عباس عزیز،
ناشرها را کتابهاشان شخصیت میدهد. این را دیروز از پل والری میخواندم که به آندره ژید نوشته بود که سه نوع ناشر تشخیص میدهد. و معتقد بود که ناشرها نمیتوانند از این سه نوع خارج باشند:
۱- ناشرانی هستند که کتابهایی منتشر میکنند که ما دوست داریم آنها را در کتابخانهمان داشته باشیم.
۲- ناشرانی هستند که دوست داریم که کتابهایی را که منتشر میکنند ما نوشته باشیم .
۳- ناشرانی که در کاتالوگهاشان نه از آن باشد نه از این، آنهایی هستند که ما بازاریشان مینامیم.
تا وقت دیگر، قربانت
رویا
بعدالتحریر: تو فکرمیکنی که «نشر گردون»، ده سال پیش وقتی کتاب «هفتاد سنگ قبر» را منتشر میکرد، درکدام ازاین سه طبقه جا میگرفت؟
ناشر از نوع دیگر؟
رویای من!
آن مقالهی استعفانامهتان از کانون نویسندگان در تبعید یادتان هست؟ وقتی میخواندمش ده بار از جا بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن. مگر میشود آدمی در یک چنین مقالهای اینهمه احساس از قلمش بریزد؟ مگر میشود نثر از شعر برگذرد؟
سالها بعد من نیز از کانون استعفا دادم و احساس کردم ضرورت وجود چنین کانون نویسندگانی شاید تمام شده که دستم نمیرود حتا چند خطی بنویسم و مثلاً بگویم وقت ندارم.
روزی کانون خانهی اول و آخر من و شما بود. اما حالا از خودم میپرسم جایی که رویایی از عضویت در آن سر باز میزند، برای من هم راهی جز بیرون رفتن از زیر آن سقف وجود ندارد. میترسم زیر آوار بمانم و بشوم لاشهی بادکرده. آنطور که خبر دارم خیلی از شاعرها و نویسندهها خودشان را نجات دادهاند.
میدانید رویای من؟
همیشه از تنهایی ترسیدهام. بلایی که سر کودکیام آمد، حالا در گلوگاهم زندهتر شده است. میخواستم بگویم این زندگی در غربت که بخش بزرگی از وقت و نیروی بسیاری را گرفته، این تنهایی غمانگیز ابرآلود چطور یداله رویایی را به زانو در نیاورد؟ خب، به این چیزها هم همیشه فکر کردهام و سعی کردهام یاد بگیرم.
حالا من رویاییام، دلیل استعفایم را شما نوشتهاید. خیلی از چیزهایی را هم که میخواستم بگویم شما گفتهاید.
روزی که کتاب „هفتاد سنگ قبر“ را منتشر میکردم میدانستم چه کتابی را انتشار میدهم. روی جلد و همه چیز کتاب را با دست درست کردم. آخر، کار دل را دست میکند.
چند سال قبل از آن هم وقتی سیمین بهبهانی از سفر پاریس به تهران برگشت تلفنی خبر داد برام یک سوغاتی حسابی آورده است. شام مهمانم کرد، و ده تا از „سنگ قبر“ها را به دستم داد تا در گردونم انتشار دهم.
در راه که میرفتم همهاش میترسیدم باد آن کاغذها را از پنجرهی ماشینم ببرد، میترسیدم جایی جا بگذارمشان. اما در گردون چاپ شد. یادتان هست؟
میخواستم بگویم اعتبار یک مجله به آدمهاش است، اعتبار کانون نویسندگان هم به شاعرها و نویسندگانش است، اعتبار یک بنگاه انتشاراتی هم.
حیف که دیر شده و نمیتوانم برای پل والری و آندره ژید بنویسم: ناشرانی هم هستند که از انتشار یک کتاب احساس غرور میکنند.
میخواستم بگویم مسئلهی من با یداله رویایی همین یک کتاب نیست، همهی نوشتههاش است، گفتهها و دوستی و همین سلام و یک قهوه که باهاش مینوشی، که وقتی باهاش خداحافظی میکنی، میبینی جیبهات را پر از شعر کرده که در راه هم مشغول باشی.
آخر شعر را که فقط نمینویسند! گاهی نگاهش میکنند، گاهی هم لبخندش میزنند. همین.
دوستدار شما / باسی
46 Antworten
سلام.
یه سر بهم بزن.
