دلتنگی من تمام نمیشود
همین که فکر کنم
من و تو
دو نفریم
دلتنگتر میشوم برای تو.
چقدر دنیای رمان
قشنگ است نیمه شب
کاش میتوانستم
دستهات را بگیرم
و تو را بنویسم
کاش نقاشی بلد بودم.
دوست داشتن تو
زیباترین گلی است
که خدا آفریده
گفته بودم؟
آنقدر شوقانگیزی
که سجده میکنم
تو را
بلند بالای من!
خیال کن از جنس آتشم.
از همهی دنیا که بگذرم
از آغوش تو
چشم نمیپوشم
آقای من!
نمیپوشم.
تو
شعر بگو
من تو را مینویسم
تو حرف بزن
من مست میشوم
سیر که نمیشوم!
داشتم با خدا
یکقل دوقل بازی میکردم
تا دیدمت
سنگها را ریختم توی دامنش
دویدم به سوی تو.
توفان
همه چیز را برده بود
ملافه را کشیدم
که تو را باد نبرد
بانوی من!
حالا همه چیز
جزیی از توست
زمین و آسمان و خدا.
اگر خدا نیستی
چرا تکی؟
یگانهی من!
توی شعر بگو
زندگی من با تو
عاشقانه است
تو با دستهات
من
و بوسههام.
خورشید و خندههات
مال من
بهار و بودنت
مال من
دلم را به گردنت میآویزم
من و نگاهم مال تو.
39 Antworten
چقدر خوش به حال آدم می شود… اگر کسی دلش را به گردن آدم بیاویزد…
سلام استاد ! شعرتان عالیست واقعا دل را میلرزاند . زنده باشید !
کاش نقاشی بلد بودم… شعر هم نمیتونم بگم… کاش لااقل میشد اینهمه رو…
دلتنگی های من تمام نمی شود…
روزهای بدی شده اند این روزهای تنهایی… از وقتی طوفان همه چیز رو برد همه اش ترسیدم که „او“ رو هم ببره… دیدی برد؟ باز هم برد… اصلا همیشه می بره…
کجای شکستنهای من قشنگه که هی میشکونه میشینه تماشا می کنه… طوفان رو می گم ها…
اصلا واسه چی من دارم اینجا مینویسم؟؟؟
میبخشید حتما! جای دیگه ای نداشتم…
سلام . یک وبلاگ جالب پیدا کردم
khorzookhan.blogspot.com
سلام
دردت را دوا نمی کند گفتن از هیچ
ما به امید قاصدکی بارها پریده ایم
دستانت را به باد بده
با خود می بردت
سلام بابا
یه سر بزنید به وبلاگ
قربونتون برم با اون دل پر احساستون
سلام. حالا می فهمم آنجا که گفتید “ آخر آدم دو روز وقت کند برای یک شعر! “ یعنی چه؟! ……راست میگویید. شعری که باید زور بزنی تا سر هم کنی که به دل نمی چسبد. همینجور روان باید باشد.. مثل همینها ….. تا همینجور روان به عمق رگهایت وارد شود…. آدم با این نوشته ها همراه می شود. جاری می شود…… خوش به حال ما که نوشته های شما را داریم تا تویش غرق شویم!
عشق! فقط عشق! آیا به چیز دیگری می توان زنده بود؟ زیبا و رنج آلود.بیچاره آیدین. بیچاره سورملینا. خوش به حالشان
تمام روز را دویدم / اما اینجا که می رسم / پیش تو / باید لحظه ای مکث کنم / لحظه ای بایستم / باید لحظه ای فکر کنم
این کلمات از جنس ادمی نیست. از جنس فرشته هاست. از جنس خود خدا. میدانید قبله کجاست؟ همون جا که نگاه مست می شود و لبخند در پرده ی مه پوشیده می شود تا فقط خدا آن را ببیند. خدایی که به او سجده می برم.
نیستم . در آغوشت . در نگاهت . در دستانت . یا حتی در قرار ملاقاتهای ماه آینده ……
اما زنده ام !
