وای باران؛ باران؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
– چه کسی نقش تورا خواهد شست؟
من دلم برای حمید مصدق مهربانم تنگ شده. سال هاست به این فکر می کنم که زمانی به ایران باز می گردم و دنبال دوستانم می گردم. نه از گلشیری خبری هست، نه از آقای سیرجانی، نه از شاملو، نه از نصرت. بیژن کلکی ام کو؟ بیژن نجدی ام چه شد؟ بیژن جلالی با آن گربه های ملوسش، هوشنگ حسامی، غزاله، آقای شهری تهرانی اصل، با آن تکه هایی که لابلای جملاتش می انداخت، نه. سر چهارراه حسابی می ایستم و فکر می کنم. درِ خانه ی سپانلو شب و روز به رویم باز بود، سیمین ها هستند، شیرین هست، اسماعیل هست، فرشته هم هست، هنوز زندگی هست، دوستان جوان هم پیدا کرده ام. برای همین امیدم را از دست نمی دهم. اما دلم تنگ است. حمید نازنینم نیست. او را گم کرده ام. در پله های دادگستری به خاطر می آورمش، در خانه ی هاینریش بل با من است، در دفترش، هنگامی که پرونده ی سعیدی از آنجا ربوده شده بود به یاد دارمش، اما بعد دیگر گمش کردم. یکباره ناپدید شد، رفت، غیب شد، مرا واگذاشت.
مرگی در کار نباید باشد. اهل مرگ نبود، اهل عشق بود. با او زندگی آموختم، سعدی آموختم، خودش را سال ها آموختم. هست، لابد جایی هست. عاشق بود؛ عاشق شد، و به جستجوی عشق می رفت. مرا با خود می کشاند، به دنبالش می روم، می کشانمش، بخشی از عمر من است، می آورمش، می نشانمش، عشق را مثل رنگ به صورتش می مالم، آینه را برابرش می گیرم، و هر دو در آینه می خندیم، حمید به پشتی مبل تکیه داده با دستی آویخته از پشتی با لبخند برام می خواند:
گل به گل، سنگ به سنگِ این دشت
یادگاران تو اند.
رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند.
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک، اما آیا
باز می گردی؟ چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد…
می خندد و می خواند:
گاه می اندیشم،
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی،روی تو را
کاشکی می دیدم.
شانه بالا زدنت را، – بی قید –
و تکان دادن دستت که، – مهم نیست زیاد –
و تکان دادن سر را که،
– عجیب! عاقبت مرد؟
– افسوس!
– کاشکی می دیدم!
من به خود می گویم:
„چه کسی باور کرد، جنگلِ جانِ مرا، آتشِ عشقِ تو خاکستر کرد؟“
15 Antworten
خنده ام میگیرد … که تورا به چه نامی خوانم … ولی من هرگز ندانم …اما می خوانم … چه بخواهی. چه نخواهی …من تو را میخوانم … وتمام آرزوهایت را با خودم می خوانم … چه بخواهی , چه نخواهی … من تو را میخوانم …
درود . ما هم دلمان برای عباس معروفی تنگ شده است . گردون همیشه در خاطرمان مانده . دلمان برای رضا قاسمی تنگ است . نوش آذر … عباس معروفی سمفونی مردگان و …
همه بت هایم را می شکنم تا فرش کنم به راهی که می گذری
شاملوی عزیز ، حمید مهربون منم دلم براتون تنگ شده میدونم اینجا رو می خونین
همه بت هایم را می شکنم تا فرش کنم به راهی که می گذری
شاملوی عزیز ، حمید مهربون منم دلم براتون تنگ شده میدونم اینجا رو می خونین
آقای معروفی شما هر وقت در قلب و ذهن خود غوطه می خورید کلامتان شفاف تر می شود و هر وقت از خویشتن خویش فاصله می گیرید کلامتان روحش کمرنگ می شود- باری ما شما را بهر جهت پیدا می کنیم- راستی خانم پریسای حزب الهی را فراموش نکنید پاسخ دهید- ایشون در روحش نه تنها خمینی بلکه یک وزارت ارشاد دارد که باید تصفیه شود.
