To provide the best experiences, we use technologies like cookies to store and/or access device information. Consenting to these technologies will allow us to process data such as browsing behavior or unique IDs on this site. Not consenting or withdrawing consent, may adversely affect certain features and functions.
The technical storage or access is strictly necessary for the legitimate purpose of enabling the use of a specific service explicitly requested by the subscriber or user, or for the sole purpose of carrying out the transmission of a communication over an electronic communications network.
The technical storage or access is necessary for the legitimate purpose of storing preferences that are not requested by the subscriber or user.
The technical storage or access that is used exclusively for statistical purposes.
The technical storage or access that is used exclusively for anonymous statistical purposes. Without a subpoena, voluntary compliance on the part of your Internet Service Provider, or additional records from a third party, information stored or retrieved for this purpose alone cannot usually be used to identify you.
The technical storage or access is required to create user profiles to send advertising, or to track the user on a website or across several websites for similar marketing purposes.
70 Antworten
چون به سختی تکه هایی از زندگیت رو دور انداختی
سلام
و این فقط دربارهء وسایل صادق نیست بلکه دربارهء خاطرات، دانستهها و حتى آدمهاى توى زندگى هم درست است!!!
برای اینکه آدمها دلشان نمی آید از خاطره هاشان دل بکنند. هرچه وسایل قدیمی تر باشند،خاطره بیشتری به همراه دارند.
چون تو باید خدا بشوی…
—————–
سلام
لانه ی کوچکی داشتم
چه میشه گفت!
(خصوصی)
استادم نمیدانم چرا ایمیلت را نمیخوانی و اگر داستانم را خوانده ای، نمی گویی تا خیالم راحت شود. هرچند میدانم ارزش خواندن هم ندارد…(و احتمالا نصف یکبار هم نخواندیش!) اگر اینجا نوشتم و می نویسم به این خاطر است که فکر می کنم زیاد علاقه ای به باز کردن ای-میل هایت نداری… شاید هم به جواب دادن به من. (حالا با خودت می گویی چقدر پررو هستم. خودت بدعادتم کردی استادم، با مهربانی هات.تقصیر من نیست اگر یکجورهایی به جوابهایت عادت کرده ام.)
نوستالژی استاد !.. ایرانی بدون نوستالژی همیشه چیزی کم دارد .. : ) ..
حالا که برای شما می نویسم حیرون موندم که آیدینم یا اورهان! همین قدر میدونم جائی هست تو گذشته م، تو گوشه تاریکی که خنزر و پنزر تموم این سالا رو رو هم تلنبار کردم، که هم آیدینم هم اورهان. شاید واسه همینه که دور ریختنی نیس گذشته ی آدمیزاد. این اولین کامنتی میشه برای شما میزارم و بی شک این پریدن کنج چشمم، یعنی از جسارتم به خودم بالیدم
سلام
چون آدمها به زور و به اجبار چیزهایی را دور می اندازند. آدمها اگر مجبور نبودند همه چیز را نگه می داشتند. حتی بدی ها، سختی ها، بدبختی ها. نگاه کن چطور ایرانی ها تاریخ مغول را نگه داشته اند و نگه می دارند. تا زمانی که مجبور نشویم حتی بدترین خاطرات و یا آدمها را دور نمی اندازیم. وقتی مجبور شدیم، با حسرت دور می اندازیم و بعدها دلمان برایشان تنگ می شود. تنگ. تنگ.
مگر همین شما نیستید که چون دلتان نمی آید چیزهایی را دور بیندازید، آنها را می نویسید. بلکه حداقل روی کاغذ آنها را نگه دارید؟ حتی اگر همه اش سختی و رنج باشد؟ شاید هم بعضی چیزها از آدم فرار می کنند، نمی دانم. ولی فکر می کنم یک روز این نیروی گریز از مرکز تمام می شود و همه چیز دوباره مثل روز اول می شود…
وسایل؟
چون برای اکثریت وصال از فراق شیرینتر است.خیلی شیرینتر
هنوز مست شراب شب گذشته ام
تو عجب شرابی هستی!!!
به نقل از رمان س.م.
هروقت به پشت بام خانه ی مادربزرگ می روم چنان با دست پر می گردم که موقع بازگشت برای واژگون نشدن از روی نردبام به اجبار بیشترش را دوباره همان جا میان نم و نا و تاریکی رها می کنم.
وهربار همین سیرک مسخره را تکرار می کنم.آخر طمع زیادی به زنده کردن اجساد غیر انسانی این مردگان دارم. این وسایل همه اش مال باباست مال آن موقع ها که هم سن وسال من بوده و تقریبا در همین برهه و شرایط. می خواهم ببینم بابا چی فکر می کرده که با هزار امید وآرزو رفته انقلاب کرده؟! چی به او آموخته بودند که هنوز بعد این همه سال و این همه آزمون و خطا آن قدر اعتماد به نفس دارد که حاضر نیست قبول کند یک جای تئوری هاشان می لنگیده که عملی نشده و هی باد به غبغب نندازد که دختره ی دوروزه آخر تو و هم قواره هات چی میفهمید؟ نه جنگ دیده اید نه انقلاب؟!
می خواهم میان آن عکس ها وکاغذپاره ها ببینم بابا را. ببینم قبل از آن که جنگ و انقلاب را دیده باشد چقدر با من فرق می کرده؟! چقدر با خودش فرق می کرده؟!
از پشت بام که می آیم فکر می کنم چرا بابا هیچ وقت دلش برای خودش تنگ نمی شو د، به پشت بام نمی رود؟! مثل من که هروقت دلم تنگ می شود به سرزمین عجایب صبا در زیر تختم می روم وبا بغل بغل اشک و خاطره دست در دست سایه های مرده ای که زنده کرده ام باز می گردم.
کاش هرگز فردا نمی شد.
تمام امروزهایم را از دریغ دیروز و کاش های فردا به درد کشیده ام، به مرگ کشیده ام.
