرگداشت جلال به شهر ما قزوین آمدی و من تازه سمفونی مردگان را خوانده بودم و بادهانی باز و چشمانی شوق آلود نگاهت میکردم .
    هرجا که هستی موفق و سلامت باشی

  55. استاد معرفی
    سلام بیش هرچیزنمیتوانیدباورکنید حدوحدودخوشحالیم رااز حضورشمادربرنامه ی شباهنگ تلویزیون صدای آمریکابه راستی که خالق سمفونی مردگان وپیکرفرهادجزاین هم نمیتواند باشدبیان شیریت شمادراعتراض به سانسورموجودرا کلمه به کلمه بیاددارم دوستانم را خبرکردم گردهم آمدیم ودربازپخش مجددبرنامه دوباره آن را دیدیم ولذت بردیم من دبیر ادبیات یک شهردورافتاده ی وطنم _ای وطن!!!_نزدیک یک سال است که وبلاگ شمارا به وبلاگ خودم لینک کرده واز شما بهره ها برده ام آدرس وبلاگم را برایتان میگذارم داشتن یک کامنت فقط یک کامنت شما میتواند مرا خوشحال کندموجب خرسندی خاطرم میشودالبته اگر هم این کاررانکنید سرسوزنی ازارادت من نسبت به شما کم نمیشود
    دوستتان دارم
    با ادب احترام واشتیاق فراوان

  56. مگر اینکه از پشت جعبه جادو شما را ببینیم استاد…
    قاطع و برنده تو آن شکوه پاره پاسخی به هنگامی که اینان همه نیستند جز سوالی خالی به بلاهت

  57. سلام مرد جان…
    این روزها اگر هوا آفتابی آفتابی هم که باشد به دل ابر گرفته من چه.؟؟؟؟؟
    این روزها از همیشه بیشتر گم شدم….
    و ببین چه کودکانه می گریم در این شلوغی بازار مکاره…
    دنبال گوشه چادری ام برای گرفتن…
    می بینی مرد جان…؟؟؟توقعی نیست از دستی که به سویم دراز شود و قصد نوازش داشته باشد….
    گمم استاد….

  58. استاد خوبم
    سلام
    نمی دونید چقدر خوشحال شدم که شما را در برنامه زنده صدای آمریکا دیدم .
    افسوس که نزدیک ما نیستید . برلین کجا و تهران کجا ؟؟///
    ولی بالاخره یک روزی اتفاقهای خوب خواهد افتاد . منتظریم .

  59. مسیح ….. مذهب………..
    به همه آقایونی که به بهشت میرن تبریک مگم
    بخاطر حوریان و زنان باکره ی بهشتی که به شما ها مژده داده شده است !!
    اون دنیا این دنیا همش کالاییم و بس
    از منهم گرفت دلم

  60. سلام
    میدانید آنقدر سمفونی مردگان را دوست دارم که تا چند سال میترسیدم که کتابی ازشما بخوانم و تمام خوشی آن شاهکار ازسرم بپرد میترسیدم که دیگر نتوانید انقدر استادانه بنویسید ولی دیشب بعد از کلنجارهای بسیار با خودم سال بلوا را خواندم و افسوس یکسالی را خوردم که این کتاب گوشه کتابخانه من بودومن جرات نزدیک شدن به انرا نداشتم
    تشکربسیارمرا بخاطر لحظات زیبایی که به من هدیه دادید پذیرا باشید

  61. nemidoonam motale‘ hastid ya na! ke:
    shahre ketab e markazi vaghe‘ dar khiaban e hafez e shomali, nabsh e zartosht, dar hale hazf shodan hast,..
    bana be moshkelati ke bar sare jaa o makan dar sazman e ITC shahrdari darad.. dar e sahre ketab ta avakhere ordibehesht maah baste mishvad.
    che kesi pasokhgoo e jama’at e farhang doost va in kaastiha khahad bood!!!
    khahesh mikonam, dar gozareshat va khabarha e khodetoon in matlab ro begonjanid, ta hame ba ham dar sadad e raf’e in moshkel bar-aayim..
    vay az khesarat e mali o ma’navi e in hame ketab o CD o mahsoolat e farhangi hame yekja!!

  62. سلام
    تو دانشکده ی ما بچه ها دارن کتاب میخونن و نقد میکنن
    و سمفونی مردگان که کتاب محبوب همه بود این هفته نقد شد
    میتونید نظر چند تا جوون رو راجع به کتابتون بخونید
    ممنون

  63. سلام معروفی عزیز.
    یه داستان جدید دارم.
    خیلی خوشحال میشم اگه یه نگاهی بهش بندازی.
    نظرت واقعا برام مهمه.
    داستان کوتاهه. زیاد وقتت رو نمیگیره.
    دوستدار تو پویان

  64. سلام آقای معروفی
    خسته نباشید.
    چرا من هرچی میام به این وب سر می زنم و بعد دستمو می زنم زیر چونه از پنجره وبلاگم بیرونو نگاه می کنم تا شما بیایی خبری ازتون نیست! می ترسم یه روز نگاهم توی اون راه خشک بشه و …