یه لینک رو کلیک کن و حالشو ببر.
به دوستات هم بگو.
مشت یک مزاحم باز شده!!!
درود استاد !
با اجازه و افتخار ، پلواره (لینک) وبلاگتان را در وبلاگ خود قرار دادم !
با احترام و علاقه .
———-
ضمنا من به واسطه ی شغلم (گرافیک) با ناشران راسته ی جلوی دانشگاه بسیار سر و کار دارم !
به گمان من ، تعداد زیادی از آنها حتا به اندازه ی یک بزاز یا سنگ و آجرفروش در شغل خود آگاهی و اشراف ندارند .
البته هر بار چاپیدن (چاپ کردن کتاب و حق مولف و مترجم را ندادن) برای شان آنقدر سود دارد که بتوانند از عهده ی فیگور روشنفکری به درستی بر آیند .
کاغذ تعاونی گرفتن و یک چاپ کتاب را به چند چاپ وانمود کردن و حواله ی کاغذ فروختن هم که دیگر از عملکردهای عمومی و حرفه ای شان محسوب می شود.
به نظر من اگر ناشر جماعت و معلم جماعت درست شوند ، آنگاه می شود گفت تقریبا همه چیزمان رو به درستی می رود .
——————
ارادتمند
جواد شریف پور
عباس جان سلام و صبح به خیر.
کاش بودی و می دیدیی که چه نیروی خارق العاده ای نوشته ات برای آقای رویایی در جان من دمیده است.
بقدری زیبا و خالصانه با چند سطر علاقه ات رابه ایشان به قلم کشیده ای که انسان مبهوت عشق و معرفتت میماند.
دیشب خوابی دیدم از تو، اگر رخصتم بدهی مایلم آنرا امروز با آمدن به پیش تو برایت تعریفش بکنم، البته اگر وقت گرانبهایت این اجازه را به تو و به من بدهد.
عاشق و سهی بمان شاعر سرزمین دلها.
همیشه شاد و همیشه خندان باشی.
سعید از برلین.
شعر … شعری مهیا کنید استاد … مردم از دلتنگی ، می خواهم نفس بکشم …..
بعضی وقتها یک کار و تنها یک کار برای این که انسان رو ارضا کنه کافی ه. فقط یک کار ممکنه بتونه به ت بگه که بیهوده نبودی. اما برای کسی مثل عباس معروفی، یک کار کافی نیست. شما سرشار توانایی ای و باید بتونی هفتاد کار به بزرگی هفتاد سنگ قبر بکنی.
یا حق!
چه جالب ناشران را دسته بنده کرده. حقیقتا همین طور است.
سفرنامه الکترونیک دوباره گردگیری شد!!
یلدا یا جشن تولد مهر
یلدا، یک واژه ی سریانی است به معنی تولد، که رومی ها با خود به ایران می آورند. لازم به ذکر است که یلدا، پیش از این در ایران ، جشن تولد مهر نام داشت. و مربوط می شود به ایزد مهر.این جشن یکی از رسمهای ویژه ی آریایهاست و بخصوص پیروان آیین مهر، که هزاران سال است آن را در ایران زمین بر پا می دارند. شب یلدا، یا شب چله، شب زایش و تولد مهر است که به یادگار آن جشن برگزار می شد. سابقه ی شب یلدا، یا شب چله، چندین هزار سال در ایران سابقه داشته و اولین روز زمستان یا نخستین شب زمستان بوده که زایش خورشید یا جشن تولد مهر، خورشید شکست ناپذیربوده است.
از آنجاییکه روشنی و روز و تابش خورشید و هوا در نظر مردمان دور، مظاهر نیک و موافق و ایزدی بود. تاریکی و شب و سرما را نیز از اعمال اهریمن می پنداشتند. ملاحظه می کردند که در بعضی ایام و فصول روزها بسیار بلند می شود. به همان نسبت بلندی، از روشنی و نور خورشید بیشتر استفاده می کردند و می نگریستند که شبها کوتاه است. کم کم این اعتقاد بر ایشان پیدا شد که نور و روشنی و ظلمت و تاریکی مرتب در نبرد و کشمکش هستند. در طول سال، دریافتند که کوتاه ترین روزها، آخرین روز پاییز، یعنی روز سی ام آذر و بلندترین شبها، شب اول زمستان، یعنی نخستین شب دی ماه است . اما بلا فاصله پس از این بلندترین شب سال، از آغاز دی، روزها به تدریج بلندتر و شبها کوتاه می شود.خورشید هر روز بیشتر در آسمان می پاید و نور و گرمی نثار می سازد، به همین جهت آن شب را یلدا یا جشن تولد مهر نامیدند، یعنی تولد، زایش خورشید شکست ناپذیر، و آنرا آغاز سال قرار دادند، یعنی انقلاب شتوی و آغاز زمستان.
