چقدر چشمهام را ببندم
و حضور دستهات را
بر تنم نقاشی کنم؟
میترسم آقای من!
میترسم دستهام
از دلتنگیت بمیرد.
چقدر بی تو
از خواب بپرم
شیشهی آب را سر بکشم
و چیزی از پنجره بپرسم؟
چی بپرسم دیگر؟
خواب مرا نمیبرد
میآورَد
تو را میآورَد
بی آنکه باشی.
حالا تو خوابی
و حسرت سیر نگاه کردنت
در دلم بیدار شده.
میدانی همیشه اینجور
خوابت میکنم
که بنشینم نگاه کنم
تو را سیر.
وقتی به تو فکر میکنم
سال من نو میشود
توپ در میکنند
توی قلبم
و ماهی قرمز تنگ بلور
پشتک میزند
برای خندههات.
ببین!
دلتنگیت را ببین
توی بغلم!
…
باهاش چکار کنم؟
طبل حلبی
به گردنم آویخته است
تهران را بینقشه
میخوانم
کف تهران را میخوانم
تهران
کف میکند
وقتی بشنود
هنوز میخوانم.
…
برلین
در خاطراتت دست میبرد
با نقشه هم
گم میشوی
بانوی من!
و من دنبال دستهات میگردم
روی تنم.
جوری عاشقی میکنم
در آغوشت
که هردو شعلهور شویم
مثل خورشید
و میچرخم دور کهکشانی
که دستهای تو
سامانش میدهد.
45 Antworten
این قضیه ی چرخیدن در معاشقه هم از اون تصاویریه که من کم می فهمم. شاید چون مدت هاست… بی خیال 🙂 سال نو مبارک.
محض رضای خدا و او
اگر به دیدن من آمدی
چراغ نیاور دریچه نیاور گل نیاور
کتاب های تازه از رجاله ها نیاور
یک گزلیک بیاور و
یک نقشه از تهران
تا بدانم با تکه های تو در یک چمدان
از کدام جاده می توان
راحت
به خرابه های ری رسید
سلام
هر چه فکر کردم بهتر از این شاهکار سعید چیزی نیافتم برای گفتگو با شعر تازه ی شما. پیروز باشید
سلام استاد من در حدی نیستم که برای شما کلمه بلغور کنم ولی با یه غزل بروز شدم و منتظرتان یا علی
از کجا می دونی باید اینجوری بگیش؟…
من همه اش اینجام. چشمهام رو می بندم که پرواز کنم و همین که بازشون می کنم اینجام…
من نارنجی های همه ی این لحظه ها رو واسه خاطر شعرهای توست که می بینم. وگرنه لابد باز باید یه جا گیر میکردم که „اینجا حالا چه رنگیه؟!“
آقای معروفی! استاد!
فکر نمی کنم به اون خوبی باشید که من میشناسمتون! ولی خیلی خوب بابت پریدن همراهیم میکنید… من هیچ وقت نمیذارم تصویرتون خراب شه تو دنیام. حتی نمیذارم واقعی شه. اینو همین حالا فهمیدم.
و… خیلی قشنگ بود… خیلی زیاد… این بار هم…
سال نو مبارک… شاد باشید… سرشار…
خیلی وقت است تهران صدای طبلت را شنیده است
صدایی که دیوار و پشم شیشه نمی شناسد
صدایی که فقط برای شنیدن خلق شده است
گوشخراش برای جغدان و یرانه نشین و
دلنواز برای ما همه
کف می کند تهران که می بیند هنوز می خوانی
شیراز کف می کند ، اصفهان کف می کند ، مشهد و تبریز کف می کنند ،
دهان سعید امامی در تشنجی تکراری کف می کند: این یارو که هنوز دارد می خواند ، چرا نشسته اید؟
نشسته اند و گوش می دهند ، کیهان گوش می دهد، موتلفه گوش می دهد ، مشارکت گوش می دهد ، یقه سفیدها ، بازجوها ، همه گوش می دهند ، چقدر به گوششان صدای طبل تو شوم است ، پرده ها را کشیده اند : چکارش کنیم این صدا را حضرات؟
کار یش نمی توانند بکنند
زمانه را که نمی توانند دستگیر کنند
شیون و شعر را که نمی توانند مهار کنند
در یا را که نمی توانند سد بکشند
خورشید را که نمی توانند کلبچه بزنند
روح را که نمی توانند بازداشت کنند…
پرده ها را کنار زده ایم و دو یده ایم بیرون
زنده و مرده
صدای طبل تو زیباست
ضرب می گیریم
از چارگوشه آمده اند
آواز خوان
عطر پیراهن فروغ را گرفته این خیابان : ( نجات دهنده در گور نخفته است)
بیدار است ، هشیار است
مختاری ، گلشیری و شاملو ، سنگ هاشان را پس زده اند
ز یر بال امامزاده طاهر را گرفته اند و آمده اند به تماشا
اتوبوسی آمده از رشت – پر از نصرت است –
( دهان شاعر را مبند ).