شده ام خنجری برهنه رو به خذایی که به قول پیمان کاش نمی بود و اگر می بود رخ می نمود و…
آخ که چقدر شما قشنگ همه چی رو بیان می کنید!؟ ای کاش وقتی دور میندازیم بتونیم بازم به دستش بیاریم. چون بعضی دورانداختنی ها دیگه برگشت ناپذیرن و فقط حسرتش می مونه وبس…
این کاری را که شما گفته اید و بخصوص قسمت دوم آن(برگرداندن دور ریخته ها) را همه انجام نمی دهند بلکه فقط آدمهای خاطره باز هستند که مشمول این سخنند!
هیچ می دانید آنها که خاطره باز نیستند اگر خاطره بازی را در حال این نوستالژی بازیها ببینند، چه می گویند؟؟…..می گویند: هی!…این آشغالا چیه باز داری جمع می کنی میاری تو خونه؟…نکنه بازم میخوای همه جا رو به گند بکشی؟!؟…..
چون دور ریخته های امروز،همون دور انداختنی های دیروزه که سخت از خودمون جداشون کردیم…
دوستتو ن دارم…زیاد
مثل یه زلزله همه چیزو زیرو رو کرد
شب و روزمون یکرنگ شده
دایی جان برامون دعا کن
———————-
آره علی نازنینم
همینطور بود. بعضی ها با نبودن شون به شدت حضوری پررنگ دارن. و چون جای خالی شون رو درد می کشیم، زمان کند میشه و هوا مثل بلوک های سیمانی یا یربی به ریه میره و بر نمی گرده
برای من خیلی سخت بود این تجربه
شاید یا خیلی خسیسیم یا خیلی خاطره داریم از آنها و شاید هم دوست داریم که به دست بیاریم نه اینکه از دست بدیم!!!
دست می برم میان هیچ
دربه درانه به دنبال ِ “ من “ می گردم
از بین ِ وسایلم تنها چیز ِ دور انداختنیم بود
حالا هم چیزِ زیادی نیست ، اما می خواهمش انگار
می خواهم برش گردانم پای ِ آینه ،چشمهایش را سُرمه بکشم از نو
بوی کثافت و خاکروبه هم اگر گرفته باشد , خیالی نسیت
بدجوری دلم می خواهدش ، بدجوری می خواهم برش گردانم ..اما چرا ؟چرا؟
تو بگو ! تو ! همین تو ، که قشنگ می نویسی مثل ِ سیب
و سمت ها را می دانی
و چرا ها را می شناسی
تو بگو ، تو ! تو که واژه ها را در حال ِ زیستنی
من „خودم “ را دور ریخته ام
تو برایم بگو چرا ؟؟
————————-
شاید دوباره می خواهی بری سر وقت خودت، و این بار چیزهای مهم رو سوا کنی و برگردونی
و این کار سختیه
what do you hate most?
Ownership. being owned!
این دیالوگیست از فیلم english patient که من خیلی دوستش دارم……..
فرق داشتن و نداشتن است.داشتن به تو جاودانگی می دهد.نداشتن اما حریصت میکند .تمام حس های خوب در داشتن است.بی خیالی و خلسه و الی اخر
سلام
شاید برای اینکه آنچه را که امروز داریم تمام آنچیزی است که باید داشته باشیم.
و آنچه به دور ریخته ایم تکه های باقی مانده از همان داشته های دیروزی است…
سبز باشید “
سلام استاد….
مرسی از لطفتون…شونه هامو بالا کشیدم و شروع کردم به حرکت…اولین گامم رو هم با همراهی برنامه ی یکم داستان نویسی شما برداشتم…انشاء الله تا آخر مسیر یه داستان بنویسیم….ولی حالا برمی گردیم به شعر….
روم نمی شه اینجا بنویسم…دوستان خیلی شاعرن…خیلی زیبا می گن….و از اونا که بگذریم جلوی شما خوب زیاد جالب نیست یکی مثه من بیاد و شعراشو بخونه…شما کجا و ما کجا…ولی برای اینکه خودتون گفتین حرکت کن و قراره حرکت کنم یکی از اخرین سروده هامو می ذارم…تو رو خدا لطفا نقدش کنینا…من بفهمم کجای راهم….با اجازه ی استاد…
مثل همیشه دیر میایی و با شتاب
جنی،فرشته ای و یا انسانی از تراب؟
تنها برای ثانیه هایی جهنده گون
لبریز ترس و شور و هیاهو و اضطراب
مثل همیشه تیر غیب نگاه تو
بر التماس آبی چشمم شود جواب
مثل همیشه هر نفست چون نسیم مست
تن می زند به این دل ویرانه ی خراب
مثل همیشه حجره ی لبهات بسته است
گویی که سالهاست تو رفته ای به خواب
مثل همیشه هستی و انگار نیستی
حتی خوشم به دیدنت از دور ای سراب
مثل همیشه کار داری و می روی
بی وقفه،زود،بی خبر،چون برق،چون شهاب
دل سالهاست چشم به راه نگاه توست
چشم انتظار دیدن آن لحظه های ناب
من طعم سرخ عشق تو را حس نکرده ام
باور کن عشقبازی ما می شود ثواب
مثل همیشه می روی بی حرف،بی صدا
چون قصه های جالب ناخوانده ی کتاب
مثل همیشه می روی و تا نگاه بعد
می لرزد این برهنه ستون های جسم قاب….
منتظر دیدگاه شما هستم….ممنون خیلی خیلی زیاد…
——————-
مرسی
ولی بارها گفته ام من منتقد نیستم به خصوص شعر
شعر یه اثر حسیه که یکی خوشش میاد یکی نه.
ولی اگر قراره آدم شعری بگه که یک سال بعد خودش احساس خوبی بهش نداشته باشه، بهتره باز هم کار کنه.
من معتقدم اثر جاودانه، خودش راهشو بین مردم پیدا می کنه
که معمولا برخاسته از درد و رنج و عشق عمیقه
سلام جناب معروفی
هر روز بیشتر ذوق زده ام می کنید. چه خوب که هر چند روز یک بار می توانم طعم شیرین قلمتان را بچشم.
امان از دست خاطرات. تا دم گور هم دست از سرت بر نمی دارند. شی های ناچیز تنها به خاطر آنکه یادآور خاطراتی از گذشته اند ، ارزشی می یابند که به حساب و کتاب نمی آید.