شب یلدا، و روز دیگان پیوند استواری با خورشید دارد، با مهر که از این روز بر تاریکی چیره می شود و رو به افزایش می رود. این روز خورشید است، روز مهر است ونزد ایرانیان، به ویژه مهر آیینها بسی گرامی بود و بزرگترین جشن، به شمار می رفت. هنگامی که آیین مهر از ایران در جهان متمدن کهن منتشر شد، در روم و بسیاری از کشورهای اروپایی، به همین جهت روز بیست و یکم دسامبر را که برابر با اول دی ماه بود، به عنوان روز تولد مهر یا میترای شکست ناپذیر جشن می گرفتند.
سفره ی شب یلدا، سفره ی ( میزد ) است از میوه های تر و خشک، نیز آجیل یا به اصطلاح زرتشتیان،
( لرک ) که از لوازم این جشن و ولیمه بود که به افتخار و ویژگی اورمزد و مهر یا خورشید برگزار می شد.
وحید
خیلی خوشحالم که این جا را پیدا کردم
سلام عزیز دل!
اینکه قهوه بنوشی و یا چای و یا شراب
و یا حتی آب
گاه، طعم شعرها فرق میکند.
گاه اینکه نوشیدنی چه طعمی در ذهن مشترکمان هم داشته باشد باز ترنم شعر میتواند چیز دیگری باشد
شعرهای صامت هم مثل خدا
هزار پرده دارند
و هیچگاه پردهی آخری ندارند
که بتوان آنها را دسته بندی کرد.
به همین دلیلها ناشرها هم به اندازهی خدا در ذائقهی مشتریان تصویر دارند.
در هیچ بندی جز او نگنجی.
اسم عباس معروفی کافی است تا پشت هر ناشری را بلرزاند……….این را از طرف بزرگترین مترسک دنیا به آقای رویایی بگویید……..
درود!
باز هم من. با جنوبی ترین زبان یلدا را تبریک می گویم. امیدوارم هر چه زودتر نوشته ی جدیدی بخوانیم. من هنوز به انتظار بهاریه نشسته ام عمو عباس.
خدا وکیلی خدا را خوش می آید که نیایی و به ما سری بزنی. پس دست کم ما را به خانه ات راه بده.
آقای معروفی عزیز
مدتهاست که از خواندن شعرهای „امین روشنیزاده “ لذت میبرم. اینبار میخواهم شما را در این سرخوشی شریک کنم:
«برنو»
این شعر
دشداشه نمیپوشد
میخواهد شال و سِتره ببندد
بزند زیر دوپا
سه پا
اما چَمَرونه نمیگذارد
***
ناف مرا با برنو بریدهاند
پدر با یک دستش مرا گرفته بود
و با دست دیگرش
شلیک را
و برای آنکه خوابم بگیرد
شبها
تیر… باران… بود
پدرم را که بستند
دهنم هنوز بوی شیر میداد
و روزها
قدم، را با برنوی یادگاریش اندازه میگرفتم
تا حساب مرد شدن
دستم بیاید.
از دهان سرخ شلیک که گذشتم
شدم اتفاقی
که قطره قطره
روی خیابان به راه افتاد
خیابان به راه افتاد
ماشه را بوسیدم و کنار گذاشتم.
…
!!!
حالا نان خوش از گلویم
پایین نمیرود.
«سک»«ته»
سرت را جلوتر بیاور
میخواهد بیخ لبت
چیزی بگویم
من
همانم که همیشه با نیامدنت
حرف میزد
آنقدر گریه کرد
که این از آب در آمدم
نگاه تو ویرانترم میکند
بس کن
اینقدر توی سینهاش
نفس
نفس
نزن
این جنازه آدم بشو
نیست
به امین روشنیزاده که میرسی
قلب را
با «سک»«ته» بنویس
از دستان شُک
کاری بر نمیآید
روی تختی
که دراز کشیده
زیر ملحفهی سپید
در راهرویی
که به کشوهای برزخ
ختم میشود
عرق شرم را
از پیشانیت پاک کن
آدم را
هر وقت که از آب بگیری
مرده است
این را روی دستهای زنی فهمیدم
که رُولَه رُولَه میکِرد
زنی
که رُولَه رُولَه میکِرد
صدایش مرده را زنده میکرد
به احترام گیسهای سپیدش
روزگار سیاهش
بلند میشوم
روی پاهای خودم…
دوباره می میرم!