دوست داشتم خیلی…
„چقدر بی تو
از خواب بپرم
شیشهی آب را سر بکشم
و چیزی از پنجره بپرسم؟
چی بپرسم دیگر؟
خواب مرا نمیبرد
میآورَد
تو را میآورَد
بی آنکه باشی.
وقتی به تو فکر میکنم
سال من نو میشود
توپ در میکنند
توی قلبم
و ماهی قرمز تنگ بلور
پشتک میزند
برای خندههات.“.
سلام آقای معروفی.
در طول عمرم به ندرت پیش آمده که به خاطر عمل انجام داده ای احساس ندامت کرده باشم،
آن چند عملی هم که در دوران عمرم به خاطر انجامشان پشیمانی مرا به دوستی گرفته و برای همیشه یارم باقی مانده و از خاطرم نخواهند رفت
بیش از انگشتان یک دست و شاید هم هر دو دست نیستند و سالیان درازیست که از زمان انجامشان میگذرد.
بعد از یکی دو رکاب زدن و دور شدن از شما چنان دچار تأسف شدم که مانندش را سالیانست حس نکرده بودم.
و دلیل آن این بود که چرا از شما نپرسیدم: „آقای معروفی مایلید تو این هوای فرحبخش با همدیگه سری به پارک بغل برای قدم زدن و هوا خوری بزنیم؟“.
البته دیدار شما آنقدر شوقم داده بود که حس تأسفم را به سرعت به آرامش خواند.
آقای معروفی به اینگونه دیدارها من: „اجر دنیوی“ نام داده ام.
نمیدونم، شایدم یه جورایی بچهُ بدی نباشم که خدا منو قابل دونست و چشای منو به دیدار چهره و چشمان شما در این روز زیبای بهاری روشن کرد.
رکاب میزدم و در این خیال بودم که اگه خدا بازم بهم ازین دست مهربانیها بکنه و من شما رو در یک روز آفتابی که شاخه های درختان اندامشون رو برای فرود شاپرکها و گنجشکها آماده میکنن ببینم
دیگر به شما؛ شما نخواهم گفت، به شما خواهم گفت: „باسی جون“، باری، از شما خواهم پرسید: „باسی جون بریم قدمی کنار آبِ پارک بغلی بزنیم؟ با قو سفید ها هم میتونیم چاق سلامتی بکنیم“.
خدا کنه خدا بخواد و من باز هم شما رو ببینم و چشام روشن بشه و بعد بپرسم: „باسی جون…“. و اگه شما در جواب بگید: „سعید، جون تو خیلی از کارا مونده، ایشاءالله دفعهُ بعد“،
و من با چشمانی روشن از دیدارتان و متأسف که „کاش میشد، حیف“ براتون آرزوی چالاکی و قدرت میکنم و میگم: „ایشاءالله دفعهُ بعد“
و رکاب میزنم و به خودم میگم:“ ایشاءالله دفعهُ بعد حتمن وقت داره، اگه خدا بخواد“.
آقای معروفی، شاعر سرزمین دلها دلتان باز باشد به وسعت تمامی گیتی.
سعید از برلین.
میدونی…عید که میشه…نسل شما …ولی ما از بوی یاس و عیدی و …حتی خاطره شم نداریم…فقط یه حسرت نرم که از …
میخواهم آب شوم
در گسترهی افق
آنجا که دریا به آخر میرسد
و آسمان آغاز میشود
میخواهم با هر آنچه مرا دربر گرفته یکی شوم.
حس میکنم و میدانم
دست میسایم و میترسم
باور میکنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد برنخیزد.
میخواهم آب شوم
در گسترهی افق
آنجا که دریا به آخر میرسد
و آسمان آغاز میشود.
