یکی دو روز آخر هفته را با رضا علامه زاده گذراندیم، پر و پیمان. مدت ها بود که می خواست بیاید برلین که جور نمی شد. هزار کیلومتر باهم فاصله داریم، از هلند تا برلین، و سرانجام جمعه پانزدهم آگوست خودش را رساند. شنبه هم اداره ی کلاس داستان نویسی را به او سپردم تا در خاطره ی همه ی بچه ها ثبت شود که یک روز از این دوران را با فیلمساز و نویسنده ی برجسته ی تبعیدی وطن مان گذرانده اند.
رضا علامه زاده نیاز به معرفی ندارد، فقط مختصر بگویم که تا کنون بیست و دو فیلم ساخته است: «حرف بزن ترکمن»، «شب قبل از انقلاب»، «جنایت مقدس»، «موج و آرامش»، «مهمانان هتل آستوریا» ، «دست نوشته نمی سوزد» و چند فیلم کوتاهش را بسیاری از ایرانیان می شناسند. فیلمی هم می خواست بسازد با عنوان «وصیت نامه ی ققنوس» که آنهمه جنجال براش درست کردند و اگر قدرت می داشتند حکم قتلش را هم صادر و اجرا می کردند که چرا علامه زاده می خواهد فیلمی از شاملو بسازد، او را سوار ماشین کند، ببرد یوش، کنار مزار نیمایوشیج و الی آخر. اتهاماتی در چند اعلامیه براش کوک کردند که همان موقع هم به خودش گفتم: «مجموع آن آدم ها برای خراب کردن تو دو سه نمره کوچک اند.»
فیلم نامه اما به وسیله نشر گردون در آلمان به چاپ رسید و هرکس آن را خواند گفت که با خواندن فیلم نامه، فیلم را دیده و در معیت شاملو سفری هم به شمال ایران داشته است. و من کیف می کردم که می دیدم رضا می درخشد، و پای هنر و ایجاب و معرفت کم نمی آورد. چند وقت پیش هم شنیدم که این کتاب در ایران به وسیله نشر کاروان به چاپ رسیده است.
رضا علامه زاده دو رمان هم دارد: «غوک» و «تابستان تلخ»، «آتبوم خصوصی»، دو مجموعه داستان، و یک مجموعه گزارش و تحقیق از زندان های کا.گ.ب. این یکی «سیاحت نامه ی محرمانه» چهار گزارش درجه یک از چهار چهره سرشناس ادبیات روسیه است: ماندلشتام، ایزاک بابل، بولگاکف، و پلاتونف، قربانیان استالین، شاعرکش نامدار قرن. گرچه ژدانف و استالین دیگر نیستند، اما اندیشه ی آنان گاهی از جاهایی بروز می کند، مثلا از نظام های ایدئولوژیک، و کسانی که در گتوهای قبیله ای گرفتارند.
رضا بلند پرواز است، عقاب است، و پریدن در سطح مثل کلاغ به کلاسش نمی خورد. یک روز کردستان عراق، یک روز اورشلیم، روزی دیگر کوبا.
در مدرسه سینمایی کوبا که گابریل گارسیا مارکز بنیانش را گذاشته، در کنار مشهورترین هنرمندان امریکای لاتین سینما تدریس می کند. اولین هنرمند یا عقاب ایرانی است که به زبان اسپانیایی و انگسیی در چند دانشگاه و به ویژه مدرسه ی سینمایی کوبا شاگرد تربیت می کند تا موقعیت و اضطراب های بشری را تصویر کنند، تا انسان حتا یک گام به خوشبختی نزدیک شود، راهش به کلی جداست با کسانی که بشریت را به گورستان هدایت می کنند. درفیلم «دست نوشته نمی سوزد» و کتاب «سیاحت نامه ی محرمانه» این پیامش را برای ما به یادگار گذاشته است.
رفیق با معرفتی است، با احساس، مهربان، مدرن، و شهری که چون دستش در هنر پر است اهل حسادت و بخل و دودوزه بازی کردن و بقیه مشکلات برخی از ایرانی ها نیست. اولین بار او را در سال ۹۶ دیدم. آن روزها تازه از ایران گریخته بودم و در خانه هاینریش بل مهمان بودم. یک روز رضا علامه زاده و نسیم خاکسار لطف کردند و به دیدنم آمدند.
این بار هم رضا همت کرد و به برلین آمد. حرف زدیم، خندیدیم، داستان خواندیم، شنیدیم، و حلقه ی ما که اینجاییم دو روز زیبا را با او طی کردیم. در فرصتی کوتاه توانستم او و رفیق دیگرمان مجید را با ماشین در برلین بگردانم. مجید مدام بهانه می گرفت و هوس سوسیس آلمانی می کرد. من و رضا هم از این توفیق اجباری نصیبی بردیم، و تا توانستیم خوردیم. رضا صبح ها زودتر از همه بیدار می شد، خانه را روی سرش می گذاشت و یکی یکی همه را بیدار می کرد. برای بیدار کردن من اما با کاسه ای آب می آمد: «بریزم یا خودت پا می شی؟»
«نریز، نریز، تو رو خدا نریز، پا می شم.»