برادرم می گوید „سمفونی مردگان “ مال من؟
می گویم : نه. تو که آنرا خواندی.الان هم که توی کتابخانه مشترکمان است
می گوید برای خودش می خواهد. چرایش را نمی فهمم.
فردایش یک „سمفونی مردگان“ دیگر میهمان کتابخانه ی ما می شود.
امان از دست این خاطرات!
پاینده باشید
———————
به برادرت هم سلام برسان
سلام به تنها پیغمبر زندگییم. شاید چون انسان نمی تونه هیچ وقت خودشو دور بندازه.شاید چیزه دور ریختنی وجود نداره. یا شاید ما همه چیزو دور ریختیم و حالا داریم از دور ریخته ها جدا می کنیم و باهش زندگی میکنیم و به همین خاطر ارزشمندند. و حتما دور ریخته ها با ارزش اند. ( عاشق شما )
——————-
سارای عزیزم
آره، تو از زاویه ی دیگه نگاه می کنی. این هم میشه. شاید دلایل دیگه ای هم داره ولی همه چیز برمی گرده به خود آدمیزاد
خوب ..
آدم خیلی چیزا می نویسه،ولی آخر سر می ره اون چیزای که خیلی قدیم ،مثلا دوره دبیرستان ،لای کتاب هاش نوشته رو پیدا می کنه
آدم همش با آدمای تازه دوست می شه اما وقتی دلش می گیره می ره سراغ یه دوست قدیمی ..
آدم کلی کتاب می خره می خونه اما هیچ کتابی مثل اون کتابهای قدیمی پشت کتابخونه گم شده ،خوش آیند نیست ….
آدم کلی نویسنده تازه می شناسه می خونه کشفش می کنه اما ترجیح می ده برای لذت بردن بره سراغ نویسنده قدیمی …
آدم هر روز مشغوله ..این کار اون کار ..اینجا اونجا …اما تا با خودش خلوت می کنه می ره سراغ خاطرات قدیمی …
بارها از خدا قهر می کنی اما تا از همه جا می بری دوباره چنگ می زنی دامان او …
حتی تو آلبوم تو عکس آدم زوم می کنه رو اسباب بازی ها و وسایل های بچگی اش ….
خوب اینا یه جور دور انداختنی بودند همشون …
که آدم می ره سراغش…
و بیاد آدم اینو می ندازه که آدما به اصل خودشون بر می گردند ..بلاخره …
شما اینطور فکر نمی کنید؟
—————
سلام آرزو
بستگی به آدم و محیط و خاطراتش داره.
اگه بهت بگن نصف وسایل اتاقتو بریز بیرون، چکار می کنی؟
دوستان خیلی چیزهای جالب نوشتن، آدم به سختی از وسایلش دل می کنه، در حالیکه می دونه بالاخره باید دست و چشم از همه چیز باید بشوره، اون هم ناگهان،
وقتی داشتنی هایم را دوست نداشتم
همه چیز برایم بی ارزش بود ..
همه ی داشتنی هایم دور انداختنی بود!
حال سرم را به داخل سطل زباله ی زندگی ام کرده ام
چقدر داشتنی های دوست داشتنی !!
کاش ارزش داشتنی هایم را همیشه بدانم..
سلام استاد عزیز
ببخشید .. فلبداهه نوشتم..
فکر کنم چون گاهی ما آدما چشمانمان را می بندیم .. و هرچه که دم دست باشد دورمی اندازیم ! آن هم بر اثر رنگ هایی که روز و روزگار بر ما می زنه .
آن وقت فقط یک جفت چشم بینا می خواهد برای برگردان دور ریختنی ها !
ممنونم که همیشه به من سر می زنید. همه ی کامنت های شما را با تاریخ در دفتر روزانه ام ثبت می کنم.
با مهر
سیدمحمد مرکبیان
پی نوشت: امیدوارم “ ذوب شده“ به زودی اجازه ی انتشار در ایران را بگیرد.خدا بزرگ است.
———————–
و مرسی از تلاش های تو
وقت هر اسباب کشی و دیدن کاغذهای زیر فرش یا لای کتاب ها
نمیدونم حتی یک خط آدم رو میبره به قدیما خیلی .
فکر می کنم چون موقع دور ریختن، یا داغیم، یا خیلی سرد! من که اینطوری بودم… همین تابستون، هر چی توی کمدم بود ریختم بیرون و خیلی چیزها رو فرستادم سطل آشغال. چیزهایی که تا قبلش واسم خیلی با ارزش بودند. الآن هم بهشون فکر نمی کنم چون نمی خوام دلم براشون تنگ بشه و وقتی می رم سراغون، با جاهای خالی مواجه بشم…
در مورد مسائل سیاسی کاملا به افسردگی رسیدم… این داستان یه بار یه جایی خوندم:
یک روزی در یک جایی، تغییری صورت گرفته بود. بچه های کلاس دو تا عکس از آدم بدها که روی دیوار بود رو پایین آورده بودند و دو تا عکس دیگه از آدم خوب ها جاش گذاشته بودن. معلمی که حقیقت رو در خشت خام دیده بود، به بچه های اون کلاس گفت: این همه رفتیم و اومدیم که دیگه عکس هیچ کس روی دیوار نباشه… مشکل از عکس ها نیست، مشکل قاب عکسه. تا وقتی قاب عکس روی دیوار باشه، همین آش است و همین کاسه…. حالا امروز نه، فردا، نه پس فردا، این قاب عکس ها دست از سر ما برنمی دارن.
این روزها با اینکه این داستان خیلی تو ذهنم می یاد، ولی سعی می کنم مثبت نگاه کنم به قضیه. قضیه ای که از ابتداش، ناراحت کننده و دلخراش بوده… فقط اینو فهمیدم که طاقت اتفاقات سیاسی رو ندارم. اعصابم دیگه نمی کشه.
چند بار یه ایمیل رو از جیمیلم واسه تون فرستادم، انگار نرسیده بهتون. با یاهو فرستادم. فورواردش کردم.
