——–
پسرک در خواب هم بیقرار بود. سرواژه میکرد؛ چیزی میگفت میگفت و بعد صداش در نفس کشدارش گم میشد. مادرش سر چرخانده بود که ببیند پسرش چه میگوید. برای همین حرفهای مرا نشنید. خندید و صداش را پایین آورد: «خوابه. سرواژه میکنه. خسته ست.»
گفتم: «بابابزرگم گفت یه دورهگرد اومده اینجا یه دوچرخهی نیمدار کوچولو…»
پسرک خواب نبود انگار. در جا نشست: «دوچرخه؟»
پنجشنبهها تا ظهر کار میکرد، بعد میخوابید. همیشه میخوابید. توی کارگاه آسفالتسازی پادو بود. سطل سطل قیر میرساند به کارگرها. میخواست پول یک دوچرخه را دربیاورد. و پدرش که دیوانه بود از این خانه به آن خانه در روستاها برای مردم اخبار میگفت. مثلاً رادیو بود. میگفتند از بچگی اینجوری بوده. بعد که بزرگ شده براش زن گرفتهاند که شاید عقلش بیاید سر جا. اما بچهدار هم شد و همان رادیو باقی ماند؛ با دهنش آهنگ میزد، اخبار شاه میگفت، ساعت اعلام میکرد، و چند روز یکبار پیداش میشد.
ما رفتیم جلو خانهی ما و پدربزرگم دوچرخه را برای پسرک خرید. در آن بعدازظهر داغ بوی قیر و آسفالت با هرم آفتاب جوری میخورد توی دماغم که دلم میخواست برویم توی دالان خنک خانهی پدربزرگ، اما پسرک میخواست وقتی دوچرخهاش را سوار میشود، من آنجا باشم. ببینم.
دیدم. پا زد و از دستابندی جادهی خاکی روبرو بالا رفت، زیر تیغ خورشید دور شد، و من فقط رنگ شلوار سبز و دوچرخهی قرمزش را میدیدم. بعد دیگر چیزی ندیدم. پدربزرگم مرا به دالان کشید: «بیا تو باسی. وگرنه مغزت داغ میشه. دیوونه میشی.»
بعدش من خوابم برد. در خواب بود که صدای جیغ و گریهی مادرش را شنیدم. درجا نشستم: «دوچرخه!»
عصر که سایهها مایل شد با پدربزرگم رفتیم دیدن پسرک. باز هم خواب بود اما سرواژه نمیکرد، ناله میکرد؛ ته هر نفسش ناله میشد. سر و دستش را با پارچهی سفید بسته بودند.
وقتی از خانهشان درآمدیم پدرش را دیدم که داشت برای دوچرخهی درهمپیچیده اخبار میگفت.
———————————
داستان کوتاه، عباس معروفی
گفتم: «بابابزرگم گفت یه دورهگرد اومده اینجا یه دوچرخهی نیمدار کوچولو…»
پسرک خواب نبود انگار. در جا نشست: «دوچرخه؟»
پنجشنبهها تا ظهر کار میکرد، بعد میخوابید. همیشه میخوابید. توی کارگاه آسفالتسازی پادو بود. سطل سطل قیر میرساند به کارگرها. میخواست پول یک دوچرخه را دربیاورد. و پدرش که دیوانه بود از این خانه به آن خانه در روستاها برای مردم اخبار میگفت. مثلاً رادیو بود. میگفتند از بچگی اینجوری بوده. بعد که بزرگ شده براش زن گرفتهاند که شاید عقلش بیاید سر جا. اما بچهدار هم شد و همان رادیو باقی ماند؛ با دهنش آهنگ میزد، اخبار شاه میگفت، ساعت اعلام میکرد، و چند روز یکبار پیداش میشد.
ما رفتیم جلو خانهی ما و پدربزرگم دوچرخه را برای پسرک خرید. در آن بعدازظهر داغ بوی قیر و آسفالت با هرم آفتاب جوری میخورد توی دماغم که دلم میخواست برویم توی دالان خنک خانهی پدربزرگ، اما پسرک میخواست وقتی دوچرخهاش را سوار میشود، من آنجا باشم. ببینم.
دیدم. پا زد و از دستابندی جادهی خاکی روبرو بالا رفت، زیر تیغ خورشید دور شد، و من فقط رنگ شلوار سبز و دوچرخهی قرمزش را میدیدم. بعد دیگر چیزی ندیدم. پدربزرگم مرا به دالان کشید: «بیا تو باسی. وگرنه مغزت داغ میشه. دیوونه میشی.»
