دوسر

——

کوچولو بودم، گوشه‌ی قهوه‌خانه نقالی تماشا می‌کردم. از غارغار صدای نقال خوشم می‌آمد. گفت: «رستم، پهلوان ایران، اسفندیار را با تیری دوسر از پا درآورد.» داشتم به دوسر بودن تیر نگاه می‌کردم که چه جوری از پا درآورده؟ از خواب پریدم…  

Facebook
Twitter
LinkedIn
Telegram
WhatsApp

Schreibe einen Kommentar

Deine E-Mail-Adresse wird nicht veröffentlicht. Erforderliche Felder sind mit * markiert