معجزه !!!!!!!
salam
baram jalebe ke hanuz intor ehsas amigh darid. mitavanam ghebte bekhoram be an ke inchonin dust dashte mishavad. ehsas mikonam hesetan boye sharghi darad. ya man az eshgh ya har hese garmi dar in sarzamin sard naomid shodam? nemidanam! javabe emaili ke be farsi neveshte budam nadadid, behtar bud baz almani mineveshtam?
سلام…سلام…سلام
„حالا همه چیز
جزیی از توست
زمین و آسمان و خدا…“
آفای معروفی عزیز آنفدر زیبا و آسمانی نوشتی که…
دلتون بهاری
برای سعید…
دیشب یه خواب دیدم
تو به خوابم اومدی
تو مرا فهمیدی در خوابم
زمزمه کردی
و منو عاشق کردی
به من گفتی که باور داشته باشم
میان شهر سوخته شده و خالی
غلبه بر آن و تاریکی من!
نجات یابم؟!
تا زمانیکه من احساس امنیت کردم
و گرم شدم
احساس خوبی در خواب داشتم
و زمانیکه بیدار شدم
دوباره گریه کردم
برای اینکه تو رفته بودی
آه! صدای مرا می شنوی؟!
باران همیشه نخواهد بارید
آسمان همیشه …
زمانیکه من تنها هستم
من شب گریه می کنم
و آرزو می کنم تو اینجا بودی
دلم برایت تنگ است…می دانی؟
می تونی به من بگی
چیزی وجود داره که به اون بیشتر باور داشته باشی؟! یا این همونه؟
و ضربه پا در خیابان
و یک پنجره شکسته
و یک
انسان عاشق وجود داره
و بعضی مسائل اشتباه وجود داره
باور عشق سخته
مستولی خواهد شد
باران همیشه نخواهد بارید
آسمان همیشه …
„دلتنگی من تمام نمیشود“
بهار
این
فصل دیگری است
که سرمایش
از درون
درک صریح زیبایی را
پیچیده می کند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفان رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می کند!
…
خاموش
خود
منم!
تاریک روشن است باز،در شیطنت ماه،سکوی خلوت کوچه.نوای زخمه اما بدر تمام می آید…
(parynaaaz ام،فقط رفته ام از آن ایستگاه قدیم)
شاهکار که دیگر حرف ندارد..شاهکار بود,همین و بس!
چند وقتی بود که نوشته هایتان را نمی خواندم. واقعا خوب نوشته اید. سرشار از احساس. دست مریزاد!
„دوست داشتن تو
زیباترین گلی است
که خدا آفریده
گفته بودم؟“.
سلام آقای معروفی.
چقدر خواندن شعرتان و نگاه کردن از پنجره و دیدن برف و سفیدی آن و شنیدن موزیک آرامبخش سایتتان با هم دیگر جور در می آیند.
شما پائیز من را با عشقتان گرم کردید و زمستانم هم باز با وجودتان گرما بخش است.
متشکرم از شما برای مهربانیتان.
برای آرامشی که به من میدهید روزی پروانه خواهم گشت و کنار روشنائی وجودتان خواهم سوخت.
امید که پایان گیری این سال مسیحی برای شما و دیگران با خوشی و پر میمنت به انجام رسد.
برقرار و سرافراز بمانید.
سعید از برلین.
سلام
اگر خدا نیستی
چرا تکی ؟
یگانه ی من !
عالی ست .
چه بگویم واقعا زیبا بود..
چه دل انگیز …
تبریک از قلم شما .
آقای معروفی عزیز با اینکه احترام زیادی برای کتاب سمفونی مردگان شما قاعلم اما اشتباه شما را در شعر نوشتن نمیتوانم انکار کنم و اصرار شما را واقعا نمیفهمم که چرا شعر مینویسید!
دوباره عاشق شدم.می دانی من روزی ۱۰ بار عاشق می شوم.عاشق یک چهره ,عاشق یک صحنه,عاشق یک نوشته…و این بار عاشق یک شعر…
امیدوارم همیشه عاشق باشید استاد!!!