مارگوت بیکل
برگردانِ احمد شاملو
سلام…
سال نو مبارک…
معذرت بابت تاخیر… دنیای متمدن را گاهی عدم دسترسی به اینترنت کمی کلاسیک می کند. من سال کلاسیکی را شروع کردم…
چه بگویم؟!
آخه از این تاریکخانه راهی به بیرون نیست!
من نمی بینم!
پس چه بگویم؟!
نوشته های شما من را به دور میبرد جایی که زمان متوقف بود و کودکی در جریان مدامش می رفت و همهیشه خنکای رود زندگی اهم احساس بود ممنون از حضورتان
سلام. سلام. منو یاد چیزایی انداختی که از یاد برده بودمشون. فکر میکردم هیچوقت حسشون نکرده بودم. بهترین عیدی رو تو به من دادی. ممنون. از صمیم قلب میبوسمت.
سلام
یک سال جدید در حالی داره میاد که خیلی از ایرانی های که سخت براشون دلتنگیم نمیتونن بیان ایران…
یه خسته نباشید برای سالی که گذشت و نوروزتون یک دنیا مبارک
سلام…دست در دست نسیم..شانه در شانه ی باد…..یا حق
salam aghaye maroufiye aziz… eydetoon mobarak, sale khoobi ro baratoon arezoo mikonam
salam
man weblog nadaram. ahle weblog nistam. ahle sher nistam. ahle hichi nistam. nemishnasametoon.
in DASTHAYE TO mano divanetar kard. bayad rah beram ta shab beshe
…
چی بگم به شما؟!! هر حسی در من از دست ها هست شما به زبون میاری، من عاشقانه دست ها رو دوست دارم و با خوندنتون دوستر می دارم.
بنویسید. هی بنویسید. کتابهاتون بسم نیست.
سال نوتون هم مبارک
یک دست جام باده و یک دست زلف یار که در پنجه بپیچد روی نوک انگشتانم بلند می شوم و می چرخم.
سعید دارایی روی مخم ضرب می گیرد که جنازه یی روی دستش باد کرده ست و عباس معروفی همه مرده گان را یکجا رستاخیزی شده تا سمفونی خویش بیاغازد.
ایرج گوشه یی پیپ می کشد و چشمکی می پراند و پسر انسی روی صفحه اول روزنامه عربده می کشد که: „من شما را به دروازه های تمدن خواهم رسانید“
کوروش از خواب بیدار شده. طفلکی دوهزار و پانصدسال است هر شب گوشش صدا می کند و لعنتمان می فرستد که پشت سرش دروغ به هم می بافیم.
هیتلر به ناخنهایش سوهان می کشد و چنگیز خان روی کتابهای آتش گرفته سیب زمینی کباب می کند. ناپلئون جملات قصار پشت سر هم ردیف می کند و سرباز ریغویی پشت سر هم می گوزد!
„در برابر کدامین حادثه آیا انسان را دیده یی با عرق شرم بر جبینش؟“ که انسان خواب اتوپیا می بیند تا بر موج بنشیند و برایش کف بزنند و کف بکند و خطابه های آتشین بخواند و الله اکبر بگوید و روسپی گرسنه ی محله ما همان شب بزاید.
دستبند قپانی می خوریم و از یک پا آویزانمان می کنند تا بگوییم شاعر لجوج همیشه یک پا دارد! پایش را که بریدند به قول فریدون مشیری از همه ما تندتر می دوید تا قله شعر.
صدای پای آب دیگر نمیاد. صدای تشییع سورملیناست. همان دختر ارمنی ی که خسرو پرویز شبانه از بستر فرهاد ربودش و حالا توی خیابانهای تهران برای خودش کیا بیایی دارد. چنان هروئین را روی زرورق تاب می دهد که مست رقصش می شوی. شراب دیگر کفاف مستی قداره بندان را نمی دهد. شراب حرام است!
دل به دریای خواب بسپاریم. آنجا که حسینا مقابل جوخه عربده می کشید: ثقل زمین کجاست؟ من در کجای جهان ایستاده م؟“
گورباچف روزی ده دگنک می خورد که میراث هرچه سبیل کلفت بود یک شبه بر باد داد „مرتیکه ی ایکبیری!“
صدام طفلکی نویسنده شده ست.