صاف ها رفته اند گلشیر ی و شاملو دگر در این کره ی خاکی نیستند هریک در کنجی دور افتاده و کلکی نیز در زادگهم شمال جدا افتاده . ما را بدرود گفتند / باز می گردی؟ چه تمنای محالی دارم
این سال ها دایم سالهای دلتنگی بوده/هست.باعث سرور است به آنها که ما نده اند امید بسته اید…
سلام.آقای معروفی.خوشحالم پیداتون کردم.یکی به من پیشنهاد کرد برای روان تر شدم نوشته هایم مدام نوشتها تون مخصوصا (سمفونی مردگان)رو بخونم.پیش از این با شما و نوشته هاتون آشنا نبودم و حالا از این آشنایی خوشحالم و به فال نیک میگیرمش.آرزومند آزوهاتون.امیدوارم دل تنگیهاتون به زودی بر طرف بشه.
من باور می کنم…
در مردگان خویش نظر می بندیم با طرح خنده یی و نوبت خویش را انتظار می کشیم بی هیچ خنده یی.موفق باشید
با سلام
آن عزیزان رفته اند- هنوز هستند کسانی که مثل آن عزیزان از جایگاه خوب ادبی برخوردار باشند و یا کم و بیش از نطر شخصیت و یا انسانیت وجه تشابهی با آنان داشته باشند- متاسفانه بسیاری از ما آدمها تا هستیم یکدیگر آنطور که شایسته است دوست نمی داریم و یا سر تعظیم به عشق یکدیگر نمی گذاریم- این را برای شما نمی گویم – این را برای آن مردمی می گویم که به جسد انسان کرنش می کنند و به زندگی انسان پشت- عجیب بسیاری از مردم ما تبحر در مرده پرستی دارند- از مرده انسان خدا می سازند و از زنده اش هیولا-
آنان که خود را دوست شما می نامند و جوهری از معرفت در جان دارند شما را چه در حیات و چه پس از آن دوست خواهند داشت- سرتان را درد نمی آورم هنوز انسانهایی وجود دارند که تنهایی و مرگ ما را انتظار نمی کشند- باید جست و جوی شان کرد- البته همه ترس من از آن است بی آنکه خود بدانیم روزی مثل این مردم—
وای که چقدر دل تنگ بامدادم و همه انها که گفته یا نگفته اید…لا اقل شما روزگاری با هم بودید با هم قدم زدید با هم خواندید, با هم گریستید…بهتان حسودیم می شود…اما نه! وقتی کتابهایشان را ورق میزنم,می بینمشان که درست کنار من می نشینند .بعد با هم می خوانیم و اشک می ریزیم.
خواهش می کنم شما بمانید.با همین نوشته های هرروزی.بعد از همان گریه بی علت صبح.من تازه پیدایتان کرده ام.
پری ناز
سلام جناب معروفی: دیروز در مصاحبه پرویز مشکاتیان با روزنامه شرق میخواندم که اسماعیل خویی در پاسخ به قطعه „کتیبه“ اخوان ثالث جوابی داده است بدین مضمون که رسالت من و تو این است که یکبار دیگر تخته سنگ را از این رو به ان رویش بگردانیم..شاید خطای دید داشته ایم..فکر نمی کنید دارید هرز می روید و این استعداد و نبوغ را به هرز میبرید..از شما کاری انتظار می رود کارستان..زنده باشید و پرامید
خنده ام میگیرد … که تورا به چه نامی خوانم … ولی من هرگز ندانم …اما می خوانم … چه بخواهی. چه نخواهی …من تو را میخوانم … وتمام آرزوهایت را با خودم می خوانم … چه بخواهی , چه نخواهی … من تو را میخوانم
وقتی تو با منی،
گویی وجود من،
سکر آفرین نگاه تو را نوش می کند.
وقتی تو با منی،
گویی وجود من،
سکر آفرین نگاه تو را نوش می کند.
وقتی تو با منی،
گویی وجود من،
سکر آفرین نگاه تو را نوش می کند.