«غییژژژ»
خدا
قطره شد
و روی خاک ریخت
روی دامن زنی
که با گیسهایش
باد را
به آتش کشید
تنها کمانچه بود
که میتوانست
„غییژژژ“هایش را تکرار کند
وقتی که شعله بر „گُلوَنی“اش
آر… شه… می…کشید
خدا روح نداشت
در گِل من گریه کرد.
«هر نفر یک خشاب
هر خشاب برای یک نفر»
و پدر را با „سِترهی“ سپید بردند
خواهر از گیسهاش شروع کرد
مادر در گور
لرزید
اسبها رم کردند
رمهها… اسبها… رم کردند
وقتی که میآمد
„سِترهی“ سُرخش
از همیشه یک خشاب
سنگینتر بود
لم داده بر زین مفرغی اسبی
که مرگ را
به ارمغان آورد
خدا یقیناً روح نداشت
وقتی که شاهرگ بلوط را میزدند
تبر
درپوست خود نمیگنجید
آذوغهی زمستان شدیم
„تل تل“
در آتش سوختیم و خاکسترمان
ایستاده بود
مثل پدر
مثل زاگرس
که برای همیشه سیاه پوشید.
„غیژ“= واژهای لری به معنا و آوای جیغ و فریاد
„گُلونی“=نوعی روسری که زنان لُر سر میکنند
„سِتره“=لباس محلی مردان لُر
„تل تل“=شاخه شاخه/ تَل به فتح اول درزبان لری به معنای شاخه است.
سلام ! به وبلاگتون در راز نو لینک داده شد . همواره پاینده باشید !
اگر از شما بخواهم در مورد آخرین متنم نظری بگذارید، آیا این درخواست رو رد میکنید؟
گرچه زیاد به این نوشته افتخار نمیکنم… اما اگر حتی از شما درخواست کنم یک سری از یادداشتهای ادبی و داستانهایم را نگاهی کنید… چطور؟ یک تازه … یک نو… یک نویسنده’ جوانی که … چطور بگویم…
…
در هر حال امیدوارم…
ممنون.
جناب آقای معروفی عزیز
نمی دانم اجازه می دهید که کریسمس و سال نوی میلادی را به شما تبریک بگویم یا دوست دارید مناسبت های ملی مثل نوروز را جشن بگیرید. در هر حال قبل از هر چیز مایل هستم شب یلدا را خدمت سرکار تبریک عرض کنم. اما بعد خیلی سریع کریسمس و سال نو میلادی را هم تبریک می گویم. امیدوارم همیشه سالم و دل خوش و فعال باشید.
خیلی دوستتان دارم و برای شما احترام زیادی قائل هستم. بیشتر از آنکه بتوانید فکرش را بکنید.
با تقدیم احترام
ققنوس
از لطف تون ممنونم.
سلام اقای معروفی عزیز و بزرگ من روستازاده ای از جیرفت هستم که با دیدن وبلاگ بزررگانی چون شما به خودم جرات ساخت وبلاگ دادم تا این زحمت رو به شما بدهم تا در مورد کارهایم نقد جدی بکنید من غیر از شعر داستان هم کار می کنم که فعلا اولین شعرم رو قرار داده ام و خواهش می کنم بدون هیچ تعارفی راجع به شعرم نظر دهید تا اگر لایق نیستم پایم را از گلیم نوشتن بیرون بکشم و جای پای شما و دیگر بزرگان را لکه دار نکنم.
قربان شما
… و ناشرانی هستند که سنگین تر بودند اگر نبودند..
چه آرامشی دارد این قلم شما. حتی هنگام دلگیری و دلرنجیدگی نوشتنش… میترسم بیشتر بمانم، زمان از کفم برود و من هم از زندگی جا بمانم…
دو جوجه’ ناز با مادرشان منتظرند بروم سر وقتشان. تا مادر برود و من به جیک جیکهای دلتنگی این جوجه ها برسم. تا بعد خروسشان سر برسد و من برگردم…
برگردم به …
شاید به قصر کلمات شما.