استاد عزیزم سلام .
خیلی دلم برایتان تنگ است! دلم بیش از اندازه برای نوشته هایتان تنگ است! کاش می توانستم سرم را بر روی شانه ی شما بگذارم و یک دل سیر گریه کنم! اتفاقا همین امروز در مورد شما با یکی از دوستانم داشتم صحبت می کردم، او از داخل کتابخانه ی من کتاب (سمفونی مردگان) را برداشته بود و نگاهی انداخت و پرسید عباس معروفی کیست؟ من شاید چیزی نزدیک به نیم ساعت دنبال واژه برای تعریف شما بودم! که ناگاه رسیدم به (فریدون سه پسر داشت) کمی برایش توضیح دادم و او همانطور که کتاب را ورق می زد و گیج و مبهوت شده بود دلش خواست که کتاب را بخواند! اما چون چند ساعت بعد عازم سفر بود نمی توانست، راهی شدیم و در راه کتاب را به او هدیه کردم تا شاید او هم بتواند دنیای سمفونی مردگان را بیابد. بعد که به خانه بر می گشتم حس دلتنگی عجیبی داشتم تا رسیدم به یک کافی نت! به سرعت پریدم تو و نشستم پای یکی از کامپیوترها و وارد وبلاگ شما شدم و مواجه شدم با کتاب (ازل تا ابد) که یک دفعه فریاد کوچکی در سالن زدم که همه مرا نگاه کردند! شاید در دل خود به من خندیدند! اما نمی دانستند که من دوباره به تو وصل شده ام…
بی صبرانه تماما مخصوص را انتظار می کشم، هر وقت به ققنوس می روم سراغش را می گیرم…
در مورد شعرهایت چیزی نمی توانم بگویم! تو که می دانی من شیفته شعرم اما شعرهای تو بدجوری روحم را نوازش می کند.
از دوست مشترک مان (پیام نازنین) چه خبر؟ او را هم دلتنگم! باید به سراغ او هم بروم. این روزها سرد است و آلوده, اما من در هوای تو نفس می کشم .
پاینده باشی.
سعید نازنینم،
ممنون از نامه ات. خوشحالم که خوبی.
چیزی لابلای نوشته ات موج می زند که دلم می گیرد. اگر ما نفت نداشتیم، تو را در آن مملکت می دیدند، و این نفت چشم شان را کور کرده.
دیروز یک معلم برام نوشته بود که سه ماه است حقوق شان را نداده اند. نمی دانم تا کجای سقوط خواهد رفت جامعه ی ما.
مثل بهمن دارد می غلتد و می رود، کجا پهن شود، و چه بلایی سر همه ی ما بیاورد، هنوز نمی دانم.
پیام هم رفت واشینگتن. روزگارش عالی است، ولی جای پیام هم ایران است، همیشه فکر می کنم تو، پیام، آن رفیق معلم و خیلی ها که می شناسم، و اینهمه جوان عاشق، میلیون ها بار ارزشمندتر و گرانتر از آن چاه های نفت هستید.
حیف!
راستی چرا در وبلاگت نمی نویسی؟
باز هم ممنون.
با مهر/ عباس معروفی
گاهی قصه و شعر ، شوخیست. گاهی جدی است
گاهی هم بافنده ای بازیگوش در خیال ، که راست و دروغ را به هم می بافد.
„سعید از برلین“
آفتاب به سر آسمان زده بود. مینی بوس قدیمی توی جاده ای تازه اسفالت شده داشت می گشت و جلو می رفت . نرسیده به پیچ کنار جاده ایستاد . مرد نابینائی حدوداً پنجاه و پنج ساله که چشمهاش فقط سفیدی داشت با موهای ژولیده و پیشانی بلند ، آهسته سوار شد . لباس چرک سربازی تنش بود. یک عصای چوبی دستش بود و یک گونی کثیف و چرب، پر از آت و آشغال بر روی شانه اش.