————————-
هنوز نرسیده
دوباره امتحان کن. حال ای میل های ایران بد شده
حیف از تو ای مهتاب شهریور , که ناچار
باید بر این ویرانه ی محزون بتابی
وز هرکجا گیری سراغ زندگی را
افسوس , ای مهتاب شهریور , نیابی
یک شهر گورستان صفت , پژمرده , خاموش …
مهدی اخوان ثالث
چون آدمها وابستگیشان به داشته هایشان خیلی زیاد تر است و کلا میل ِ به به دست آوردن بیشتر و سرکش تر از میل از دست دادن است…
———————-
همینطوره
هروقت به پشت بام خانه ی مادربزرگ می روم چنان با دست پر می گردم که موقع بازگشت برای واژگون نشدن از روی نردبام به اجبار بیشترش را دوباره همان جا میان نم و نا و تاریکی رها می کنم.
وهربار همین سیرک مسخره را تکرار می کنم.آخر طمع زیادی به زنده کردن اجساد غیر انسانی این مردگان دارم. این وسایل همه اش مال باباست مال آن موقع ها که هم سن وسال من بوده و تقریبا در همین برهه و شرایط. می خواهم ببینم بابا چی فکر می کرده که با هزار امید وآرزو رفته انقلاب کرده؟! چی به او آموخته بودند که هنوز بعد این همه سال و این همه آزمون و خطا آن قدر اعتماد به نفس دارد که حاضر نیست قبول کند یک جای تئوری هاشان می لنگیده که عملی نشده و هی باد به غبغب نندازد که دختره ی دوروزه آخر تو و هم قواره هات چی میفهمید؟ نه جنگ دیده اید نه انقلاب؟!
می خواهم میان آن عکس ها وکاغذپاره ها ببینم بابا را. ببینم قبل از آن که جنگ و انقلاب را دیده باشد چقدر با من فرق می کرده؟! چقدر با خودش فرق می کرده؟!
از پشت بام که می آیم فکر می کنم چرا بابا هیچ وقت دلش برای خودش تنگ نمی شو د، به پشت بام نمی رود؟! مثل من که هروقت دلم تنگ می شود به سرزمین عجایب صبا در زیر تختم می روم وبا بغل بغل اشک و خاطره دست در دست سایه های مرده ای که زنده کرده ام باز می گردم.
کاش هرگز فردا نمی شد.
تمام امروزهایم را از دریغ دیروز و کاش های فردا به درد کشیده ام، به مرگ کشیده ام.
شده ام خنجری برهنه رو به خذایی که به قول پیمان کاش نمی بود و اگر می بود رخ می نمود و…
——————————–
درسته که آدم بدون گذشته ش نمی تونه آینده ش رو تنظیم کنه، ولی گذشته ی دیگران مثل بابا و مامان فقط بهت تجربه میده، حسی در اونها نیست
هر چقدر هم همزادپنداری کنی، حس نمی گیری
هر شیء
همچون نخیست که یک سرش به نقطهای از خط ممتد زندگیمان وصل است و یک سرش به لحظهی اکنون
و این کلاف بیپایان و گاهی پیچدر پیچ
من که دوستش دارم.
مرد مختصر.
—————–
خوب بود،
و خیلی خوبه که ماها یاد بگیریم با اشیا رابطه برقرار کنیم.
در ادبیات داستانی امروز، اشیا، شخصیت اند
می دونی با خودم عهد کردم چی رو هیچ وقت دور نندازم؟مچ بند سبزم رو که هر دفعه بهش نگاه میکنم یاد خاطرات خرداد می افتم و یه لبخند روی لبام می شینه و چند لحظه بعد خشک می شه و یه قطره اشک از چشمام سرازیر می شه
——————
مگه می خواستی بندازیش دور؟
آقای معروفی؟
شده ام مثل پیرزنی که آلزایمر دارد و برای به خاطر آوردن شمایل دخترش چشمهایش را تنگ می کند به اندازه ی یک کشمش و با نرمه گوشش بازی می کند.
انگار دارد دنبال یک نویسنده می گردم که بگوید می توانم یک نویسنده بشوم یا نه؟
اینجا هیچکس به هیچکس نیست. صفحه های مجلات جای حرفهای تکراری آدم بزرگ هاست.نویسنده ها خودشان را از جامعه جدا کرده اند. هیچکس نیست که بگوید ما داریم داستان می نویسیم یا خاطره؟داستان یا زجه؟داستان یا خفت؟داستان یا…؟ آه!
اینجا اصلا اوضاع خوب نیست.
کمکم می کنید؟
دارم له می شوم. هرچه بیشتر تلاش می کنم بیشتر فرو می روم در باتلاق دل زدگی از ادبیات. عاشق داستانم اما چه فایده؟هیچکس نیست که بگوید داستان هایم چطورند؟
فقط یکبار داستانم را بخوانید شاید شما شدید گلشیری من و من شدم یک عباس معروفی جدید. یک نفر که بلد است داستان بنویسد.یعنی میشود؟
——————————-
عزیزم
سلام. تو بنویس و نگران بقیه اش نباش. ولی هر یک صفحه که می نویسی هزار صفحه بخوان
داستان نویسی کاری ست طاقت فرسا و کشنده
ولی همه کاری بکن که خودت بشوی. نخواه که کس دیگری بشوی. چون من تعجب می کنم اگه بخوای گلشیری یا معروفی بشی. پیکاسو میگه می خواستم نقاش بشم، پیکاسو شدم.
دارم در انزوای خودم دست و پا می زنم. می دانم! انزوا به آدم یاد می دهد که چیزی برای باختن-پنهان کردن ندارد. پس بگذار بمانم!
نه! بیا! بگذار حس کنم یک نویسنده بزرگ داستانم را خواند. بگذار حس کنم هستم. هستم؟
نوشته بودید: عشق در غربت پا نمی گیرد. در غربت لااقل عشقی جوانه می زند بعد خفه می شود و پا نمی گیرد. اما در انزوا چیزی به اسم عشق وجود ندارد.تعریف نشده! وقتی پایت را می گذاری در سوراخ تنگ و گرد و خاک گرفته ی انزوا زمان می ایستد! عقربه های دیگر به دور یک سوراخ کوچک طواف نمی کنند و بعد یک لحظه-احظه ای وجود ندار- مرز بین بودن و نبودنت می شود خواندن داستانت توسط نویسنده ی محبوبت.