زندگی و شور شروع می شد. نمی خواست وقت مان در خواب تلف شود. حالا او به هلند برگشته است، به کنار پنجره می روم، صدای خنده هاش در گوشم است. دارد سربه سریکی می گذارد، یا دارد از یک فیلم حرف می زند؛ نه، دارد خاطراتش را از سفری دور و دراز تعریف می کند. به راستی این جوان عاشق ایران که پنجم آبان هشتاد و دو پا به شصت سالگی می گذارد، چرا مرا یاد ایرج می اندازد؟ ایرج رمان «فریدون سه پسر داشت».
از هر کتابی حرف بزنی، او خوانده است، اینهمه فیلم دیده، اینهمه شاگرد تربیت کرده، اما همه چیز را زندگی کرده، گویی با سرانگشتانش زندگی را حس کرده و از خود یک هنرمند شریف رند درویش ساخته است که هروقت او را ببینی می گویی:
«هر کو نکند فهمی زین کلک خیال انگیز
نقشش به حرام ار خود صورتگر چین باشد».
امروز راضی اش کردم که به حلقه ی ملکوت بپیوندد، و در وبلاگش برای همه بنویسد، از خاطراتش بگوید، از سفرهایش، از کارهایش، و در حلقه ی جوانان وطن بنشیند که خود صفایند. و دیگر اینکه قرار است رضا مرا یک بار به کوبا ببرد. حالا کی؟ امسال؟ سال آینده؟ یا هر وقت که شد.
12 Antworten
سلام آقای معروفی
امید که خوب باشید
سلام بر عباس معروفی! امیدوارم که حالت خوب باشد.اگر چه که این اولین بار است که من وبلاگت را می بینم اما به هر حال خوشحال هستم که می بینم هنوز فعالی.تو را که ندیده ام اما پدرم هنوز دوستت دارد و من خودت را و سمفونی ات برای مردگان را. امیدوارم که باز هم شاهد کارهایی قوی و در خور نام تو باشیم.اما بگویم که از رمان فریدون سه پسر داشت اصلآ خوشم نیامد و تا حدودی ناامیدم کردی.به نظر می رسد در این رمان هیجانات خصوصی و شخصی خودت بر همه چیز سایه انداخته و به همین خاطر هم دست و پای خودت را کاملآ بستی.هر چیزی را اجازه دادی که وارد فضای رمان بشود.به هر حال برای این کار هنوز جای بحث هست.خوشحال می شوم که با هم در تماس باشیم.در ضمن نمی دانم شماره ای از نشریه ما را دیده ای یا نه؟( هنگام).به امید دیدار…
سلام
عباس من می خواهم بهت لینک بدم اجازه هست………
در ضمن بعدم هم سوالی ازت دارم …. شاید ناراحت شوی اما بهتر است جواب بدهی …… آن هم کامل کامل…
فعلا…….
چه کسی یکتا مرکز نیمچه فرهنگی سنگسر را به تعطیلی کشانده است.؟ فرزندان خان بزرگ!!!!!!!! عجبا قصاب و جلاد سیاه دره، هم دست خون آشام رژیم پهلوی، چماقدار شاه ، غارتگر اموال رعیت سنگسری و……. اموالش چه حرمت و وجاهت قانونی یافته که وراثش در پناه قانون! تنها کتابخانه شهر را می بندند. به کجا باید شکایت برد؟ با کی باید درد دل کرد؟
عزیزم،
همه ی این تصاویری که دادی برایم آشناست. همه ی این آدم ها دست در دست همدیگر دارند مملکت را با آدم هاش شخم می زنند. کمی صبور باش و کار فرهنگی بکن. بخوان، بخوان، بخوان، و گاهی بنویس. در سال بلوا یادت هست؟ آتش زدن کتابخانه ی گل های جاویدان یادت هست؟ برپا کردن دار و…
دار سایه ی درازی داشت، وحشتناک و عجیب…
قربانت – تا بعد.
عباس معروفی
نوشته دو رزو شیرین با رضا علامه زاده شباهتی فاحشی به دنیای ذهنی عین الله باقر زاده خودمان دارد
خبر اینکه با دوستت در وزارت اطلاعات ایران تماس گرفته ای و درخواست برگشت به وطن را دادی در سایت مهدیس خواندم . آخرش معلوم شد تو هم از خودشونی !
سعید خان
مهدیس و هفت جد ّّ آباد تو ، به قول معروفی : چند شماره کوچکند ، که بخواهند ، عظمت وی را زیر سئوال ببرند . سعید جان کتاب بخوان ، از کتابهای معروفی و یا هر کس دیگری بخوان ، فقط یاد بگیر که انسان باشی و وجود بی وجودی چون تو ، هنوز کوچکید ، چشم به راه بازگشت معروفی بمان !
سلام عباس معروفی
هنوز کتاب هایت را نخوانده ام. راستش را بخواهی اصلا وقت خواند ندارم. نمی دانم چیست این حسی که مرا گاهی اینجا پای حرف های تو می کشاند. راستی اینجا هنوز بر همان مدار می چرخد که می گشت. هنوز انسان را ارج نمی نهند و…
سلام آقای معروفی . هر چه منتظر ماندم نیامدید. دوباره مزاحم شدم.
سلامی دوباره..
Querido Reza
me gosta hablar de cine y de Cuba y de litratura, especialmente de Gabriel Garcia Marquez. hija de TETE ( Ernesto Che Gevara ) esta aqui , en Sydney.
hast loego,Mahmoud Dehgani