صورتش را به سمت بالا گرفته بود. صدایش توی مینی بوس پیچید . صدایش بم بود :“ سلام قربان ، می دونم که تنم بو می ده . پس روی صندلی نمی شینم تا صندلی بو نگیره . می نشینم روی کرسی این وسط . شما هم کرایه کمتر بگیر ، راننده جان! “
راننده توی آئینه نگاهش کرد و پوزخندی زد.
مینی بوس راه افتاد . شیشه مینی بوس پرده نداشت و از پشت آن نور آفتاب به داخل می تابید . صیدال صورتش را چرخانده بود به سمت نور . خیره ی آفتاب بود و اصلاً پلک نمی زد.
پیرهن چرک سربازی برای تنش تنگ بود . پیرهنی که معلوم نبود از کجا پیدا کرده بود . شاید کنار خیابان. آخر بعضی از سربازها وقتی سربازیشان تمام می شود لباسهای سربازی را زود از خود دور می کنند . پرت می کنند یک گوشه و یا به آتش می کشند.
صیدال هر روز می آمد شهر . موقع پیاده شدن اول کنار خیابان بدون وضو نماز می گذاشت . و بعد ول می شد توی خیابان . صیدال کور مادر زاد بود . این را خودش می گفت اما مردم چیز دیگری می گفتند . شایع شده بود زمانی که صیدال سرباز بوده ، سرهنگی این بلا را سرش آورده است.
مردم می گفتند ظاهرش شبیه گداهاست و گرنه زمین کشاورزی و ملک و املاک پدری زیاد دارد . می گفتند صبح ها راهی شهر می شود به گدائی و شب ها بر می گردد به ده و روی زمین های خودش می خوابد .
مرد جا افتاده ای که روبروی صیدال نشسته بود از او پرسید: “ واسه چی رفته بودی شهر؟ “
صیدال گفت :“ رفته بودم شهر خدمت آقایان امداد ، دست به دامنشان بشوم ، ببینم شاید ماهیانه یه مواجبی برام بریدن. امیدوارم که لطفشان شامل حالم بشه . می خوام مواجبم رو ماهیانه جمع کنم و بعد به خود برادرهای امداد بگم تا یه زن واسم پیدا کنند. زنی که همه چیزش مثل خودم باشه ، بجز سن و سالش . اگه سی و پنج ساله تا چهل ساله باشه بهتره ، نه جوانتر نه پیرتر ! البت دوست دارم بوی خوبی هم بده و پوست تنش نرم باشه . همین“
صیدال نشسته بود . همه زل زده بودند به او . صیدال زل زده بود به آفتاب و پلک هم نمی زد . گاهی که مینی بوس با ترمز ناگهانی تکان می خورد . صیدال پایش را محکم کف ماشین می زد تا تعادلش را حفظ کند.
مرد سرخ و چاقی که چهره اش شبیه قصابها بود با نیشی باز خندید و گفت:“ صیدال تو از کجا می دونی که بوی خوش و پوست نرم چی هست ؟ تو مزه زن رو چشیدی ؟ هی صیدال تا به حال کسی را بغل زدی؟ “
صیدال به طرف صدا چرخید . آب دهنش را قورت داد و گفت:“اگه هیچکس رو بغل نکرده باشم تو بغل مادرم که بودم ؟! توی آغوشش شیر که خوردم؟! و بوی تنش رو حس کردم و به تنش هم دست زدم“
و همین طور که سعی می کرد تعادلش را حفظ کند گفت:
„تازه….آن وقت ها که جوان بودم و مثل حالا به این روز نیفتاده بودم یه کسی منو بغل کرد. خوابیده بودم توی طویله ، یک دفعه دیدم یه چیزی روی لبمه ، گرم و خیس . دو تا دست اومده بود توی موهام . من هم خودم رو به خواب زدم و او ادامه می داد . پهن شد بروی پاهام . نفس داغی داشت . خون پرید توی رگام . اما باز خودم رو به خواب زدم …آخیش … من یه جوری شدم اونروز . خودم هم نمیدونم چه جور . نمی دونم کی بود . چی بود. اما هر کی بود جوان بود و بوی خوبی هم داشت و پوست تنش نرم بود. خیلی نرم! … بعد هم قیژ کشید ، رفت … و من سالها در انتظارش توی طویله می خوابیدم . اما دیگه هیچ وقت نیومد … نیومد… “
مسافران مینی بوس سکوت کرده بودند.