بودن یا نبودن؟ واقعا مساله این است؟
آقای معروفی منتظرتان می مانم.
انتظار آدم را خفه می کند. اما من منتظرتان خواهم بود.
می آیید؟
بیا!
سلام-به وبلاگم خوش آمدید!داستانم را خواندید؟
—————————–
بی سر و صدا اومدم خوندم و رفتم.
داستانت میخکوبم نکرد ولی خوب بود. اون مقاله ت درباره اروتیسم رو هم خونده بودم قبلا. به نظرم میاد کمی عجله داری، و قصد داری یکباره بدرخشی. این حق توست، ولی داستان نویسی با زحمت و مرارت و رنج و سال به دست میاد. تو به نوشتن ادامه بده.
همین که بلدی با کلمه کار کنی و داستان بنویسی و شخصیت بسازی خوبه، ولی اینکه یه آدم بیست ساله بخواد تئوری داستان و یا تئوری هنر بنویسه که جوون ها استفاده کنن، یه جورایی توی ذوقم می خوره. مگه این نویسنده ی بیست ساله چقدر تجربه در خوندن و نوشتن داره که بتونه به دیگران منقل کنه؟
اگه خوب کار کنی، داستان نویس میشی
تصمیم گرفتم کرم شوم.
*بعد از کلی نوشتن، الان دارم خودم را میتراشم:
پیش فعال بدون پا، آخرش میترکد!
نخوانده هایت را بالا میآوردم،
تو هم نخورده هایم را بالا بیاور!
تا زندگی در آرامش ادامه پیدا کند…
اگر میشد با مخاطب داستان کاری نداشت، شاید میشد رستگار شد. از سویی معلوم نیست چرا دیگران باید به مونولوگ شخصی من گوش کنند بدون آنکه من آنها را بشناسم و آنها من را بخواهند؟ اگر پای خدا وسط نباشد، دستان ما مظلوم ترین اعضای بدن ما هستند که از این بیگاری تنها خستگی نصیبشان میشود. میدانم چاره ای نیست. باید یک کاری کرد. برای همین من میخواهم فردا بروم کلانتری اجازه بگیرم اگر ایرادی نداشته باشد من بروم کرم شوم. این تنها کاری است که هیچوقت دوست نداشتم وقتی بزرگ شدم به آن بپردازم. اگر از من پرسیدند در کدام خاک میلولی؟ خواهم گفت در خاک باغچه ی شما جناب سرهنگ. میدانم که از آن پس دیگر با من کاری نخواهند داشت و من خواهم توانست تا دم مرگ زندگی کنم، بدون آنکه مجبور باشم بدون هیچ دلیلی آرتروز و سرطان حسرت بگیرم. در غیر اینصورت باید برای ادامه یک دروغی بتراشم. در هر صورت شاید سیل شدن بهتر از باتلاق شدن باشد. فقط مشکل اینجاست که برای کشف ماجرا باید تا پایان سناریو زنده ماند.
او.کی! زندگی میکنم؛ روز و شب، بی وقفه و بدون سانسور. مثل همین متن فی البداهه و بدون ویرایش در ساعت سه نیمه شبی که صبحش نمیتوان تا لنگ ظهر خوابید.
امیدوارم از من نخراشیده باشید. داشتم خودم را میتراشیدم.
مرسی؛ و موفق باشید.
سلام آقای معروفی
آدرس میل شما چیست؟
من یک داستان کوتاه نوشتم، برای جایزه ادبی صادق هدایت هم فرستادم. یک لوح تقدیر هم جایزه گرفتم. سال گذشته. آن داستان را سه سال پیش نوشته بودم. هر چه توی نوشته هایم نگاه کردم، بهتر از آن داستان سه سال پیش چیزی پیدا نکردم. و متأسفم برای خودم که دو سال و نیم است که هیچ داستان درست و درمانی حداقل برای این که دستم خشک نشود نتوانستم بنویسم. ازتان می خواهم که در مورد داستان من نظر بدهید و ایرادهایش را بگویید، نظر نویسنده بزرگی مثل شما که من همیشه به قوت قلمش مخصوصا در «سال بلوا» حسرت خورده ام، می تواند من را به جلو هل بدهد. مخصوصا این که اولین بار شما را عزیزترین کس زندگی ام به من معرفی کرد و سمفونی مردگان را به من امانت داد،شاید این حس خوب، یکی دیگر از دلایلش همین باشد. و شاید یکی از دلایل این که دیگر نتوانستم بنویسم. دوری همان عزیزترین کسم باشد. شاید. ولی همیشه دلم می خواسته برای همان کس بنویسم. نمی خواستم دستم خشک بشود. ازتان می خواهم کمکم کنید.
متشکرم استاد
————–
آقای مهدی ابراهیمی عزیز
داستانت رو بفرست تا در برنامه کارگاه داستان زمانه بررسی کنم
ای مطل من در همین صفحه هست، تماش
اون دورریخت ها یه زمانی جزئ همین دور نریخنه ها بودند…
سلام جناب معروفی
وقتی به وبلاگتون سر میزنمو می بینم به روز شده خیلی خوشحال میشم
وقتی به ایمیلم سر میزنمو میبینم بازم از دست خط فونتی شما خبری نیست
خیلی بیشتر از اون خوشحالی،ناراحت میشم
میدونم داستانمو نخوندید
یا اگر هم خوندید،تصور کردید ارزش انتقاد کردن هم نداره،میدونم
پس لااقل بگید:“تو داستاننویس نمیشوی. برو لحافدوزی.“
بگید: „بیسوادی. بیخود داستان مینویسی. ول کن. برو وردست پدرت. “
اینا رو بگید دست کم…
تا این دختر ماه آبان،اینقدر لجبازی کنه و اینقدر بنویسه که بگید:
„آفرین. این داستان خوبیه. میخرمش. چند؟“
همچنان دوستدارتون: الهه
(این نامه در سه نسخه تهیه شده است،که یکی به ایمیل شما ارسال
میشود،دیگری در وبلاگ شما قرار میگیرد،و نسخه ی سوم -محض دلخوشی منم که
شده- نزد اینجانب باقی خواهد ماند.)