هنوز دعوتی که شما را کردم، به کلبه’ نا منظم کلماتم، پا برجاست. با شرمندگی و خجالت دعوتتان میکنم. هم شیرینی و هم تلخی ادبیاتم فقیر است. شاید اگر نقدم کنید و سری به گوش کلمات من بکشید…
چه درخواست بزرگی! ببخشید. مثل من زیاد هستند. مثل شما هم کم. ببخشید اگر پر توقع هستم. خلاصه هنوز امیدوارم یک نیم نگاهی… یا نگاهی از گوشه’ چشمتان در رود و به کلمات من برخورد کند و…
…
راستی یلدای شما همراه با روزهای سال نوی غریبی که چه آشناتر از آن سال نوی آشناست… هم مبارک
خانم فری ناز عزیزم،
سلام.
به صفحه تان هم می آیم و می خوانم.
ممنون از همه ی لطف تان.
عباس معروفی
سلام آقای معروفی
پس چی شد اون شعرهای قشنگتون ؟؟؟
سلام.
فکر می کنم هرگز نتوانم چیزی چاپ کنم با این اوضاع قمر در عقرب.
کاش میشد به نوشته های من نیز سری میزدید .
توقع زیادی است در این شلوغی زیاد.
چرا این قدر قاجاری و سخت.
نام تمام مردگان یحیی است را چگونه بیابم استاد.
باز هم دختری از دختران ده، خودسوزی کرد
سلام.عزیزی شعرهای شما را گاهی برایم زمزمه می کند…پرواز می کنم…ممنون که شعر می گوویید…ممنون به خاطر پرواز…
دل خوش بودم به اینکه تنها صداست که می ماند،تنها صدا بود که مانده بود…صدای زمانه پشت بهمن سانسور است ،صدای شما دیگر نمیاد…
🙁
سلام.
سلام، خسته نباشید، عکسهایی از پلمپ کافه تیتر در وبلاگم قرار دارد، اگر مایل بودید که مطلبی کار کنید
http://sinashabani.blogfa.com/post-67.aspx
سلام عزیز!
آمدم و استفاده کردم. سبز باشی جانم
please recommend this to all friends who live in USA,Europe and other countries.
http://www.manna.blogfa.com
سلام استاد. ببخشید که بیربط به این پست تان می نویسم. فقط خواستم بگویم دلم برای شعرهایتان تنگ شده خیلی هم تنگ شده… کاش می شد گاه گاهی باز هم از شعرهایتان در وبلاگ تان یادی بکنید!
اومدم عرض ارادتی کنم و……….بگم:دوستتون دارم.خودتونو نه:نوشته هاتونو…..دارم حسابی عرق میریزم تا بزرگتر از شما بشم
برام دعا کنید……یعنی دعا میکنید؟
با سلامی تماما مخصوص به معروفی عزیزم!
داشتم تکه های رمان تماما مخصوص را جمع آوری میکردم که اتفاقی به این شعر زیبا از „زیبا کرباسی“ برخوردم! میدانم که ربطی به این نوشته تان ندارد اما از مرکز موسیقیایی این شعر و حسی که حضور در لحظه را برایم تداعی میکند، خیلی خوشم اومد و این باعث شد اینجا بنویسمش. تقدیم به شما و جناب رویایی عزیز!
:
همه را خاموش کن!
نلرز!
از پله ها پایین بلغز!
ازخنده های رنگ پریده ی کودکان ِهمسایه بپر! نلرز!
از باری های کهنه ی نارنجی
از مادرانی که در کالسکه ی کودکانشان عصا حمل می کنند، بگذر! نلرز!
از نفس های مرطوب هوا
روی برگ های درختان برگ ریز
بی آنکه بگذری بگذر!
با سر بکوب به این درخت تبریزی نلرز!
از مکعب های مودّبِ مرتّبِ چیده در کناره ها
قهوه خانه ها قحبه خانه ها وهرچه خانه ها و خُب!
پیاده تا دریا
پای پیاده بکوب تا دریا و برنگرد!
بلرز!
:
:
:
دلت بهاری
سلام
حال همه ما خوب است
اما تو باور مکن.
„زمین سوخته“.
روزهای آخر تابستان است. خواب بعد از ظهر سنگینم کرده است. شرجی هنوز مثل بختک رو شهر افتاده است و نفس را سنگین می کند.