صیدال گفت :“راستی شما می دونید چرا مادرم منو توی طویله زائید ؟ می دونید چرا کسی زن بهم نداد؟ آخر من گداهستم اما گدا زاده نیستم ! پدرم خیلی مال داشت که برادرم بالا کشید و دختر چهارده ساله گرفت . حالا پسرش هیجده سالشه و رفته سربازی…
راستی اگر من زن بگیرم و بچه ام بشه . اونوقت بچه ی من میشه گدا زاده ؟ و این بد میشه برای بچه ی من ، نه؟!“
مسافران زیر لب می خندیدند . راننده ضبط صوت ماشن را روشن کرد. صدای دی بلال پیچید . صیدال ناگهان تکانی خورد . آهی عمیق کشید و گفت : “ اوف “ و با آهنگ سر می جنباند. در آن لحظه از همه مسافران سر مست تر بود و از آوازی که پخش می شد حظ می برد.
مینی بوس ایستاد. صیدال پیاده شد با تقلا خودش را کنار کشید و مینی بوس راه افتاد و صیدال تنها و بی کس . بدون هیچ راهنما و مراقبی . گوشهایش را تیز کرد . صدای ماشین نمی آمد . از عرض جاده گذشت و راه افتاد به سمت جاده ی خاکی و نمناکی که به ده ختم می شد.
صدای سگ های گله می آمد . صدای ماغ گاو ، صدای گندم ها که در باد شانه می خوردند. و صدای گام های صیدال که برای رسیدن به طویله ، با شوق روی جاده نمناک قدم برمی داشت.
آقای سلیمانی عزیز،
امروز با یک دسته گل قشنگ آمده بودید به دیدن من، متأسفم که نبودم.
وقتی برگشتم دسته گل تان بود، و هست بر هرم کتاب ها.
ممنونم.
عباس معروفی
سلام. رفتم شب شعر برای گنجی؛ اما …
از عاشقی و این شعرها که بگذریم، چاپ جدید کتاب سمفونی مردگان و کتاب ازل تا ابد را با آن نوشته زیبا در مورد حمید خان تبریک می گویم.
کتاب سال بلوا را خواندم. زیبایی آن هم بماند برای بعد که به شما می گویم. خیلی لذت بردم. همین، و باید اضافه کنم کار پیکر فرهاد را دوست نداشتم واگر چه مقایسه „سنجش نا امنی است اما در مقایسه با سال بلوا خیلی ضعیف بود.
شیدای عزیزم،
سلام.
مرسی برای سر زدن هات و احوالپرسی و اینا،
کتاب ها هر کدوم رنگ و بوی خودشونو دارن.
پیکر فرهاد کار پیچیده و سختیه. دیگه هم نمی تونم اونجوری بنویسم، می دونی؟ ماجرا اینه که اون خانمه می خواد از رویای آقا نقاشه برسه به دیدار آقای هدایت. میشه و نمیشه. و خب اون یه ضد رمانه، و با این همه کاریش هم نمیشه کرد.
مهم برام این بود که زن اثیری بوف کور داستان رو از زاویه ی خودش روایت کنه. مهم برام این بود که به حرفش بیارم.
عیبی نداره. یه سال بلوای دیگه می نویسم.
خوبه؟
باز هم ممنون. اگه هم کامنت برات نمی ذارم فکر نکنی شعرهاتو نمی خونم!