———————————-
داستان شما در رادیو زمانه منتشر شد و من مروری بر آن نوشتم که همین یکشنبه پخش شد
آره یه بار برای فرار از خودم و خاطراتم خواستم این کارو بکنم.اما دیدم اینطور بیشتر عذاب می کشم اما بعدش تصمیم گرفتم بذارمش توی کمدم و هر روز درش بیارم و بهش نگاه کنم .
سلام
من علی (متخلص به سون آپ هستم) یه وبلاگ کوچیک دارم و دوست دارم یکی از نوشته هامو بخونین،نمی دونم شاید همین جوری
– چیه ؟ چرا تو خودتی؟
– ۳ماه پیش یه مرده تو جاده دیدم
– پس چرا این همه مدت چیزی نگفتی؟
– الانم چیزی نگفتم…
سلام.من چند وقتی ست که اعتقاد پیدا کردم که دور انداخته ها همان تاریخ ماست که در میان آن ها باید گشت و گشت اما فریب نخورد.به خصوص تاریخ معاصر را باید بسیار خواند.خواند و بر پدران تنبل و پر آز و منفعت طلب مان لعنت فرستاد.
آقای معروفی من در وب خودم مطالبی از تاریخ معاصر که با فضای کنونی ما بی ارتباط نیست را تحت عنوان بازی های زمان آورده ام.خوش حال می شوم بخوانید و اگر دوست داشتید نظری بدهید.
شاید مشکل از گوگلمیل باشه. ایمیل دیگه ای ندارید؟ در یاهو یا جیمیل؟
——————-
[email protected]
سلام جناب معروفی….نه سلام استاد…
مطمئن باشید هیچی تو زندگی اینقدر که شما(شخص شما) داستانمو تو رادیو زمانه نقد کرد خوشحالم نمیکرد…
دوستدارتون: الهه
چند باری شده! بعضی وقت ها فکر میکنم با دور ریختنشان میتونم پریشانی ام را پاک کنم، اما نه باز برگشتم.
سلام آقای معروفی عزیز، نمیدونم چرا این تصویر به ذهنم رسید:
کِشی هست به نام نیـاز که یه سرش به تولد بسته شده و سر دیگهش به نقطهیی نزدیکِ محیطِ چرخِ زمان. این کِش همینطور که جمع و کشیده میشه، رفتهرفته خاصیت ارتجاعیش رو از دست میده و اینجوری چیزها با شدت و سرعتِ کمتری دور و نزدیک میشن و آدم فرصت میکنه بهتر نگاهشون کنه!
به امید روزگاری بهتر و هرچه نزدیکتر.
————-
عجب تشبیه و تصویر قشنگی. مرسی
نمی دونم این حرف های بکر رو از کجا میاری.
بعضی گفته ها گاه مقهور می کنند . بقول شمس « صد کتاب را گنجاندن در عبارتی » . که تاویلش فقط ورق ورق برخواندن آن صدکتاب است نه بیشتر . باید فقط شنید ، دروازه های درون را گشود و اجازه داد تا سیلاب بگذرد . بعد نشست و لابلای گل و لای ته نشین شده دنبال راز گشت . ساعتی ، حلقه ای ، دکمه ی پیراهنی .
من اوراق زرکوب قصه ها را یافتم . تر و تازه و زنگار ناپذیر .
– نبش خاطرات –
گله گله میگ های آبستن عراقی از بالای شهر می گذشتند . یکی در خرم آباد می زایید . یکی در بهبهان . یکی در بروجرد . و همینطور یکی یکی می رفتند . مرگ را می زاییدند و سبک سبک باز می گشتند . آنهایی که بارشان سبک تر بود همین جا زور می زدند و روی مدرسه ای مزرعه ای منار مسجدی فارغ می شدند . مردم شب و روز در دره ها بودند . ما پسران دیلاق شهر مثل دزدان قصه ها خانه به خانه می گشتیم و با میله های آهنی درها و پنجره ها را می شکستیم . بیچاره مردمان که فکر می کردند شدت انفجار خانه را چنین بدون مان کرده است . بعضی خانه ها کتابخوان داشتند . چمدان هایی پر از عزیز نسین . پر از کامو . پر از زولا و پر از زندگی . بغلشان می کردیم و از گنجی به شکوه گنج مونت کریستو ، نجیب ترین کنت جهان می شدیم . حالا هیچکدام از آن کتاب ها نیست . نه اینکه ما دور ریخته باشیم . نه . بسیاری را پدر در رودخانه ریخت و سرنوشت ما سرگردانی در بیابان شد . بسیاری را بازجوها ضمیمه ی پرونده ی براندازی کردند . بسیاری هم گم شدند . گمشده ها گاه مثل ملوانانی غرق شده در ضیافت ارواح دریایی بالا می آیند . بر کشتی بزرگی از نور و شراب می نشینند و جام به جام به سلامتی ما دل شکستگان ساحل ها می نوشند .
——————–
سلام سعید عزیزم
چقدر قشنگ بود این
سلام
شاید علتش اینکه : در این روزها که حال دل همه خراب است بیشتر از همیشه درگیر نوستالژی میشویم و با نگه داشتن کهنه ها میخواهیم گذشته را حفظ کنیم…!
حضرت آیت الله صانعی: «اسلام دین سهولت است دین آسانی و عقل است، اسلام هیچ گاه عقل فردی را به عقل جمعی ترجیح نمی دهد. اسلام با خشونت مخالف است با شکنجه و تحذیر هم مخالف است.»
این مرجع با بیان این سخن که وای به حال ملتی که سخن روزشان غیر از دردشان باشد، فرمودند: «درد امروز ما زندانی شدن فرزندانمان است، دردمسائلی است که در بازداشتگاهها و زندانها جریان داشته و دارد، درد آنجایی است که اقرارها با تجرید گرفته شده باشد، درد آن جایی است که نمی گذارند مادری سر قبر عزیزش فاتحه بخواند درد این است که انسانی را بگیرند و بکُشند و بعد بگویند مننژیت گرفته است یا بگویند در زندان در اثر مرض مسری فوت کرده است!»
