———–
در آکادمی داستان و رمان گردون، حسین امیریعقوبی یکی از بهترینهای من است؛ یکی از امیدهام در ادبیات داستانی ایران، یکی از داستاننویسانی که در هر جلسه یک جایزه از دست من میرباید. کپیکار و پختهخوار و ولنگار نیست. خوشفکر و باهوش و خیالپرداز است. دقت و جسارت و نوآوریهاش را دوست دارم.
من وقتی هجده ساله بودم به این زیبایی نمینوشتم. حسین هجده ساله تکنیکهای داستان و رمان مدرن را یاد گرفته که تصویری بنویسد؛ تصویری و موجز. به او گفتم: اگر تو نثر و تکنیک و ادبیات مرا ارتقا ندهی تکامل دروغی بیش نیست.
چلچله
حسین امیریعقوبی
«یکی، دو تا، سه تا، نوک زد. یکی، دو تا، سه تا…»
پرید کنار پای زنی که ایستاده بود کنارِ چرخِ اسماعیل آقا.
«یکی، دو تا…، اِ، آقا اسماعیل، چرا پروندیش؟»
آقا اسماعیل شکمش را به زحمت از پشت چرخش در آورد. شاگردِ مشدی قصاب میگفت هفت ماهه آبستن است. به من که رسید، با پاش محکم کوبید به پشتم: «گمشو اونور، نَکَره.»
رفتم ایستادم وسط کوچه. نگاهی به شاخههای زیرفونِ بزرگِ بازارچه انداختم: نشسته بود آنجا. آقا اسماعیل ایستاد کنارِ زن، و دستی به سیبیلش کشید. زن با مشدی قصاب حرف میزد. انگار میخواست بزند زیر گریه: «تو رو خدا آقا، یعنی ندیدینش؟ فقط پنج سالشه… حتما دیدینش…»
مشدی قصاب صداش را کمی بلند کرد: «آبجی، از صبح ده بار پرسیدهی، هیشکی ندیده با بچه اومده باشی، قلوگاهتو هم که برات میکشیدم، تنها بودی، برات چند تا استخون هم گذاشتم، همینجوری.» و دو دستش را در هوا بالا آورد: «دروغ میگم آقا اسماعیل؟!»
آقا اسماعیل، شانههاش را بالا داد: «نه والا!»
بغض زن ترکید و دودستی کوبید به سرش. بعد نشست روی جدولِ کنار بازارچه: «استخون میخوام چکار؟ گوشت میخوام چکار؟»
رفتم آنطرف، کنارِ چرخِ داوود. داد میکشید: «بامادور، بامادوری تازه و ارزون.»
گوجهها زیر آفتاب، قرمزِ قرمز بود. داوود برگشت طرف بابک. او هم داد میکشید: «سیر، سیر، دوای درد مومن، بیا ببر که تموم شد…»
داوود دو کلاس از بابک کوچکتر بود، با چشم، چرخِ بابک را که زیر سایه بود، نشان داد و گفت: «الاغ! بذار امروز من بچینم تو سایه، سیرایِ تویِ پفیوز که چیزیش نمیشه.»
بابک محلش نگذاشت، هیچوقت نمیگذاشت. بازارچه خلوت بود، ولی همان یکی دو نفری هم که رد میشدند، نمیگذاشتند از بالای درخت پایین بیاید. مشدی قصاب نگاهی به اهل بازار که دورش جمع شده بودند انداخت و گفت: « پلیس خبر کنیم؟!»
زن، دستهاش را ستونِ سرش کرده بود و آرام «وای، وای» میگفت.
یکی از لای جمعیت گفت: «خودش چرا خبر نکرده؟! ها؟ چی میگه؟!»
«هیچی نمیگه، میترسم چیزیش شده باشه، کسی میشناستش؟!»
دو سه نفری گفتند: «نه.»
«نه واللا، ولی تنها بود، بچه نداشت که!»
«اگه داشت حداقل یکی میدید.»