عباس معروفی
استاد عزیزم. نمیتونم بگم با شعرهاتون چه حس نازنینی دارم. برام شده مثل فال حافظ. هر وقت اومدم و خوندم جوابمو داده و منو با یه دل عاشق و زبان قاصر از زیبایی شعرتون بجا گذاشته. دوستتون دارم زیاد
دلتنگی من تمام نمی شود …وقتی میبینم آیدینم را سر بریده اند ویک بار به خانه ام نمی آیی…بی تودنیای رمان های نیه شب که هیچ…شعر و نقاشی هم آبم نمی کند…یخ کرده ام…خیال نمی کنم …نه…باور می کنم از جنس آتشی…اما خیال نمی کنم یکبار بیایی و آتشم باشی…
خورشید و خنده هات مال من
_____________________
می خندی
سیب ها می رسند و می ریزند
ما در میان بوته ها می چرخیم
سرخ ها را در کلاه های حصیری مان جمع می کنیم و
مثل چراغ جلو صورت تو می گیریم
می شمری و می گویی: دو تاش کم است
به گونه هات اشاره می کنیم و
می خندیم
سیب ها می رسند و می ریزند
ما در میان بوته ها می چرخیم
سرخ ها را در کلاه های حصیری مان جمع می کنیم و
مثل چراغ جلو صورت یکدیگر می گیریم
حالا هر چه می چرخیم
هر چه جمع می کنیم
هر چه می شمریم
دو تاش کم است
کجا شد آن دو تا؟
بند اولش خیلی قشنگ بود/خیلی
معروفی را به سمفونیاش میشناسم. شعر حالیم نیست. ترجیح میدهم جای هزار تا تیر و تختهی وصل به هم، یک کلبه بسازم که نامش باشد „خانهی من“. برای همین هم شعر نمیگویم و فکر میکنم هر آنچیزی که از سر ذوق نوشته شود، حکمن شعر نیست. اگر چه برایتان مهم نباشد، لینک دادم. مخلص
تو باش کنار من
تنها من و تنها تو
و خدای تنها تر به میهمانی ما خواهد آمد .
هستی ها ؟
حالا که از چشمت افتاد ه ام ولی ای کاش می دانستم مرا هم یک روز مثل ابرو هایت بر می داری؟ به روزم و منتظر یا علی
سایت ادبی پارسی http://www.paarsi.comدر نظر دارد داستان کوتاه و شعر شما را به انتخاب خودتان بر روی سایت قرار دهد. درصورت تمایل نسخه ای از اثر خود را به ادرس[email protected]ارسال نمایید. در صورت تمایل عکس خود را نیز به همراه اثر میل کنید.
شعرم نمی آید ولی حسم دارد می ترکد ازین شفافیت بیانتان عشق را آرزوست
حس زیبایی را انتقال می داد اما از نظر فن شعر . آن را نمی دانم چه بگویم چون شاعر نیستم .در کل جناب معروفی گرامی کتاب ها و چاپ انها در این وضع و حالی که در نشر ایران پیش آمده به معجزه نزدیک شده . طوماری از نوشته ها و صف های طویل انتظار و دغدغه ی بی هویتی نویسنده . چیز بدرد بخوری اگر نوشته باشی می شوی غیر قابل انتشار و مجوز نمی دهند و کاش به همین جا اکتفا شود . همه دچار خود سانسوری شدیم . از بس داستان هایم را خودم سانسور می کنم زخم معده به زودی خواهد رسید شاید هم سرطان . دیروز تاریخ روسیه را در جلسه ای دنبال می کردیم . در انتها چشم همه به اشک نشست …چه تشابه غریبی !!!! همیشه موفق باشی .
سلام آقای معروفی عزیز… نوشته هاتون خصوصا شعرها خیلی زیباست…می شه یکبار نوشته های من رو نگاه کنید و کمکم کنید برای نوشتن… من عاشق نوشتنم… :“,
سلام آقای معروفی عزیز
من نمی تونم برای شما ایمیل بزنم و نمی دونم چرا؟ به خاطر تعطیلات است؟
سال نو را با بهترین و زیباترین آرزوهای دنیا برای شما که بهترین هستید می خوام.
بسیار بسیار زیبا بود…..و خیال انگیز!