آیت الله العظمی صانعی با قرائت این آیه شریفه قرآن «وَمَن یَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزَاؤُهُ جَهَنَّمُ خَالِداً» فرمودند: «مراد از قتل مومن که سبب خلود انسان در جهنم می شود قتل یک جریان است نه قتل یک فرد. یعنی افراد یک جریان را می کشند و به شهادت می رسانند و افراد جریان دیگر را احترام می گذارند. جزای این امر خلود در جهنم است و این غیر از قتل یک نفر است که با قصاص جبران می شود.»
ماهیت بشر است باسی جان، خودت که بهتر می شناسیش
شاید یک جور حس همدردی است !
امیدواری روزی بازت گردانند .
سلام.شماره تلفنت را با خودم نیاوردم.بامن تماس بگیر .ممنون. سالم بمونی.ناصر
—————-
سلام ناصر عزیزم
بهت زنگ می زنم امروز
شاید این وسایل زمانی جزء دورریخته ها بودن،که دیگه نمیخوای تاریخ تکرار شه!
سلام خیلی خوشحالم که ایجا رو پیدا کردم ( البته شما که گم نشده بودین)
من یکی از طرفدارای پر و پا قرص عباس معروفیم
سالها پیش بود. چند هفتهای مجبور بودم توی خانه بمانم و مدرسه نروم. با عروسک ها کلاس درس درست کرده بودم, بهشان درس میدادم. یک روز چشم یکی از شاگردهایم ضعیف شد. در به در دنبال عینک شکستهام میگشتم که دورش انداخته بودم. مامان گفت: „هر چه به خوار آید روزی به کار آید“ و بعد یک جعبه داد دستم تا چیزهایی را که خوار میشدند توی آن نگه دارم. جعبه پرِ پیچ و مهره و بریده روزنامه و صدف و استخوان و از این جور چیزها شد که از هر کدام خاطرهای آویزان تاب میخورد. حالا یاد جعبهام افتادم. راستی کجاست؟
سلام.
گر می توانستم اندکی رها تر باشم
شاید شادمانه تر می زیستم
گر می توانستم از دلبستگی هایم بکاهم
شاید عاشقانه تر می زیستم
چه کنم که همچنان کورم و کر …
استاد عزیزم سلام . امشب کتاب توپ شبانه نوشته ی جعفر مدرس صادقی را خواندم . مثل همیشه ساده و روان . هفته ی گذشته هم دو کتاب از خانم غزاله علیزاده خواندم . شبهای تهران و خانه ی ادریسیها که دومی بیشتر به دلم نشست . استاد می خواهم دستی به سر و روی داستانی بکشم که شما گفته بودید دوباره بنویسمش . اما راستش دست و دلم به نوشتن نمی رود . دوست دارم بیشتر بخوانم و وقتی هم که می خوانم احساس می کنم دربرابر چیزهایی که می خوانم نوشته ی من حرفی برای گفتن ندارد .
———————–
محمد عزیزم
می ترسم از بس ننویسی دستت کند شود،
بنویس حتا اگر راضیت نمی کند. از بین نوشتن های مداوم آنچه می خواهی خودش منتشر می شود.
از نوشتن دست نکش. و چه خوب است که حسابی می خوانی.
„یا مرگ یا کهریزک“
avali delbastegi, va dovom deltangist shayad
استاد عزبز دوباره سلام.
قبل از هر چیزی الان شما کجایین؟
نیشخندتون رو لباتون باشه .ولی برای من مهمه.
دارین مینویسین یا سرگرم زندگی هستین؟
کاش میشد از شما استفاده بهتری کرد؟
انگار توی این کشور غیر از فرار مغزها روح ها هم داره از دست میره.
البته پدیده راندن مغزها هم بیشتر رواج پیدا کرده.
به هر حال نوشته هاتون عجیب با آدم ارتباط برقرار میکنه.
آروزی سلامتی دارم براتون.
——————–
سلام
من اینجام و کار بدی نمی کنم
می نویسم و برای همه تون آرزوی خوشبختی دارم
ما ایرانی ها، اصلا ما شرقی ها همیشه در حسرت بازگرداندن گذشته هستیم.
و دل کندن از چیزهایی که داری سخت است
و همیشه دلت میخواهد بیشتر داشته باشی، حتی اگر زباله های گذشته را زیر و رو کنی
و شاید چیزهای زیادی هست که وقتی دور می اندازی نمیدانی چه ارزشی دارند
و شاید ما پشت سرهایمان چشم دارد نه جلوی سرهایمان، و رفته ها را بهتر می بینیم
و شاید….
مرده پروری کار ماست….
بسیار زیباست
یک نوشته از لامارتین قبلاً خونده بودم در ارتباط به دروغ اون هم خیلی زیبا بود.
شما معنای واقعی واژه رو درک می کنید
سلام.
وقتی خود داخل دور انداختنی ها باشم، دیگر میلی به بازگردانده شدنم نیست.
——————
خدا نکنه
استاد عزیز خوب و بد با خودتونه.منتها منظور من این بود که کجایه این دنیا هستین؟
شاید هم ستاره سهیلین.اما فهمیدم که در کشور آلمان به سر میبرید اگه درست باشه.
به هرحال پاینده باشید و سایتون بالای سر ماها که داستان رو دوست داریم.
دوست دارم بدونم آخرین نوشتتون چی بوده. و چطور میتونیم بهش دست پیدا بکنیم؟
البته اگه دلتون خواست میتونین جواب ندین تا با جوابتون شرمنده کنین.
دوستتون دارم.هم خودتونو و هم نوشته هاتون.
——————–
سلام ملیکای عزیزم
اون بار یه شوخی کوچولو کردم. به دل نگیر.
نوشته ی آخرم رو هم هنوز ننوشتم. در واقع آخرین نوشته ام قبل از مرگم روی میز خواهد موند. ولی تازه ترین نوشته ام همین دو تا رمان „ذوب شده“ و „تماما مخصوص“ و یک مجموعه شعر با عنوان „نامه های عشقانه“ ست که سپردم دست ناشرم در ایران و منتظر مجوز چاپ یاقدوس می کشم.
یک آرزوی براورده نشدنی
گفته بودم به شما پیکر فرهاد دومین رمانی بود که خواندم بعد از بوف کور مرحوم هدایت.