لابد او دیده بود؛ با آن چشمهایِ سیاهِ قدِّ نخودش. ننه جان میگفت همه چیز را میبینند، از هر چیزی هم خوششان بیاید، آن را میقاپند. آن سال هم که بچهی شش ماههی دایی توی خواب مُرد، ننهجان به دایی گفت: «غصه نخور ناصر، بچهی اول سهمِ چلچله ست!» و بعد بغلش کرد و سیر گریه کردند.
شاگرد مشدی قصاب نشست کنارم: «تو چی میگی خان اوغلان، پسرشو دیدهای؟» با سرش زن را نشان داد. ناگهان زن از جاش بلند شد، جیغ کشید و به سرش کوفت: «وای فرهام کجایی…؟ به خدا خودم موهاشو شونه کردم، خودم پیرهن یشمیشو تنش کردم… دم آینه بوسش کردم…»
همه کمی عقب رفتند. آقا اسماعیل داوود را صدا زد: «بدو اَنتر، بدو از سر خیابون یه مامور بیار…»
چند تا زنِ چادری زنبیل بهدست جمع شده بودند دورش. یکیشان نشسته بود و بازوش را تکان میداد. یکیشان هم میخواست نام و نشانی ازش بگیرد. لای جمعیت همهمه افتاده بود. مشدی قصاب داشت به یکی میگفت: «نه واللا، بچهای نبود… نه آقا… نمیدونم چشه، ولی بچهای در کار نبود.»
شاگرد مشدی قصاب سقلمهای بهم زد و گفت: «با تو بودم نکره،… تو ندیدیش؟»
«من؟ چرا، چرا دیدمش، سه تا سه تا میپرید جلو.»
یک دفعه از جاش جست: «کجا دیدیش کرهخر؟!»
«همون جا بود، اون ورتر. الانم…»
مهلت نداد حرفم را تمام کنم. دوید سمتِ مشدی قصاب: «مشدی قصاب، مشدی قصاب! خان اوغلان میگه بچه رو دیده…»
همهی چشمها چرخید سمت من. زن، بیحرکت نشسته و سرش را پایین گرفته بود. آشکارا میلرزید. مشدی قصاب کمی جلوتر آمد: «کجا؟ کجا دیدیش؟»
«کیو؟»
سیاهی چشمهاش لرزید و داد کشید: «بچههه رو دیگه کرهخر، کجاست؟»
«بچههه؟! بچههه… بچههه رو چلچله بُرد…»
…
پایان | مهر ۱۳۹۷
سه سرباز
حسین امیریعقوبی
دودِ سیاهی، آرام و سنگین بالای شهر یله شده بود. سه سرباز داخل کوچه شدند. سربازِ میانی ستوان بود و سیگاری به لب داشت. وقتی پک میزد گُلِ سیگارش سرخ میشد. در جایجای کوچه، آتشی لهیب میکشید و روی دیوار نوشته بودند: «جِئنا لِنَبقی.»
از دور صدایِ گنگِ فریادی میآمد.
سربازی که جلوتر میرفت، دستی به ریشِ سرخش کشید و با سرش وسطِ کوچه را نشان داد: جنازهای دمر، کنارِ یک ماشین جگوار یشمی افتاده بود. نزدیک جنازه شد و با سرنیزهی تفنگش ضربهای به آن زد. سربازِ آخر، که جوانتر بود، عرق پیشانیاش را با آستین پاک کرد. ستوان پکی به سیگارش زد و با نگاهش جنازه را نشان داد.
سرباز اول جنازه را برگرداند. دختری با چشمهای عسلیِ باز، انگار که همین حالا مرده باشد، زل زده به ماه، نگاه از آسمان برنمیداشت. ستوان اشارهای به سرباز اول کرد. او هم دستش را برد زیرِ شالِ سبز رنگِ دختر و گردنبندِ مرواریدش را یکضرب کشید. دانههای مروارید کف کوچه پخش شد.
ستوان داد زد و فحش داد. دانهها را جمع کرد ریخت توی جیبش. بعد به راهشان ادامه دادند. سرباز جوانتر، احساس کرد صدای خنده دختربچهای را شنیده است؛ به پشت سرش نگاه کرد، کوچه همچنان خالی بود.