عباس معروفی! صدام حسین_قاعد اعظم_ آمده که دکان هر چه رمان نویس بی عرضه است تخته کند. آخر تو وقتی می گویی: „دار آونگ خاطره های ما در ساعت تاریخ بود“ چه می دانی؟ تو که ندیدی چطور می شود دامادت را جلو چشمانت سر ببرند و آنوقت سیگار برگت را دود کنی! تو که از دار تجربه یی نداری؟ اصلن می دانی گور دسته جمعی چیست؟ نمی دانی دیگر.
جناب نویسنده تجربه گرای ما (استاد صدام الحسین التکریتی) یک شبه صد و چهل شیعه را فقط به جرم شیعه بودن در یک گودال جا داد. حالا تو هی برو جان بکن تا بتوانی این صحنه را روی کاغذ تصویر کنی. آقا خودش این صحنه را خلق کرده!
عباس معروفی! عصر ما عصر آبگوشت است.
محمد عرب زاده عزیزم،
من اهل چاه نفت و جام زهر و شربت تلخ نیستم،
هیچکدام از این ها را سر نمی کشم.
من سرکشم.
و تو را دارم.
عباس معروفی
man ashegh taram ya to mara asheghtar mikoni?
parvazam midahad in naz asheghanehayat
miparam vali ba gham ke nemishavad parvaz kard ostad
bayad ye gooshe neshasto avaz khand
sale no mabarak
shaz zid
سلام آقای معروفی عزیز
سال جدید شروع خوبی باشه برای شما و تولدی دوباره
بوی عیدی بوی توپ بوی کاغذ رنگی
عطر تند ماهی دودی وسط سفره نو
با اینا زمستونو سر می کنیم ؟؟؟
هر چقدر هم قرق شوم در این متن
حضورتان را احساس نمی کنم
نمی خواهم خرا بتان کنم
ایبجا سنگ هم اگر باشید می شکنید
نُوروُیَ سالی نوُ خاد سازیگار بوُ
Now rūya sāli nū xād sāzigār bū
همیشه سلامت باشی و سربلند
سلام…سلام…سلام
آقای معروفی
اول سلام
دوم عیدتان مبارک
سوم حال شما؟
چهارم اینکه آدم بنشیند یک دل سیر زل بزند به ستاره ای آن دورها توی آسمان دلتنگی هاش …عجب حسی دارد !….
پنجم بیخیال پنجم …
هزل تعلیم است
نوشته : وحید ضیائی
نشرالکترونیکی ادیبان
دریافت اثر (pdf)
کتاب حاضر که تقدیم شما می گردد پژوهشی در آثار جاودان ادبیات ایران و جهان کلیات عبید زاکانی و دیوان ایرج میرزا ست .صرف نظر از فاصله تاریخی بین این دو متفکر و طنز پرداز ایرانی بیان صریح زخم های تاریخی مردم سرزمینمان و آمیختن آن با شکر طنز آمیخته به هزل آنها را به شاهکار های ادبیات ایران و جهان تبدیل کر ده است .امید وارم مورد پسند افتد …
امید که همه روز هایتان این نو شدن پی در پی باشد .
آن هنگام که در حال شعله کشیدنید ؛حال دل ما را هم دعا کنید .عاشقی را دعا کنید .دلتنگی را دعا کنید…
مثل آن „امروز روز زن است“ دوستش دارم.. همانجا که بانو می پرسد:
تا کجا راه بروم تا تمام شوم؟
مثل یک جاده
…
سلام آقای معروفی
سال نوتان مبارک
من هر دفعه که آمده ام اینجا این موسیقی مستم کرده
موسیقی کلمات را می دانم که کار شماست این یکی موسیقی پیانو و ویولن سل اسمش چیست؟ کار کیست؟
سلام استاد. سال نو مبارک. با این بهار گنجی آمد. امیدوارم شما با بهار سال بعد بیایید. من در ایستگاهم نامه ای به اکبر گنجی نوشته ام. در آن از شما نیز حرف زده ام. ممکن است بخوانید و اصلا هم خوشتان نیاید. ممکن است کاملا با من مخالف باشید؛ اما همیشه استاد من هستید. می بوسمتان.
سلام آقای معرفی عزیز
سال نویی دیگر آمد و باز بهار آغوش خود را باز کرد .
این را به چشمان سخاوتمند تو تقدیم می کنم.
تو که نسیم نگاهت را بی دریغ بر کویر کلمات می وزیدی
و مرا که از آب و آیینه گریزان بودم
با خودم آشتی دادی.
این را به دستان دلداده تو تقدیم می کنم
تو که باران محبت ات را بی تقاضا بر دشت کلمات باریدی
و مرا که از خارهای درون خودم رنج می بردم
از بهشت پر کردی
این را به تو تقدیم می کنم
که حتّی پیش از آن که مرا بشناسی به من مهر ورزیدی در رمان هایت
و با لطفی که لایقش نبودم
به من فرصت دادی تا در رمان هایت خلق شوم
بیا و همچنان با نسیم نگاهت، مرا با خودم آشتی بده
بیا و همواره با باران کلماتت مرا از بهشت پر کن
بیا و برای همیشه با من بر سر لطف باش
تا بتوانم تا از کلمه فراتر رفته به واقعیت بپیوندام .
سلام آقای معروفی .. واقعا که قلم زیبایی دارید .. لحن خاصی که در شعر کمتر وجود دارد زیرا که شعرهای شما همچو یک داستان قوی آدم را به جلو میکشد و به دنبال علت ها می گردد ! از این شعر هم بسیار لذت بردم واقعا که لحظات عاشقی را زیبا توصیف میکنید .. شاد باشید
سلام .چهار فصل زندگیتون بهاری باشه.من شعرهای شما رو خیلی دوست دارم.و خوشحالم که دارم برای شما چیزی می نویسم .و از شما ممنونم که به فکر اوضاع زنان در ایران هستید.قلمتان سبز و عاشقانه هایتان پایدار باد .
سکوت را سنگ
ابر را باد
و خاطره را
انسان بر دوش می کشد
برخی دهه ی سی شمسی را دهه ی شکوفایی ادبیات و مخصوصا شعر معاصر می دانند بعضی ها هم معتقدند دهه ی سی زمان پایه ریزی حرکتهای سیاسی و بسیاری تحولات در کشور ماست. اما در این نوشته به شناخت یکسری ویژگیهای مشترک در میان متولدین این دهه خواهیم پرداخت شاید شما خواننده ی عزیز خودتان متولد آن سالها باشید یا شاید پدر و مادرتان یا دو خواهر و عزیزترین برادرتان در هر صورت مرا ببخشید که رک حرف میزنم اما آنچه در اینجا بیان می کنم بر اساس تجربیات و مشاهدات عینی اینجانب در طی سالیان متمادی معاشرت با این نسل است.
نسل پسران فریدون را می گویم مجیدهای روان پریش اسدهای قاتل و سعیدهای شهید شهیدانی که ندانستند جانشان را بر سر چه باختند. ناگفته نماند که شاخه ی بسیار باریکی در این نسل وجود دارد شامل تعداد انگشت شماری از هنرمندان اصیل که من آنها را از بقیه مستثنی میکنم و در این نوشته روی صحبتم با آن عزیزان نیست همان ایرج ها و ناصری ها را می گویم هنرمندانی که شاید خودشان هم شرمگین حضورشان در میان چنین نسلی هستند.
راستی تا به حال فکر کرده اید که این جماعت (متولدین دهه سی) چه کارهای مهمی انجام داده اند؟ بله اینها همان خانم ها و آقایانی هستند که اتفاق احمقانه ی پنجاه و هفت را سبب شده اند. این افراد خود خواه دگم که جز خودشان هیچ کس را قبول ندارند همان کسانی هستند که با کوته بینی و سطحی نگری شان سرنوشت من و نسل های پس از من را تباه کردند. جالب اینجاست که اینها حتی همدیگر را هم قبول ندارند وقتی پای صحبتشان مینشینی محال است کسی را جز خودشان تایید کنند و هر کس در هر موردی با آنها مخالفت کند هر چند جزیی و بی اهمیت آنها معتقدند باید از صحنه ی روز گار حذف شود. برایشان مهم نیست دیگران چه می پسندند فقط هر چیزی که مطابق سلیقه ی آنها نیست نباید وجود داشته باشد. چند روز قبل یکیشان به من می گفت این خوانندگان تو حق ندارند در اینترنت این چیزها را بنویسند به وب لاگشان سر زده ام مظمون نامه های عاشقانه ی قدیم را داشته قلب تیر خورده و گل لاله گذاشته اند. گفتم شاید درست بگویی اما هر کس حق دارد هر طور که می خواهد فکر کند و بنویسد اگر تو میتوانی بهترین ها را بنویس و اگر نمی توانی مجبور نیستی نوشته های دیگران را بخوانی که اینقدر عصبی شوی فرق نمی کند که جزو چه گروه یا گروهکی بوده اند در هر حال یکسری ویژگیهایشان کاملا یکسان است. عدم تحمل مخالف یکی از همین ویژگیهاست مثلا شما میتوانید شباهتهای زیادی بین حزب اللهی های دو آتشه ی این جماعت با کمونیست های سبیل کلفتشان پیدا کنید. از کتاب ها تنها ایسم هایش را از بر کرده اند و از موسیقی دلی دلی و ها ها ها را می پسندند، از زندگی اما هیچ نمی دانند. زمانی که باید جوانی می کردند مثل آشغال و چوبهای سبک سوار موجی شدند که نمی دانستند از کجا آمده و کجا قرار است برود. حالا به خود آمده اند که عمرشان به پنجاه رسیده و حکایت پیری و معرکه گیری. چقدر زشت و نفرت بار می شوند وقتی ادای جوانها را می خواهند در بیاورند. نسل بی سوادهای پر مدعا که کتاب می خوانند تنها برای اینکه بگویند کتاب میخوانیم پس ما آدم های مهم و فهمیده ای هستیم. اما از آنچه می خوانند ذره ای یاد نمی گیرند مثل همان حمار و بار کتاب. باور کنید بعضی هاشان که خود دست به قلم دارند گاهی آنقدر دچار بی خردی و نا آگاهی و کم دانشی هستند که تعجب می کنید چطور این آدم ها جرات کرده و دست به قلم برده اند بعضی هاشان که شاعرند وقتی به شاعر جوانی میرسند فریاد سر می دهند که شعر را خراب کرده اید و بلد نیستید و مزخرف می گویید و اصلا دوره شعر به سر آمده و ال و بل و جیمبل. اما بعد از چند روز در کمال تعجب می بینید دفتر کهنه ای را زیر بغل زده اند و آمده اند شعرهای شما را به اسم خودشان به عنوان اتفاق جدید در شعر معاصر بخوانند. بعضی هاشان هم در باب اینترنت و مضرات آن سخن پراکنی میکنند که جوانان ایرانی استفاده صحیح از آن را بلد نیستند و وب لاگها مسخره است و چنین و چنان، اما در همان حال آدرس سایت یا وب لاگ مبتذل و مسخره خودشان را میدهند و از شما می خواهند از آن بازدید کنید و نصف شب گاهی دور از چشم خانم بچه ها سراغ چت روم ها هم می روند. اصلا در یک کلام نسل هرهری و پا در هوایی هستند که خودشان هم هنوز نمی دانند چه می خواهند فقط دوست دارند خودشان را نشان دهند. شاید همان سالها هم برای خودنمایی راه افتادند توی خیابانها و آن افتضاح تاریخی را به بار آوردند و حالا هم به جای طلب پوزش از ما که قربانی بلاهت شان شده ایم مدام به ما خرده می گیرند و چپ و راست انتقاد می کنند. جالب اینجاست که فرزندانشان هم نمی توانند عملکرد خودخواهانه ی آنها را تحمل کنند و فرار را بر قرار ترجیح می دهند. بله این نسل فراری امروز دست پرورده ی اینانند و حق هم دارند چرا که نسل فراری ها بر خلاف والدین شان بسیار باهوش و موقر و قابل اعتماد هستند. به عنوان مثال شما به عنوان یک خانم در کنار یک مرد جوان با موهای ژل زده و شلوار بگی و کفش های نایک به مراتب بیشتر احساس امنیت و آرامش خواهید کرد تا یکی از آن آقایان پر مدعای مثلا روشنفکر. به راحتی می توان در تاکسی کنار یکی از آن سوسولها نشست و مطمئن بود که عمل بی شرمانه ای از او سر نخواهد زد ولی ابدا نمی شود کنار یکی از این پنجاه ساله های خرفت شکم گنده بنشینی چرا که به احتمال زیاد عمل وقیحانه ای را شاهد خواهید بود. دلم می خواهد بهشان بگویم خب زودتر بروید بمیرید یا خفه شوید و گوشه ای بنشینید و اظهار نظرهای ابلهانه تان را برای خودتان نگه دارید. اما نا گفته نماند که دلم برایشان می سوزد آخر این کودن ها همه چیز را باخته اند پس فقط باید گفت بله حق با شماست. وای شما چقدر می دانید شما خیلی با سواد و مهم هستید، شما چقدر خوش تیپ و تو دل برو هستید. ولی بهتر است بروید کسی از نسل خودتان را پیدا کنید، من حوصله ی حماقت هایتان را ندارم و حاضر نیستم یک خط از نوشته های فاطمه همتی ۲۰ ساله را با تمام حرفها ی شما عوض کنم.
چقدر به تو حسودی میکنم آقا!
چون عشق خیلی خوب است…چون من عاشق نیستم آقا…
سلام…روزی می آیم ..می آیم تا بگویم همین آسمان تهران چند تا غلط آشکار دارد ..تا آن روز منتظرم باش…..یا حق
سلام آقای معروفی
من این کامنت قبلی را نگذاشته ام این را آقای سعید دارایی از وب لاگم برداشته و اینجا فرستاده اند . امروز خودشان تلفن زدند و به من گفتند البته ایشان حسن نیت داشته اند اما من در جریان نبودم و دوست نداشتم فضای سایت شما را اینقدر اشغال کنم. به امید روزی که هیچ کس به جای دیگری تصمیم نگیرد چه با حسن نیت و چه با سوء نیت.در هر حال ببخشید.
سلام آقای معروفی
اول از همه عیدتون مبارک…واسه ی من که خیلی بد شروع شد…آرزو می کنم واسه شما شروع سال جدید واستون شگون داشته باشه…
من عاشق شعر های شما شدم…مخصوصا وقتی همزمان میشه با شنیدن آهنگ متن وبلاگتون…حس عجیبی داره! نمی دونم …واقعا عجیبه…خیلی آرومم می کنه…
ای کاش می شد شعرهاتونو چاپ کرد…امید وارم هزار سال زنده باشین (:
سلام آقای معروفی عزیز سال نو مبارک
خیلی وقته دارم با نوشته های شما زندگی میکنم هر چند دیگه قاطی زنده ها نیستم
شعر فوق العاده زیبایی بود. خوشحالم که با وبلاگ شما آشنا شدم.
سلام معروفی عزیز
هر وقت از تو شعری می خوانم شاعر تر می شوم
سلام آقای معروفی عزیزززز و گرانقدرررر
برای تمام شعرها و عاشقانه های زیبایی که اینجا به ما هدیه میکنید بی نهایت سپاسگذارم.
اشعار شما واقعا خاص، ناب و عاشقانه اس. برخی از اشعار در عین سادگی، روان و دلنشینه و سرشار از احساس. درود بر شما
امروز داشتم توی آرشیو شما سرک می کشیدم
دلنوشت ها و سیاسی نوشت ها و …
و مشاعره هایی که انگار از سالهای قبل هر از گاهی همچنان ادامه دارد
یک سوال استاد:
بذارید سوالم رو در کامنت بعدی بنویسم
فعلا
سوال:
در آرشیو شما شعرهای دیده میشوند که بخشی از شعر با فونت کوچکتر و بخش دیگر با فونت درشت تر است.
چیزی که من اخیرا بهش رسیدم اینه که این اشعار در واقع مشاعره ای هست بین شما و یک شخص دیگر و در واقع شما پاسخ شعر آن دوست شاعر را داده اید.
من همیشه برام سوال بود که چرا شما در شعرهاتون گاهی میگید: … آقای من
الان فهمیدم که این بخش از اشعار سروده شما نیست
و شما در پاسخ آن شعر میگید : بانوی من
اگر برداشت من درسته
چرا نام شاعر آن شعر زیر شعرش و یا جایی در همان پست عنوان نمیشه!؟
جالب اینه که خوانندگان شما تمام آن شعر رو برداشته و به نام شما در وبلاگ و یا سایتشان منتشر می کنند. یعنی شعر یکی دیگه اما به نام شما!!
نمونه ای از این دست شعر رو که میتونم نام ببرم شعر خانم فرناز خان احمدی هست و پاسخ شما زیر همان شعر
ممنون میشم که در این مورد توضیح بفرمایید.
سپاس بیکران
یک سوال دیگه
چرا اشعارتون رو چاپ نمیکنید استاد!؟
بخدا حیفه اگر که -زبانم لال- روزی شما نباشید و دفتر شعری از شما به یادگار نمانده باشه.
مگر اینکه به آلملانی چاپ کرده باشید و ما بیخبر باشیم.
قلمتان ماندگار