.
.آفتاب کاکل نخل را سایه روشن زده است. خون خشک، تمام دست را پوشانده است. انگشت کوچک دست، از بند دوم قطع شده است و سبابه اش مثل یک درد، یک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلبم نشانه رفته است.
احمد محمود
دی یکی از نامهای اهوره مزداست، پس اهره مزدا را می ستاییم و آفریدگانش را درود می فرستیم.
و چهارم دی ماه را جشن می گیریم و دوباره آمدن احمد محمود را درود می گوییم.
سلام جناب معروفی
از ناشران و نشر گفتین دلم خواست یک تکه هم از حرفهای صفار هرندی رو برای شما بفرستم.
کیفیت سخنرانیهاش چیزی کمتر از سخنرانیهای احمدی نژاد نداره. مثله همیشه حماقت و جنایت دوشبهدوش هم هستن.
البته حرفش ربطی به صنعت ناشر و نشر نداره بلکه یکسره رفته سراغ ریشه.
صفار هرندی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی!
وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، در بخش دیگری از سخنانش با تعریف فرهنگ گفت: البته ممکن است شاخصهایی که در جوامع دیگر به عنوان شاخص فرهنگی مطرح شود، برای جامعهی ما چندان تاثیرگذار نباشد؛ مثلا در بسیاری از کشورها شاخص فرهنگ، میزان سواد، تعداد کتابهای تولید شده در یک کشور، تعداد روزنامهها و زیرساختهای فرهنگی از جمله سینما، تئاتر و … است، ولی فرهنگ در کشور ما فقط بر اساس این شاخصها تعریف نمیشود.
صفار هرندی با بیان این که هیچ کس در فرهنگی بودن جامعهی ما تردیدی ندارد، گفت: زندگی مردم ما با فرهنگ عجین شده است، مثلا مردم ما به صورت مرتب به اماکنی برای شارژ روحی و ذهنی میروند، یا مثلا سالانه میلیونها نفر ایرانی از نقاط مختلف کشور به مشهد میروند و … که میتواند شاخصهای فرهنگی برای کشور ما محسوب شود و نمونهی آن را در دیگر کشورها کمتر میبینیم.
وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی، ادامه داد: شاخص فرهنگی بودن در کشور ما با شاخص دیندار بودن به هم پیوسته و با هم انطباق پیدا کرده است.
منبع: http://www.isna.ir/Main/NewsView.aspx?ID=News-849765&Lang=P
سلام…….منتظریم آپ کنید استاد.در انتظارمان نذار…خوب؟
استاد.جسارته!!!منو لینک میکنید؟…خواهش میکنم!!!!!!!!!!!
همه ی روزای خوب دنیا مبارکت . همه عید بگیرن اونجا تو منتظر بهار بمونی ؟ عیدت مبارک باسی .
سلام آقا معروفی نازنین. ممنون از لطف و صفای همیشگیتون. دلم برای دیدن یک لحظه شما که روی کتاب ها، کاغذها، دستگاه چاپ، صحافی، زیرسیگاری و غربت زمین بال بال می زنید تنگ شده؟
سلام بر معروفی عزیز، نمی دانم ییش از این به بازی یلدا دعوت شده اید یا نه.منت گزارید و دعوتم را بیذیرید.خواسته ام تا ینج نکته بر نکاتی از شما آموخته ایم بیافزایید.اجازه بدهاید هیچ بهانه ای را نیذیریم که بهای یادگرفتن از تو بزرگوار گران تر از هر بهانه ای است! متن یادداشت در تارنوشت قابل دسترسی است.سیاسگزارم و ارادتمند
Merry Christmas, Happy New Year
در یک تالار گفتگو به آدرس:
http://goftegu.com/vb/index.php
مدتی هست که پست های کاربران بی دلیل پاک می شود. این احتمال دارد که یک هکر توانسته باشد که به نوعی به بخش مدیریت دسترسی داشته باشد.
چون دامین ها و هاستینگ ها نسبت به ایمیل های gmail و yahoo امنیت کمتری دارند. بهتر است مدیران سایت ها ایمیل یاهو یا جی میل خود را برای تماس اعلام کنند!
آیا کسی درباره این فروم اطلاعات موثق داره؟
آقای معروفی
من هر روز به امید خوندن شعرهاتون می آم اینجا. خواهش می کنم برامون از شعرهاتون بیشتر بنویسید.تمام شعرهای قبلی تون رو بارها دوره کردم.