جلوتر، دیوارِ خانهای خراب شده بود. داخل حیاط شدند. شیشههای شکسته، زیر پوتینهاشان خرچخرچ صدا میکرد. سربازِ اول به سمت اتاقی رفت که درش از طرفِ راست ایوان باز میشد. دو تای دیگر هم حوض را دور زدند و وارد راهرو اصلی شدند. وسایل آن خانهی بههم ریخته روی هم تلنبار شده بود. در کشوهایی که دهانشان از حیرت باز مانده بود، بهجز چند لنگه جوراب و عرقگیر مردانه، چیزی دیده نمیشد.
داخلِ اتاقِ کوچکی شدند که مثل انبار کاه، گرد و خاک در هوایش معلق بود، و نور باریکی از روزنهی سقف، مثل ستونی مورب به گوشهی اتاق کشیده شده بود. انگار کسی از بالا چراغقوه انداخته بود که غبار در ستون نور برای ابد معلق باشد. ستوان، شروع کرد به گشتنِ کمدها.
سربازِ جوان، چند قدم پرصدا برداشت، خودش را بغل کرد، آوارهاش را بههم فشرد، و به عکسهای آویخته بر دیوار نگاه کرد؛ سه دختر بچه میخندیدند، و یک خانواده جلو زیارتگاهی ایستاده بودند. روی دیوار، جای خالی چند قاب هم دیده میشد که ردِ سفیدشان باقی مانده بود. سرباز وقتی به گوشهی اتاق رسید دید که تا نزدیکِ سقف تشک چیده شده. بیاختیار فریاد کشید.
هر دو تفنگهاشان را به گوشهی اتاق نشانه رفتند. پیرمردی با موهای بلند و سفید که ریخته بود روی صورتش، چپیده بود پشتِ تشکها. پیرمرد پا نداشت، و تنش مثل کیسهی برنج بود که دو دستِ استخوانی و تکیده ازش آویزان باشد. کنارش هم چند بطریِ خالی آب افتاده بود. پلک زد، اما صداش در نیامد و هیچ حرکتی نکرد. یکی از دستهاش را از پشتِ شالِ سبز رنگش بُرد زیر پیراهنش. انگار گردنبندی دور گردنش بود.
ستوان، لولهی تفنگش را آرام نزدیکِ پیرمرد برد و چسباند به قفسهی سینهاش. بعد دستش را دراز کرد و با سرش، به سینهی استخوانی پیرمرد اشاره کرد. پیرمرد که میلرزید و آب دهانش را قورت میداد، سرش را به نشانهی نه بالا برد. ستوان، لولهی تفنگ را محکمتر به سینهاش فرو برد.
دستِ پیرمرد زیر پیراهنش دورِ چیزی مشت شد و لبخند زد. سربازِ جوان که به چشمهای پیرمرد زل زده بود، یک لحظه به خودش لرزید و قدمی عقب گذاشت. ستوان داد کشید. ولی پیرمرد همچنان لبخند میزد. انگشتِ سرباز روی ماشه لغزید؛ ناگهان پشت سر هم، صدای بلندِ شش گلوله اتاق را پر کرد. بعد سکوت شد و بوی باروت در هوا پیچید. سینهی پیرمرد از هم باز شده و خون مثل چشمهای جاری شده بود، ولی همچنان لبخندی بر چهره داشت.
سربازِ جوان، یک لحظه دلپیچه گرفت و احساس کرد دارد بالا میآورد. با سرعت دوید بیرون و ستوان را که روی پیرمرد خم شد بود، تنها گذاشت. از حیاط بیرون رفت و کنارِ درِ خانهای، چند بار عُق زد. چشمهاش سیاهی میرفت. به زحمت سرش را بالا آورد. احساس کرد صدای گریه دختربچهای میآید. نگاهی به کوچه انداخت. نفسش حبس شد، بند آمد، خیره ماند؛ سربازِ اول افتاده بود رویِ تنِ عریانی که چشمهاش هنوز باز بود؛ مثل ماه.
پایان | آبان ماه ۱۳۹۷