گفته بودم خواندم تمامی کتابهایتان را.
گفته بودم که بعد از آن می نویسم چند باری در همین جایی که الان دارم می نویسم و شما تایید کردید.
ممنونم.
اما هیچ حمایتی از شما ندیدم هیچ درست است تا لیوان پر نشود نمی تواند بیرون بریزد و این مثال نوشتن من است شاید .
انتظارم بیهوده است از مردی که بخاطر یک جمله اش که گفت( دیگر نمی نویسم) و بغض داشت خفه ام می کرد دستم می لرزید اما نوشتم که این را دیگر نگو.
انتظارم بیهوده است از شما استاد که اولین بار برایم نوشتید با مهر عباس معروفی که بیایید و پای نوشته هایم با خطتان امضایی کنید.
اما آرزویم را همیشه با خود دارم.
باز هم ممنون.
دست دار همیشگی شما
سید محمد جاویدان
—————————–
کارهات را می خونم محمد جان
به چه دردی می خوره دستخط من؟
کار خوب بنویس، کار موندنی بکن، منو مجبور کن که کارهات رو بخونم. من عاشق کیفیت و هوشم
سلام
منتظرت هستم و نوشته ام
میخواهم بعد از نظر شما بنویسم استاد عزیزم آقای معروفی
پس بیا
دوست دار همیشگی ات
سید محمد جاویدان
http://kakach.blogfa.com/
سلام
ممنونم هزار بار ممنونم.
دوست دار همیشگی ات محمد جاویدان
دیوانه ام نکن بیش از این .اینطور که نگاه می کنی با آن چشمان طلسم کننده ات دردی می پیچد در بدنم و می آید داخل سرم ، تصویری بی رنگ و سیاه سفید ا زتو می پیچد در کاسه ی چشمانم درد می کند بد جور چشمانم سیاهی می رود و می افتم روبرویت . دیوانه ام نکن بیش از این قدری به حالم رحم کن، گناه چه کرده ام که با چوب نگاهت می زنی بر زخم دوباره و خون می جوشد در رگ گردنم . گرمم می کند سردم می کند احوالم ناخوش می شود. دیوانه ام نکن بیش ازاین، رنگ بر رخساره نمانده یا سیاهی می زند چشمانم؟
مات شده ای. دیوانه ام نکن بیش از این ملتمسانه می گویمت بیش از این تاب ندارد این دیدگان و تاب ندارد این چهار ستون بی رمق که دارد هر لحظه از نگاهت می پیچد بر خود.
و می دانی چه بلایی بر سرم می آید که این کار را بارها کرده ای و می خواهی یادم بیاوری بی تو هیچم؟ دیوانه ام نکن که بیش از این جا ندارد تازیانه خوردن از سیاهی چشمانت.
بگذار اندکی این بیچاره سر آرام بگیرد چهار زانو بر راست قامتی چون تو تا بدانی و بفهمی بی تو نمی توانم و نتوانسته ام بایستم. نگاه که می کنی چیزیست که فرتاس می زند از درونم و می گوید بگیر این است احتیاج و فرو می آید می نشیند بر انگشتان پا کزکز می کند و بی حالم می کند فقط دست بر زانویت می زنم و پیشانی بر پایت آرام می شود این پایین و بالا شدن روح در بدن.
دیوانه ام نکن بیش از این من را لحظه ای به حال خود بگذار تا بفهمم چیست این آسودگی از افسون. رسوایم کرده ای می خواهی خاک بر خاکم کنی که اینگونه در هر رفت و آمدت تکه ای از کمیم را به من می چشانی؟
موهایت را پس می زنی و پیش می کشی تا کادر شود بر صورت تا ببینم چیست ای تابلو هزاررنگ و لعاب و فقط منم که هزار رنگ و لعاب را سیاه و سفید می بینم. دیوانه ام نکن بیش از این . افراط است یا تفریط این معشوق آزاری ؟ آزار است یا تبلیغ این نقش و نگار ؟ این است یا آن ؟ نمود است یا نهان ؟ که می نماید هر لحظه چیزی تازه را که ندیده ام در مرور بی اندازه مغشوش کننده ی حرکاتت.
نکن با من این گونه که می رود چشمانم و می رود نور از آنها . دیوانه ام نکن بیش از این که فهمیدم نیستم در برابرت که فهمیدم چیستی . فهمیدم چه داری در تابلو . فهمیدم می توانی با سکوت حرف بگویی و با حرف بگویی هیس. فقط منم که حرف می زنم تو گوش باش و من نمی توانم بگویم و ساکتم در جمعی از حروف که می آیند از سرخی تابلو و گرمای رنگ را حس می کنم در سیاهی و سفیدی ها و دندانها که ردیفند. دیوانه ام نکن بیش از این تابلوی من. که کادر کشیده ای بر صورت . دیوانه ام نکن بیش از این . مسیرم درست از جایی گذشت که بپیچاند و بکشد بگوید بایست . طناب گره خورد و گفت اینم ، پس خطاب شد به من با حالتی نا مفهوم و گنگ که هیچ وقت یادم نمی رود…
۵/۴/۱۳۸۸ ساعت۱۹.۳۲ (سید محمد جاویدان )
سلام استاد معروفی …من تازه با اثار شما آشناشدم…صادقانه بگم…اولین اثری که ازتون خووندم سمفونی مردگان بود خیلی به دلم نشست شاید چون آیدین داستان شما کمابیش شبیه من بود با این تفاوت که پدرم منو بیشتر از پدر آیدین درک میکنه… ازهمون اول شما منو بدجوری یاد صادق هدایت می انداختین هنوز نتونستم با آثار هدایت ارتباط برقرار کنم … پیکر فرهاد شما رو خوندم (صادقانه بگم) نتونستم درک کنم گیج شدم(شاید هنوز برای درکش کم سنم من ۱۸ سالمه) فکر کنم باید اول بوف کور هدایت بخونم…اردت خواستیبه هدایت دارم با اینکه زیاد نمی تونم درکش کنم ولی حس نزدیکی بهش دارم وشما منو یاد هدایت می اندازی…
همیشه زنده خواهی بود کتاب(وشما استاد)
جسارت منو ببخشید