بعدش من خوابم برد. در خواب بود که صدای جیغ و گریهی مادرش را شنیدم. درجا نشستم: «دوچرخه!»
عصر که سایهها مایل شد با پدربزرگم رفتیم دیدن پسرک. باز هم خواب بود اما سرواژه نمیکرد، ناله میکرد؛ ته هر نفسش ناله میشد. سر و دستش را با پارچهی سفید بسته بودند.
وقتی از خانهشان درآمدیم پدرش را دیدم که داشت برای دوچرخهی درهمپیچیده اخبار میگفت.
———————————
داستان کوتاه، عباس معروفی
9 Antworten
سلام
آقای معروفی واقعا این بی احترامی به کسانیست که به شما احترام می گذارند به واسطه آثارتان . این درست نیست که فرم درخواست وراه ثبت نام بگذارید .ووقتی درخواست کنندگان همه این کارها را انجام می دهند انگارنه انگار.نه جوابی واگرهم هست نه جواب درستی. اینکه این پاسخ تکراری را می دهید که اسپم ای میل تان را چک کنید واقعا بی معنیست.
جناب آقای معروفی عزیز؛
خرابی از حد گذشته، منهم میدانم. اما سیاه سیاه هم تبدیل میشودبه سیاهچاله، مجال بیرون امدن از ان نخواهد بود. باور بفرمائید یکم امید هم توقع زیادی نیست. من هنوز صحنه کشتن „یوسف“ بر روی ذهنم سنگینی میکند.
ببخشید اگر موجب ناراحتی شدم
ماشین زده بود بهش؟):
اما غصه شو نخور مخاطب!بچه ها لذت دوچرخه سواری رو هیچوقت فراموش نمی کنن اما دردای زخم و زیلی شدنای بچگیشونو چرا.
آدمی که حالش گرفته باشه بعد پاشه بیاد مهمون وب شما بشه ،دیوونه اس.مگه نه؟مث من….حالا شاید اگه یه کم دعوا و داد و بیداد کنم بهتر بشم…
(شما مهربونید با هموطناتون.از دستم دلخور نمیشید)
سلام و عرض ادب خدمت جناب معروفی
هر چند که شاید این خواهش خیلی جسورانه باشه
ولی تیری در تاریکی میزنم
وبلاگی دارم که شامل داستانهای کوتاه و نثر و …
خیلی مشتاقم بخونید و نظرتون رو بگید
http://www.farareabi.blogfa.com
ممنون از شما
باسی عزیز ـ قربون اون شکلت ـ خاننده ی عام شما ک من باشم 😉 سوات آکادمیکش نم برداشته و لغتنامه ها هم کمک حال نبودن 🙁
سرواژه ؟
دستابندی ؟
واژه (اصطلاح)های نامفهمومی هستن
داستانهام گم میشد مینوشتم نبودن میگفتم خودشون که نمیتونن از دست من به خا طر بلاهایی ک سرشون اوردم فرار کنن
فهمیدم پسر عمه۳۰ ساله ام داستان هارو برمیداشت تا خودش رو توش پیدا کنه
من صداتونو دوست دارم. انقدر که دلم می خواد هر چی می خونم تو گوشم با اون صدا بشنوم…و با اون لحن که تماما“ مخصوصه…اما …دنبال یه کسی گشتم که بپرسم چرا آخه؟ ،پیداش نکردم…همه اش آرزوهای تباه شده،داروهای نایاب،همه اش سنگینی بی حساب…این وزنه ها خیلی سنگینن؟بعدش اون هداتون میآد میگه اصن حرف حساب این مخاطب چیه و شما میگید چه می دونم والله…همه اش یه فنچ کوچولو…به اون کوچولویی…حتی یازده تا ..نه اصلا“ سیزده تا…بیستا…خوبه؟!بازم کمه در مقابل نیشهای کشنده ،زانوهای خمیده،نفس های بریده،تلخی بی انتها و از همه بدتر بچه ها…بچه هایی که دنیا برای غمگین کردنشون خیلی باید تلاش کنه اما شما چه راحت …
„میم“ میگه خب هر کسی سلیقه ای داره …اگه با سلیقه ات هماهنگ نیست نخون…اون ،دوست داره اینطوری بنویسه…آره؟همینطوره؟ ……نه.نه.نه.نه.سوالمو پس گرفتم…نمی خوام جواب بدید…