دلم تنگ شده.
آقای معروفی با سلام
چند روز پیش سه شعر از امین روشنیزاده برایتان نوشتم که متاسفانه به جای نام ایشان نام محمدامین جعفریحسینی را نوشتم.
از ایشان و نیز از جنابعالی پوزش میخواهم.
در صورت امکان کامنت قبلی مرا اصلاح کنید.
سلام از اینکه دارم سمفونی مردگان را می خونم واقعاَ خوشحالم به نظر من نویسنده این کتاب باید خیلی کتاب خونده باشه تا بتونه اینطور هنرمندانه از چند زمان در یک صفحه بنویسه و ازاینکه نزدیک به دویست و چند صفحه گذشته بود و هنوز نمی دونستم راوی کیه حس خوب و دوست داشتنیی داشتم به هر حال واقعاَ بهتون تبریک می گم گرچه می دونم چنین نویسندگانی اصلاَ به تعریف و تمجید نیاز ندارن ولی من دارم با خوندن این کتاب لذت می برم در ضمن تو یه شرط بردم این کتابو!
درود بر شما
بسیاری از مطالب ارزشمندتان مورد استفاده ام قرار گرفت که بابت آنها نهایت سپاسگزاری را تکلیف خود می دانم.
باسپاس و احترام
سینا
http://www.iranortho.com/calendar/calendar.php
من حرفم در مورد کتاب پیکر فرهاد موقتن پس میگیرم. چون این طور که فهمیدم و آشنایان یواشکی در گوشم گفتند ظاهرن دستور عمل استفاده از این کتاب را بلد نبوده ام و همین امر موجب شد از ان خوشم نیاید . منظورم از دستور العمل درک درست و دقیق بوف کور قبل از خواندن پیکر فرهاد است.
نمیشد یک مقدمه اول کتاب می گذاشتید یک توضیح مختصر می دادید تا جوان پر شوری مثل من آن طور نیاید و اظهار نظر نکند و خود را به دست خود به خاک و خون نکشاند؟
همیشه فکر می کردم فقط منم که هی دور و بر معروفی می گردم و هی سرو صدا می کنم و…..
باسی جان شما هم ظاهرن کم با من جوون خام بازی نمی کنید و چه بسا که بعضی مواقع هم یواشکی به ریش بنده لبخندی میزنید کسی چه می داند؟
به هر حال فعلن تا اطلاع ثانوی دوستت می دارم و به قول خودتان شاد می خواهمت
آره،
شاد می خواهمت.
باسی
سلام استاد…..
تا امدم به عادت کنم باز روی دست استاد ممارست…..ناگهان دیدم چقدر زود دیر شد و رفتی….انقدر دوردست که دستم به دستهایت نرسد در این برهوت نبودن آدم!!!
از مجموعه ت داستانی که با بچه های عصیانگر داستان نویس قمی سال۷۹ چا÷ کردم سالها گذشت مجموعه بعدی توقیف شد ننوشتم و لج کردم….!!!با کتابهای شما دمخور بودم وسمفونی مردگان شد مانیفیستم….و الان که دلم خواست بنویسم برایتان و اینکه اگروقتی بودوتوانی به رسم شاگردی دستم را بگیرید که شاید بنویسم و تا از دست نرفته این ته مانده عمر دل نسوزد که بی تبرک نظرشما بروم…..
مانا و پایدار باشید…..یاحق
سلام استاد…..
تا امدم عادت کنم ممارست به….از روی دست استاد !!!….ناگهان دیدم چقدر زود دیر شد و رفتی….انقدر دوردست که دستم به دستهایت نرسد در این برهوت نبودن آدم!!!
از مجموعه ت داستانی که با بچه های عصیانگر داستان نویس قمی سال۷۹ چا÷ کردم سالها گذشت مجموعه بعدی توقیف شد ننوشتم و لج کردم….!!!با کتابهای شما دمخور بودم وسمفونی مردگان شد مانیفیستم….و الان که دلم خواست بنویسم برایتان و اینکه اگروقتی بودوتوانی به رسم شاگردی دستم را بگیرید که شاید بنویسم و تا از دست نرفته این ته مانده عمر دل نسوزد که بی تبرک نظرشما بروم…..
مانا و پایدار باشید…..یاحق