——–
… میترسیدم. از سایهی پشت پنجره میترسیدم، از صدای زنگ، از خیابان، موتورسیکلت، پلیس. تف! این ترس پس از سالها از جان من چی میخواست؟ چرا مدام پری را بعد از هجده سال خواب میدیدم؟ آنهم تازه و عجین با روزگارم. گاهی همینجور که سرگرم اتو کردن پیرهنهای من بود سر یک موضوعی باهام حرف میزد. گاهی داشت چمدان سفرمان را آماده میکرد. و گاه با هم از روی پلی رد میشدیم که زیرش رودخانهای جریان داشت، و پری با خوشحالی و هیجان خاطرهی فرارش را تعریف میکرد که چطور پاسدارها را دودر کرده و زده به چاک.
یک شب چمدان به دست جلو در ایستاده بود و با نوک کفش ضرباهنگی را تکرار میکرد. من داشتم بند کفشهام را میبستم که همراهش بروم. محو تماشایش بودم و دلم نمیآمد از خانه خارج شویم. از ساق پاهاش شروع کردم رفتم بالا؛ دامن کوتاه تنش بود، با بلوز صورتی بیآستینی که روی سینهاش نوشته شده بود بیست و پنج.
من این تصویرها را کی دیده بودم؟ گفتم: «یک دقیقه صبر میکنی؟»
«برای چی؟»
«چندتا عکس بگیرم.» و دلم میخواست برای ابد نگهش دارم؛ همانجور چمدان به دست، لبخندزنان و زیبا.
دوربین را آوردم، چند تا عکس گرفتم، نور فلاش چشمهاش را زد، تندی دست چپش را بالا برد، و باز خندید. میخواستم برای ابد در آن وضعیت بمانیم. و مگر زندگی ما همینی نبود که حالا بود؟ پری هم که پیش من بود. نبود؟ در خوابم مطمئن بودم که واقعیت همین است، و هرچه سرمان آمده کابوسی طولانی بوده که یک شب دیده و از سر گذراندهام؛ همان کابوسی که پری اعدام شده بود، مسئولان زندان این را به خانوادهاش گفته بودند، یک خاکتپه هم در لعنتآّباد نشان مادرش داده و گفته بودند این قبرش است. مامان هم آن روز رفته بود، و در آن کابوس، من فراری بودم.
یکباره در خوابم به این خیال افتادم که اگر زنده است پس چرا چمدان به دست جلو در ایستاده و دارد میرود، مرا هم میبرد. چرا؟ دوربین را به جارختی آویختم. و نگاهی به همه جای خانه انداختم. پری جلو افتاد: «راه بیفت عزیزم.»
کجا میرفتیم؟ با هراس و اکراه همراهش از آپارتمانم بیرون رفتم. در پاگرد اول وقتی بر پلهها پا میگذاشتم فکر کردم آیا راست است که اگر آدم در خواب همراه یک مرده برود، میمیرد؟ تلاش کردم که در رؤیایم دستکاری کنم. نوک پای چپم را گذاشتم پشت پای راستم و با سر از پلهها پایین غلتیدم. پری جیغ زد، و من از خواب پریدم.
از تختخواب افتاده بودم و قلبم پرپر میزد.
به درِ خانه نگاه کردم. هیچکس نبود. شیر دستشویی چکچک میکرد، و خانه تاریک بود. به دستشویی رفتم، صورتم را شستم و در آینه به خودم خیره شدم. چقدر از قیافهام خسته بودم! از خودم دور شده بودم! و از این که نتوانسته بودم به دکتر برنارد بگویم نه، نمیآیم، از خودم بدم میآمد. ای برنارد حرامزاده! این چه تشویش مزخرفی بود که به جان من انداختی؟ میتوانستی همان چند روز پیش از سفر بگویی دارم میروم قطب شمال، تو هم کارمند منی و باید همراهم بیایی. خلاص.
بدم میآمد که از چند ماه قبل برنامه ریخته بود؛ یکشنبه ششم ژانویه. حالا کو تا ژانویه؟ از کجا میدانی که تا همین هفتهی دیگر زنده باشی؟
هی! سخت نگیر. یک سفر میخواهی بروی، مگر نوبرش را آوردهای؟ میلیونها نفر هر ساله در راهند، از جایی به جایی، از شمال به جنوب، از غرب به شرق، و همینجور مثل مور و ملخ جابجا میشوند. چهت شده؟ مگر هر شب جادهی صد و نه را نمیگیری که به آن خرابشده برسی؟ فرض کن یک بار ادامهاش دادهای. شاید چیزهای دیگری در راه ببینی!
در قعر خواب با خاطراتم کلنجار میرفتم، و در بیداری با کابوس میجنگیدم، دلهره اما رهایم نمیکرد. با تهماندهی خاطرههای تلخ که آخرین غروب ایران را در مرز پاکستان تماشا کرده بودم، به اتاق برگشتم و خیرهی در و دیوار شدم؛ شیشههای خالی آب، تختخوابم، عکس پری.
بیتاب بودم. گمشده داشتم، هرجا میرفتم چیزی جا میگذاشتم، میرفتم آشپزخانه که نان و پنیر بخورم، شیشهای آب در دست برمیگشتم. میرفتم دستشویی که مسواک بزنم، صورتم را میشستم و نمیدانستم چرا نصفه شبی هی صورتم را میشورم.
هی! دکتر برنارد! زنگ بزن بگو که پاهات شکسته، و نشده. نشده دیگر، عباس! به جاش میرویم هاوانا.
مدام یاد شعری میافتادم که نمیدانستم مال کیست. کجا خوانده بودم؟ کتاب میخواندم و میبخشیدم. همیشه کوچک بودن آپارتمانم باعث میشد که کتاب نگه ندارم. دلم هم نمیآمد کتابهام را در زیرزمین توی کارتنها بچپانم و وقتی نم کشید بریزم دور. و حالا این شعر مثل چراغ در سرم روشن و خاموش میشد: «همیشه واژهی سفر، زخواب میپرانَدَم، مسافر قشنگ من، سفیر ناگهان شده!» قبل و بعدش یادم نمیآمد. وصف حال من بود؟
– رمان "تماماً مخصوص" نشر گردون برلین، چاپ یازدهم، فصل بیست و سوم