  65. سلام
    خسته نباشید
    روزهایمان هر چقدر هم که نورانی باشد در سیاهی مطلق است.
    و نوری که در سیاهی جز مرگ راهی ندارد
    وای که باران صدایش را تکرار نکرده عبور کند
    ————

  66. به عباس معروفی عزیز
    با تشکر به خاطر یکی از پست های وبلاگش
    – من من!
    – تو تو!
    – کشیدم!
    – کی را؟
    بوی جوراب نشسته می آمد.
    دویدم وسط حیات. “ بچه ها منم بازی؟“ سرم دعوا شد. „سمیه باما!“
    “ نخیر قبول نیست. با ما باید باشه!“
    بازی شروع شد. مرتب می بردیم. چه خنده ای می کردیم. چه کیفی داشت خدایا. مادرم داشت ظرف می شست. گفت: خسته شدی نون پنیر سبزی هست.“ چه بوی جوراب نشسته ای می آمد فکر کردم همه چیز که تمیز است. وخندیدم دور بعد هم بردیم.باد صورتمان را قلقلک می داد. دور آخر بودیم سنگ را انداختم و یک لنگه پریدم روی مربع اول. مادرم آنطرف لبخند می زد و می گفت :“ خسته نشدی؟“
    – تو چرا هیچوقت نمی خندی؟ چرا این همه انرژی منفی داری؟
    · ولی من که می خندیدم. سرم را برگرداندم. کسی نبود. مادرم هنوز آنطرف بود. پریدم خانه ی دوم.
    – حوصله ی آدم را سر می بری!
    – قبول نیست باید بازی بعدی طرف ما بازی کنی!
    – هیچ کسو ندیدم اینهمه مثل تو پر اخم باشه. آدم مأیوس میشه وقتی تو رو می بینه.
    خواستم بگویم من که می خندم. من که اینهمه خوشحال و پر انرژی هستم. کسی انگار دو دست خشن دور دهانم گذاشت و فشار داد. پایم تکان خورد و سنگ افتاد بیرون. سوختم!
    – هی! ما بردیم و ما بردیم چلو کبابو ما خوردیم!
    – تقصیر تو بود که ما باختیم دیگه حق نداری باهامون بازی کنی!
    چشمم به آینه افتاد. وحشتم گرفت. وای خدایا من کی اینهمه بزرگ شده بودم؟ “ بچه ها تورو خدا نرین وایسین منم بیام!“
    – ولی تو دیگه باختی!
    چقدر خسته و گرسنه شده بودم نگاه کردم طرف مادرم. ولی مادرم نبود. روبرویم روی میز پر از پرونده بود. چقدر کار داشتم! این همه پرونده؟ چه دلهره ای داشتم. یک چیزی پیشم نبود و اصلا یادم نمی آمد چی! مثل وقت هایی که می رفتم مدرسه و هی دفتر فارسی را جا می گذاشتم. انگار یک چیزی را جایی جا گذاشته بودم
    صدای بچه ها دورتر و دورتر می شد. خواستم بگویم:“ بچه ها منم بازی؟“ پرونده ها ورق خورد و گردشان افتاد توی گلویم و من فقط سرفه کردم. دور و برم پر از ظرف و جوراب نشسته بود.

  67. آیت الله های دزد:
    ببینید بیخودی ملاها قاتل و آدمکش نشدند. به سخنان دبیر کمیته تحقیق و تفحص قوه قضائیه گوش دهید و زاز زار گریه کنید :
    http://www.archive.org/details/efshaghari
    آیات عظام امامی کاشانی، یزدی، مصباح یزدی، ناطق نوری، فلاحیان، علم الهدی، واعظ طبسی، خزعلی و دیگران… غارتگران این مردم بدبخت آخوندزده…
    http://manshoma.wordpress.com

  68. من برای تحقیق راجع به یک نویسنده معاصر شما را انتخاب کردم.حالا میخواهم داستان عطر یاس از مجموعه دریا روندگان جزیره آبی تر را نقد کنم.کمک می خواهم.لطفا به من ایمیل بزنید.

  69. فکر کنم تو میدونی که چی مینویسی،منم وقتی تنهام همینطوری مینویسم
    باور کنی یا نه یکنفر اینجاست که داستانهای تو زندگیه واقعیشه،من اینجوری زندگی رو میبینم.اصلا تو چطوری اینارو میدونی…؟!چیزایی که مال منه!دلم می خواد ازت خواهش کنم که نزاری موهام بیشتر از این سفید شه ،کمکم کنی،ولی زود یادم میاد من و تو فقط تو قصه هاییم .بیرون خبری از ما نیست.به زودی همدیگه رو می بینیم.زنده بمون،

  70. سلام میدونی چرا همیشه ما فکر میکنیم که ……………..
    راستی ما به چی فکر میکنیم؟………………..

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert