———–
اندازهی هیچکس دست دیگری نیست، فقط خود آدم است که میتواند قاعدهاش را بداند؛ برود در پستوی خودش درون و برون خودش را با سرانگشت لمس کند، بفهمد اندازهاش چیست، کیست؟ کجاست؟ همه این را نمیدانند؛ همه این را نمیبندند به کار؛ فقط برخی، انگشتشمار.
ظرف و ظرفیت هر کسی هم دست خودش است؛ یکی انگشتانهای به دست دارد، یکی هم دلش دریاست، آسمان آبی لاهوت، بیابان خستهی ناسوت.
داور دنبال بچههاش سر به بیابان گذاشته بود، و کسی نمیفهمید. راهی دراز را پیاده میرفت، خودش را با خُرد کردن درختهای خشک از پا میانداخت تا خوابش ببرد، کسی نمیفهمید.
این را هم کسی نمیفهمید که او در حافظهی چوبها یک عشق پارهپاره است، با دو بال رنگی قشنگ، پروانهای که در نگاه زنش قاب شده تا هر وقت پروانه میبیند یاد او بیفتد.
پروانهها هجوم میآوردند به خانهی دولیلی، میفهمید که مردش او را هو کشیده است. میگفت بیا!
همان شب میرسید. کمکش میکرد، مالها را با هم به اصطبل میبردند، قشو میکردند، علفشان را میدادند، خودشان را از دست عصیان مرغ و خروسهای حسود نجات میدادند، به خانه میرفتند. یک نان، یک کاسه ماست، و همین.
«سورمه کشیدهای به چشمهات؟»
دولیلی سرش را کج کرد، از گوشهی چشم زل زد بهش: «شد آدم یک کاری بکند او نفهمد؟»
داور دست کرد توی جیبش چند دانه بادام درآورد گذاشت کف دستش: «بیا، این هم برای چشمهات!»
هیچ کدام از بچهها دیگر نبودند که ادای حسودی کردن را دربیاورند، جیغ بزنند، بخندند، بعد دور هم بنشینند هرچه دارند با هم بخورند. خانه گورستانی بود که دو تا آدم در سکوت سفید دیوارهاش پیر میشدند و نمیدانستند با خودشان چه کنند. هر گوشه یادی از کسی فریاد میکشید. یک قالی نیمهکاره، دو تا کتاب جلد چرمی، یک پیچهی آبی رنگ، دو تا…
هردو به آسمان نگاه کردند، در افق، فرشتهها آتش درست کرده بودند، و چه دودی! نفس آدم بند میآمد. بادامها کف دست دولیلی ماند، ریختشان گوشهی سفره، و از آن شب دیگر لب به بادام نزد: «این چه بلایی بود سر ما آمد؟ مگر من چه کارش کرده بودم؟»
داور بغلش زد: «لیل!… گلایه نکن. تقدیر، تقصیر خدا نیست.» دستش را گرفت و انگشتهاش را دانه دانه بوسید: «این برای یحیا… این برای مسیحا… این برای نورسا… این برای ابراهیم… این هم برای اسماعیل…» یک بوس هم گذاشت نوک انگشت کوچک آن یکی دستش: «این هم برای عزیزهات، برای آن کوچولو که هروقت اسمش را میگویم زبانم میسوزد…»
میکاییل را میگفت. همان کوچولوی موطلایی که پورو صداش میکردند. و این اسم روش ماند. غروب آخرین سهشنبهی سال، هر سال دولیلی کیسهی باروت سرخش را میآورد، کف آجرفرش حیاط خانه کپهکپه میکرد، دورش خردههیزم میگذاشت و همهاش را آتش میزد: «پورو پورو، از روی آتش بپر!» پسرک شادمانه میپرید. دولیلی میایستاد به تماشا میخندید کیف میکرد.
چقدر خدا زیباست!
پسر کوچولویی با پیرهن و شلوار سفید، موهای طلایی صاف، چشمهایی که از خنده تنگ شده بود، روی شعلههای آتش میپرید و میخواند: «سرخی تو بر من! زردی من بر تو!» هر بار هم برمیگشت به مادرش نگاه میکرد، بعد میدوید طرف پدرش، لای دستهای او بغل میشد، باز میدوید، باز میپرید، باز میخندید. و صدای خندههاش با شعلههای آتش میرفت بالا، جایی در آسمان ذخیره میشد، اما هیچکس نمیدانست کجا باید دنبال صدای خندههاش بگردد.
دولیلی پسرک را چسباند به سینه، سرش را فرو برد توی بوی گلوی شیریاش، چشمهاش را لحظههایی بست، بعد ناگهان دستپاچه به گوشهی آسمان نگاه کرد؛ فرشتهها جوری خیرهاش بودند که دلهره گرفت. بی آن که چشم از آنها بردارد گفت: «دا؟!»
«جانم.»
«بهار که هوا خوب شد، گل در آمد…»
«خب؟!»
«میآید ببریمش توی آب چشمه غسلش بدهیم؟»
داور خندید: «که چی بشود؟»
«که رویینتن بشود.»
«رویینتن؟ چرا نشود؟ چرا نیایم؟ هر کار تو بخواهی میکنیم.» با دست به آنطرف دیوار اشاره کرد: «شاید توی همین قنات هم بتوانیم غسلش بدهیم. میگذاریمش توی یک سطل بزرگ، خودم طناب را میدهم توی قنات، خودم میگیرمش.»
دولیلی بچه به بغل بلند شد، باز راه افتاد توی آن حیاط سهگوش کوچک، رفت و برگشت، پسرک را بویید: «من هم حوله میآورم که وقتی از آب درش آورد، بپیچمش، سفت بغلش کنم اینجوری! سرما نخورد یکوقت! پروا ندارم!» و زیر گلوی بچه را بوسید. بوسید. بوسید.
باز به آسمان نگاه کرد. اخمهاش را در هم کشید و با خنده برایشان زبان در آورد. گفت: «ولی چشمه باشد بهتر است.»
«هر جا تو بگویی. هر جا تو بخواهی.»
دولیلی پسرک را گذاشت توی بغل داور: «من بروم براش کلوچه و چای بیاورم. اینهمه راه را کوبیده خسته رسیده، منِ دیوانه نمیگویم چرا دور و برش میچرخم نمیروم یک چیزی براش بیاورم گلوش تازه شود؟»
به درگاه آشپزخانه که رسید، لابلای نگاه داور چرخی به اندامش داد، انگشت نشانهاش را بالا گرفت: «چهارشنبه سوری که خشک و خالی نمیشود. آقای من! میشود؟»
داور از پایین به بالا او را نفس کشید: «با تو همه چیز میشود.»
پورو هنوز به شعلهها خیره بود، مسحور پریدنهاش، میخواند: «سرخی تو بر من! زردی من بر تو!» و میخندید، با صدای نرمی که داور سرش را توی آن حرکت میداد و مست میشد. میترسید همهی آن صدای ابریشمی را نتواند به درون بکشد. میترسید حیف و حرام شود، باد ببرد، از یاد ببرد.
این چیزها در خاطرهی داور هی پررنگتر و پرصداتر میچرخید. ولی به روی خودش نمیآورد. مگر کاری ازش ساخته بود؟ مگر زورش میرسید؟ آدمی که هر معجزهای از دستش برمیآمد اما فقط در این یکی فرو مانده بود، به دامن کی باید میآویخت؟ جز خدا مگر کسی هم بود؟
گاهی شبها از روی لکههای سیاه آتش که بر آجرفرش حیاط مانده بود، میپرید، میخندید، به زمین میافتاد سر و صورتش خونی میشد. هرکس میآمد کنار رختخوابش میگفت: «برو برو برو!»
آرام نمیگرفت. میخواست مثل پروانه بزند به جان شعله، دنبال صدای پورو میگشت خیال میکرد خاطرهها صداها را از بر میکنند. میخواست از روی آتش خیال بپرد خودش را از خاطرهی شعلهها پاک کند. نمیتوانست.
سنگ را نان میکرد، ولی نمیتوانست بچههاش را از چنگ فرشتهها دربیاورد؛ تا سرش را دور میدیدند میآمدند یکی از بچههاش را میبردند.
دار و ندارش را گذاشته بود وسط داشت با خدا یک قُل دو قُل بازی میکرد؛ یک سنگ میانداخت بالا، دو تا را از زمین جمع میکرد، سومی را در هوا میگرفت.
جز سنگ بیابان چیزی زیر پاهاش نبود. جز برگ درخت چیزی زیر پاهاش خرد نمیشد، جز برف چیزی زیر پاهاش قرچ قرچ نمیکرد. هزار بار فکر کرده بود اگر سنگهای بیابان قیمت داشت، اگر برگها اسکناس بود، اگر دانههای برف سکه بود، همهی آدمهای دنیا شاه جهان نمیشدند؟ نان به همه نمیرسید؟
خیلی خوب میدانست که اینها همه قیمتیاند، اما در روزگاری که کسی نمیخرد، کسی به قیمتش پینمیبرد، یعنی این چیزها بی قیمت است؟
آدم وقتی عاشق باشد همه چیز نبض دارد. اگر سنگی به خاطر کمیاب بودنش قیمتی میشود، چرا آدمها قیمت ندارند؟ آدمها که همه یگانهاند، منحصر به فرد و یگانه. هیچ شعلهای شبیه شعلهی دیگر نیست. هیچ شعلهای هرگز تکرار نمیشود، آدم تا ابد میتواند بنشیند به شعلهها نگاه کند، و شب به صبح نرسد.
یحیا از زمین تا آسمان با مسیحا توفیر داشت، نورسا یک چیز دیگر بود، حتا دوقلوها هم با هم فرق داشتند، وقتی ابراهیم را صدا میزد، هر دو با هم میگفتند بله. نمیتوانست بفهمد کدام ابراهیم است کدام اسماعیل؛ میخندید.
البته که میفهمید. اسماعیل یک خال سیاه کوچک روی لالهی گوش راستش داشت. نورسا آن را کشف کرده بود و یواشکی به پدرش رسانده بود. اما همه خودشان را به آن راه میزدند که بازی دوقلوها خراب نشود، شادیشان نشکند، رازشان نقش بر آب نشود.
یک سنگ بالا میانداخت پنج تا سنگ پراکنده در زمین را جمع میکرد. سنگ نبض داشت درخت نبض داشت کوه نبض داشت، رودخانه در رگهای داور میدوید؛ دنبال بچههاش میگشت، سر گذاشته بود به سنگزار و بستر، میرفت.
آخ! یحیا.
آدم وقتی عاشق باشد، سالهای سال موقع رفتن چیزی از دست دولیلی میگیرد تا برای او ببرد. وقتی هم برمیگردد نشانهای از یحیا برای زنش میآورد.
آدم وقتی عاشق باشد به نشانهها احترام میگذارد. هر جای زندگی یک چیزی هست که عشق آدم در آن فریاد میکشد.
آدم وقتی عاشق باشد میگوید: «یحیا را بلدم. نورسا را یادم بده.»
هر گوشهی قالی یک نشانه بود. نشانهی انگشتهای باریک دختری که بیخستگی جانش را میبافت.
یک سنگ بالا انداخت و خواست شش تا را جمع کند، یکیش جا ماند. دولیلی گفت: «نباید جِر بزند. یا همه را بگیرد، یا بگذارد من هو بکشم دنیا را توی آتش بسوزانم.»
داور خندید: «توی تاریکی سنگ ششم را ندیدم. تقصیر من بود.»
دولیلی به هق هق افتاده بود: «دا! گناه دنیا را تو به گردن نگیر.»
بغلش کرد. او را به خود کشید: «آخ! عزیزکم! لیل!»
«معلوم است که تقصیر تو نبود. خودم دیدم که…»
حرفش را برید: «عاشق شدن من تقصیر تو بود.»
دولیلی خیس اشک خندید: «من از دست تو چه کنم؟»
«بغلم کن.»
هیچوقت در طول عمرش دروغ نگفت. هیچوقت دل کسی را به درد نیاورد. هیچوقت از چیزی نترسید. تنش از جنس کوه، جز کار، کاری نکرد. پیرمردی که میخندید: «بوسم کن. نوازشم کن.»
دولیلی باز به هستی ایمان میآورد. باز هم کمی قرار میگرفت. دستش را به صورت داور میکشید، اشکهاش را با سرانگشت برمیداشت میکشید روی لبش که وقتی نیست در شورهزار مردش راه بیفتد ببیند کجاها میرود.
سرش را فرو برد توی بغل داور؛ مثل یک کارگر معدن مس که در دل کوه آرام میگیرد، مثل دخترکی که در آغوش پدرش پر از امید میشود، گفت: «اگر تو را نداشتم؟» چشمهاش را بست، و زیر نگاه داور آرام گرفت؛
– تکهای از رمان "نام تمام مردگان یحیاست" به جان چشمهام
2 Antworten
سلام عمو عباس نازنین و هنرمندم
اولین باریست که برایتان مینویسم
داستان زیبایی بود کاش در کنارتان بودم و برایم میخواندید و گاهی بعضی جاهایش را توضیح میدادید
خواندن داستانهای شما یکی از لذتهای زندگیست ، رها و جاودانه است.
تشکر از بودنتان
پدرم میگوید هم کلام و نفس شدن با انسانهای بزرگ لطف دارد کاش میشد با شما از نزدیک هم کلام و هم نفس شد.
سلام استاد معروفی. ببخشید دیگه دوره های آنلاین داستان نویسی برقرار نیست؟
————-
بر قرار است